Monday 14 September 2009

Bitter Bird of Youth: Early Paul Newman


مقاله اي كه خواهيد خواند يك سال پيش از مرگ پل نيومن در پرونده اي ويژه دربارۀ او در ماهنامۀ فيلم چاپ شده است. اين مقاله را سه ماه پيش در وبلاگ منتشر كردم و حالا با كمي تغييرات و اصلاحات دوباره آن را به روز كرده‌ام.

بوچ کسیدی و ساندنس کید شاید بهترین نقش یا بازی نیومن نباشد اما فیلم بخش بزرگی از شعف وصف‌ناشدنی‌اش را مدیون نیومن 44ساله‌ای است که روح جوانی و آزادی را روی پرده زنده می‌کند. ستاره‌ای که به شکلی گول‌زننده از بهترین جوان‌های تاریخ سینما قلمداد می‌شود در حالی که اولین نقش مهمش را (کسی آن بالا مرا دوست دارد) در 31سالگی بازی کرده است. در این فیلم او برای دوسه دقیقه با یک چشم‌آبی دیگر، استیو مک‌کویین، هم‌بازی شد. بعدها پس از ستاره شدن مک‌کویین، تصور تکرار این موقعیت دل هر سینمادوستی را قلقلک می‌داد و همه می‌خواستند آن دو را یک بار دیگر در کنار هم ببینند. چرا؟ آیا به خاطر این‌که هر دو قابلیتی استثنایی در صحنه‌های پرحادثه داشتند یا این‌که هر دو مردان سرعت بودند؟ شاید پاسخ در همان چشم‌ها باشد، چشم‌های آبی. نگاه پل نیومن با حقانیت انکارنشدنی که در آبی آن نهفته بود و با چشم تنگ کردن‌هایی هم‌چون آزاردیدگی از نور زیاد یکی از اصلی‌ترین دلایل پذیرشش در لحظاتی بود که هر بازیگر دیگری با هر اندازه استعداد می‌توانست آن را تباه کند.

با این حال هیچ‌وقت چشم در چشم کسی نمی‌دوخت و همیشه با خیره شدن به نقطه‌ای نامعلوم نیمرخ یا تمام‌رخش را برای مطالعه تماشاگر در اختیار دوربین می‌گذاشت. به اشیایی که در دست داشت چنان اتکا می‌کرد که شیء زنده می‌شد. می‌توانست در طول یک مکالمه طولانی دو دستش را دور فنجان قهوه حلقه کند و مدت‌ها بی‌حرکت به آن خیره شود، بدون این‌که صدمه‌ای به ریتم بازی‌اش وارد کند یا احساس تماشاگر را به ملال بکشاند. در حساس‌ترین لحظات رویارویی، این چشم‌ها بودند که میخ کار را کوبیده و مبارزه را یک‌طرفه می‌کردند. در این حال می‌توانست به همه چیز پشت‌پا بزند. اتکای بیش از حد به اشیا و تکیه زدن‌های مکررش در طول گفت‌وگوها نشان می‌داد که ذهن پرآشوبی دارد و اعتمادبه‌نفسش کم‌تر از آنی است که در لحظه اول تصور می‌شود. لحظه‌های درخشانی در بیلیاردباز و هاد از کشف بخش تاریک و ضعف‌هایش شکل می‌گرفت، جایی که بر آن‌ها غلبه می‌کرد و دوباره خاموش به نقطه کوری خیره می‌شد. عجیب نیست که در فیلم‌های خودش (تأثیر اشعه گاما) تنهایی تم اصلی بود و به‌وضوح دیده می‌شد که خالق آ‌ن انزوا و استیصال را لمس کرده است.

طنز بی‌نظیری که در ردیف کردن مسلسل‌وار جمله‌ها و لبخندهای زنده‌اش دیده می‌شد جزیی مهم از شخصیت بازیگری او بود. چیزی که مثلاً براندو هرگز به آن نزدیک نشد. از آن سو مثل خیلی از هم‌نسلان مشهورش در کمدی‌ها بی‌قرار و ناخوشایند بود. کمدی نمی‌تواند کمدینی با پوزخندی دایمی داشته باشد بنابراین مجبور شد در کمدی اسکروبال تاریخ‌مصرف‌گذشته‌ای مثل پسرها دور پرچم جمع شوید (لئو مک‌کاری) لبخند آرام و زنده‌اش را با نیش باز تا بناگوش به نشانه سرخوشی تقلبی عوض کند.

نمی‌توان تأثیرپذیری او از براندو و جیمز دین را در نقش‌های دهه پنجاهش نادیده گرفت، در عین حال خودشکنی کاراکترهایی که نیومن ایفا می‌کرد تصویری واقع‌گرایانه‌تر از نسل جدید آمریکایی‌ها نشان می‌داد که هاله مقدس براندو و دین را نداشت. خشونت و بدویت نیومن در کسی آن بالا مرا دوست دارد برخلاف براندو در نقش بسیار نزدیک او در بارانداز، خشونتی کور و بدویتی عامی است که به‌سختی تلطیف می‌شود. به نظر دنیروی گاو خشمگین بیش‌تر تحت تأثیر پل نیومن بوده تا براندو که دیالوگ‌های او را در فیلم عیناً تکرار می‌کند. انکار، لجاجت، تحقیر و خودآزاری در جهان محدود و توسری‌خورده بروکلین میراثی است که از بازی نیومن باقی می‌ماند و چون هرگز از منجلابی که در آن رشد کرده رها نمی‌شود، نمی‌تواند مانند براندو به نمونه‌ای اسطوره‌ای از بیداری و طغیان برسد.

صورت زیبایش که حتی از زیر گریم سنگین، گوش‌ها و بینی شکسته و چشم‌های پف‌کرده‌اش در کسی آن بالا... بیرون می‌زد در تمام سال‌های نخست بازیگری‌اش تیغ دودم بود: می‌توانست اسیر نقش‌های لوس و بیمار‌کننده‌ای شود که به امثال تب هانتر سپرده می‌شد و ملال این موقعیت در حدی بود که مثلاً ویدئوی من از (Until They Sail رابرت وایز) هیچ‌وقت از بیست دقیقه جلوتر نرفت. در سوی مقابل استفاده مناسب از کنتراست بین سکوت همیشگی و پرخاش‌های ناگهانی‌اش با زیبایی چهره چیزی بود که سینمای دهه پنجاه به آن نیاز داشت. او مردی خوش‌چهره درست مثل خود تنسی ویلیامز بود که در فضای پوسیده و الکلی شهرهای کوچک جنوبی در هراس از زنده دفن شدن به سر می‌بُرد. برای همین بهترین تنسی ویلیامزها را از آن خود کرد (گربه روی شیروانی داغ و پرنده شیرین جوانی)، در همان زمان نشان داد که آمیزه‌ای استثنایی از خودویرانگری خاموش شخصیت‌های فاکنر با افسانه‌های غرب قدیم در شلوار جین و کادیلاک است و در اقتباس مارتین ریت از تابستان گرم و طولانی فاکنر نخل طلای کن گرفت.

آن‌قدر جزییات در بازی او وجود دارد که درام‌های داخلی و محدودی مانند اقتباس‌های تنسی ویلیامز به لطف او بر محدودیت فضا غلبه می‌کنند. با این‌که از نظر محل تولد یک «یانکی» محسوب می‌شود پیچیده‌ترین نقش‌هایش شخصیت‌های جنوبی هستند. زیبایی در آستانه فروپاشی‌اش در هاد، لوک خوش‌دست، تابستان گرم و طولانی و تیرانداز چپ‌دست در چشم‌اندازهای خشن محیط بیش از هر زمان دیگری بعدی تراژیک پیدا می‌کند.

نیرویی بازدارنده در وجود او جا خوش کرده و او را از ارتباط با دیگران به‌خصوص زن‌ها و محیطی که در آن رشد کرده محروم می‌کرد. در این حال گاهی می‌توانست جان آدم را به لب بیاورد. در بلوز پاریس ــ یکی از چندین همکاری فوق‌العاده‌اش با مارتین ریت ــ پس از مدتی از او و طغیان گنگش خسته می‌شوید و گوش‌تان را به ساند تراک جاز فیلم و چشم‌تان را به سیدنی پواتیه معقول‌تر می‌سپارید. در عین حال حس غربت در بازی او مدام «خانه»ای را که وجود نداشت در پس ذهن زنده می‌کرد. عدم وابستگی به محیط او را از هر مأمنی رها می‌کرد و می‌توانست تا بولیوی پیش برود و در آ‌ن‌جا زندگی تازه‌ای را آغاز کند.

در ذهن شرقی‌ها جدال نیومن با نسل گذشته و دنیای پدران واقعی‌تر از تمام یاغی‌گری‌های دیگرش بود. در این نزاع او فیگوری تراژیک، مانند شخصیتی از داستان پدران و پسران تورگنیف بود که هم‌نسل گذشته را به زیر خاک می‌برد و هم خودش را. در میانه این شاخ و شانه کشیدن‌ها کم‌کم شبیه خود پدران می‌شد و سپس پا در جای پای آن‌ها می‌گذاشت. پایان هاد بازگشت نیومن به مزرعه‌ای است که همواره پدرش را برای حفظ آن مؤاخذه می‌کرد. پس از مرگ پیرمرد نوه او مزرعه را ترک می‌کند اما هاد (نیومن) ماندن در ملک متروک را برمی‌گزیند.

می‌دانیم پسر یاغی‌مآب امروز، پدر یاغی‌ستیز فرداست. به همین دلیل رابطه برل آیوز، ملوین داگلاس و اورسن ولز (پدران) با او در فیلم‌های نخستین چکیده منازعه نسل‌ها در تاریخ سینماست. سال‌ها بعد در نقش اسکاری رنگ پول به‌طور کامل به هیبت یک پدر درآمد و باید مهارکننده تندروی‌های پسری می‌شد که تصویری از گذشته خودش بود. مجموعه این خصلت‌ها باعث شد که در وسترن پذیرفتنی و بااستعداد باشد و برای وسترن‌های کالبدشکافانه و تلخی مانند تیرانداز چپ‌دست و اومبره بهترین انتخاب ممکن به نظر آید. در پایان دهه 1960 بوچ کسیدی و ساندنس کید از بهترین وسترن‌های تاریخ سینما سر می‌رسد، اگرچه می‌تواند به هر ژانر دیگری هم تعلق داشته باشد. طراوت نیومن/ ردفورد ما را جادو می‌کند و پل نیومن نشان می‌دهد که در گذر از جوانی هنوز روح آن را از دست نداده، حتی در مقابل بازیگری که 12 سال از او کوچک‌تر است. چه کسی از زمان تریسی/ گیبل چنین زوج و رفیقی به چشم دیده است؟

پس از بوچ کسیدی... پل نیومن وارد مرحله جدیدی از زندگی‌اش می‌شود که می‌تواند میان‌سالی او باشد. اگرچه میان‌سالی هم رمز و راز خود را دارد و بهترین بازی عمر او در انتهای این دوران و با رأی نهایی (سیدنی لومت) اتفاق می‌افتد، اما آن جادو هم چنان در گذشته او جا خوش کرده است.

احسان خوش بخت

1 comment: