Showing posts with label Stars and Actors. Show all posts
Showing posts with label Stars and Actors. Show all posts

Saturday 26 February 2011

Notes on Cate Blanchett


كيت بلانشت: اوفيلياي قرن بيست و يك

كاترين اليزه بلانشِت اهل ملبورن، ثمرۀ ازدواج پدري آمريكايي، يك نظامي، با مادري استراليايي است و 41 سال دارد. او ستاره سينماست و با نام كيت بلانشت شناخته مي‌شود. ورودش به سينما را مديون مصري‌هاست! وقتي 18 سالش بود براي سفري تفريحي به مصر رفت در لابي هتلي در قاهره كسي از او پرسيد كه آيا مي‌تواند چند لحظه بيرون بيايد و به عنوان سياهي لشگر در صحنه‌اي از فيلمي مصري به نام Kaboria ظاهر شود. قرار بود عده‌اي براي يك بوكسور مصري كه قرار بود با بوكسوري آمريكايي مسابقه بدهد و او را ببرد هوار بكشند. كيت هوارش را كشيد و بلافاصله در بازگشت به ملبورن، براي تداوم اين هوار، سر از انيستتوي ملي هنرهاي دراماتيك درآورد.

اولين حضور مهمش روي صحنه بازي در نمايش‌نامه اولينا (1993، نوشته ديويد ممت) بود كه او را كنار بازيگر استراليايي ديگري به نام جفري راش قرار داد. بين سال‌هاي 1994 تا 1995 در اجرايي از هملت در استراليا، در نقش افيليا ظاهر شد. افيليا معرف پرسوناي بازيگري بلانشت در طول ده سال گذشته است: زيبايي بي‌غل و غش، سادگي، بي‌خبري و ناتواني از تعيين سرنوشت خود يا كساني كه دوستشان ‌دارد.

بعد از دوره‌اي بازي در فيلم‌هاي تلويزيوني در جاده بهشت (بروس بروس‌فورد، 1997) در نقش پرستاري استراليايي ظاهر شد كه در جنگ جهاني دوم توسط ژاپني‌ها اسير مي‌‌شود. هم‌بازي‌هاي او در اين فيلم گلن كلوز و فرانسيس مك‌دورمند بودند. در حالي كه آن دو به سنتي مريل استريپي از بازيگري تعلق داشتند بلانشت بيشتر به دنياي ستارگاني مثل كي فرانسيس تعلق داشت. ستاره‌اي كه در ايران كاملاً ناشناخته باقي مانده؛ بازيگري كم استعداد كه حضوري سحرانگيز روي پرده دارد و به عنوان تنديسي متحرك خيلي تأثيرگذارتر است تا وقتي كه مي‌خواهد «نقش» بازي كند.

اولين نقش بين‌المللي‌ بلانشت اليزابت (شكار كاپور، 1998) بود. نقشي كه مشهور است زشت‌ترين چهره بت ديويس را از او ساخت، اما براي بلانشت سكوي پرتاب مهمي شد. تأثير اليزابت بر كارنامۀ او هميشه يك‌دست و مقبول نبود. از يك طرف جايزه بفتا و گلدن گلاب را گرفت و از طرف ديگر نقش‌هايي تاريخي كه بانوان اتوكشيده قرون گذشته را نشان مي‌داد به او پيشنهاد مي‌شد و چهره معاصر او را به حاشيه مي‌راند. از فيلم‌هاي تاريخي درباري دهه 1990 كه صداي خش خش لباس‌هاي چند لايه بازيگرانش در باند صداي سراند مايه پز دادن سازندگانش بود امروز به سختي مي‌توان خاطره‌اي نيك داشت. در اين حال چطور مي‌شود بازيگران آن‌ها – كه اتفاقاً بعضي از با استعدادترين‌هاي دهه بودند – را در آن نقش‌ها به خاطر سپرد؟ فقط محض يادآوري اين كه در آن سال‌ها چه بريز و به پاشي در سينماي معطوف به تاريخ بريتانيا برقرار بوده همين را بگوييم كه در 1998 بلانشت شانس بردن اسكار را به گوينت پالترو در شكسپير عاشق باخت و در همان سال جودي دنچ برنده بازيگر نقش مكمل زن براي شكسپير شد. دنچ در همان نقشي ظاهر شده بود كه بلانشت در اليزابت ايفاء مي‌كرد. زير آن گريم سنگين تفاوت بين دنچ و بلانشت اندك بود. فكر مي‌كنم در سال 1998 تنها كسي كه در نقش اليزابت اول ظاهر نشده نيكي كريمي باشد.

فاصله اليزابت تا اولين اسكار بلانشت با سري ارباب حلقه‌ها و مشتي فيلم بي‌اهميت پر مي‌شود. در سال 2005 بلاخره اسكار را براي بازي در نقش زني كه برنده بيشترين تعداد جوايز اسكار شده بود، كاترين هپبورن، در هوانورد برنده شد. سال 2005 همه به نوعي با هم شوخي داشتند، حتي مارتين اسكورسيزي هميشه جدي و مصمم با دادن نقش جين هارلو به گوئن استفاني و آوا گاردنر به کیت بکین‌سیل گويي قصد داشت كاري بكند كه هپبورنِ بلانشت در مقايسه‌اي از سر استيصال چيزي دندان‌گير به نظر بيايد. راه رفتن شق و رق و كت و شلوارهاي گشاد و چوب گلف به دست تنها چيزهايي بود كه بلانشت از شخصيت بسيار پيچيده هپبورن يادگرفت. اما نمي‌شود منكر اين شد كه آداب ‌داني نيوانگلندي و پسرنمايي‌اش بسيار شيرين و واقعي از كار درآمده بود.

او در سال 2006 هم در بابِل الخاندرو ايناريتو بازي كرد و هم در آلماني خوب استيون سودربرگ. بابل يكي از بلندپروازانه‌ترين فيلم‌هاي دهه اول قرن بيستم و يك بود كه جاه‌طلبي‌هاي روايي آن – به خصوص دنياي بعد از يازده سپتامبر – تناسبي با نگاه كم‌عمق ايناريتو به دشواري ارتباط در دنياي مرزها نداشت و لحظات درخشان و بازي‌هاي بي‌نقص فيلم (به ‌خصوص بازيگران عرب) جداافتاده به نظر مي‌آمدند. بلانشت فقط چند جمله در فيلم مي‌گويد، شايد كم‌تر از ده خط. فيلمي كه در بين كارنامه كم رونق يك بازيگر بااستعداد مي‌تواند باعث افتخار شود فرصت چنداني براي او نداشت.

از آن طرف آلماني خوب به ظاهر اداي ديني به تاريخ سينماست، نوعي بازسازي هوشيارانۀ كازابلانكا و مرد سوم كه خالقش اميدوار است اين «هوشياري» مورد عنايت بيننده قرار بگيرد، اما در دهه گذشته كم‌تر دزدي هنري‌اي تا اين حد بي‌سليقه و خالي از لطف انجام شده است. اما كيت بلانشت دوست داشتني است و اين‌بار نقشي تاريخي به خاطر ريشه‌هاي مستحكمي كه اين دسته از زنان آواره و وفادار بعد از جنگ در سينما دارند بسيار بهتر از حد تصور از كار درآمده. بلانشت خودشيفتگي جورج كلوني را ندارد، اما حتي حضور او هم نمي‌تواند يكي از بدترين شكست‌هاي تجاري اين سال‌ها را رقم نزند. (در نقطه مقابل، فقط يك سال قبل فيلم سياه و سفيد و دهه پنجاهي خود كلوني، شب بخير و موفق باشيد هفت برابر هزينه‌اش را برگرداند، با اين كه از هر نظر جذابيتش براي عوام كم‌تر بود)

حتي پيش از نمايش آن‌جا نيستم (تاد هينز، 2007) خبر بازي كيت بلانشت در نقش باب ديلن همه را شوكه كرد، اما وقتي فيلم به نمايش درآمد و بعد از تور موفقيت آميز بلانشت براي جمع‌آوري جوايزش كه از ونيز شروع شده و به گلدن گلاب ختم شد از خودمان پرسيديم كه واقعاً اين ديگر چه بود؟ فيلم بي‌اهميتي كه تابلوهاي شيك سطحي از ديلن نمايش مي‌دهد و با اين وضعيت رسيدن به حتي يك چهره ديلن نيز تقريباً غيرممكن است. بخش مربوط به بلانشت هينز را تحت تأثير ريچارد لستر و فيلم‌هاي بيتلي او نشان مي‌داد و خود بلانشت را شيفته ظواهر و تقليد. هركسي با پيراهن خال خالي و كت راه راه و چكمه‌ چرم و موي وزوزي مي‌توانست ديلن باشد، البته اگر در نظر هينز تمام قضاياي ديلن دهه 1960 در همين حد قابل خلاصه كردن باشد. بلانشت در همان سال در دنباله اليزابت، عصر طلايي (شكار كاپور) ظاهر شد. فيلمي كه به خاطر نمايش فساد و خيانت عصر اليزابت به ميزان قابل قبولي سرگرم كننده است و معلوم مي‌شود بازي در نقش‌هايي از اين دست براي او از خوردن آب آسان‌تر است. The Curious Case of Benjamin Button پيش از آن كه براد پيت، براد پيت بشود فيلم دوست‌داشتني و خوشايند بود، اما تشعشعات بي‌استعدادي خدادادِ پيت بلانشت را هم تحت تأثير قرار داد و فيلم از نيمه به بعد تقريباً غيرقابل تحمل شد.

بلانشت مثل مدل‌ها صورتي بي‌حالت و رنگ پريده دارد. اما نگاهش مي‌تواند تأثيرگذارترين ابزار او براي هدايت نقش‌هايش باشد، نگاهي كه معمولاً شرم دختري دبيرستاني را منتقل مي‌كند كه اولين لباس شب واقعي‌اش را تنش كرده و همه نگاه‌ها به طرفش برگشته‌اند. او مي‌تواند طنزي موثر داشته باشد كه معمولاً از آن غافل مانده (و يا كارگردان‌ها اين‌طور مي‌خواهند) و به‌جايش به معصوميت از مدافتاده‌اي متوسل مي‌شود. مشكل او اين است كه هنوز نقش واقعي‌اش را پيدا نكرده، اما معنايش اين نيست كه با ديدن همين فيلم‌هايي كه تا به حال بازي كرده، متوجه حضور يكي از بااستعدادترين ستاره‌ هاي دهه اخير نشويم. خب البته استعداد هميشه كافي نيست.


اليزابت (1998) اليزابت اول

بلانشت در نقش دختر جواني كه در 25 سالگي ملكه كشوري كاتوليك شد، مذهب آن را به پروتستان تغيير داد و با نيمي از اروپا وارد جنگ شد هم گرفتار شده در بند و هم شيفته قدرت به نظر مي‌رسد. هم معصوم است و هم مي‌تواند هر خادم و چاكري را از دم تيغ بگذراند. نقش‌هايي با وجوهي چنين متناقض، به‌خصوص وقتي با آرامش و كنترل تمام اجرا مي‌شوند، غيرممكن است خيري از جوايز نبرند. اما واقعيت اين است كه اين دسته از فيلم‌ها نمايش بهترين توانايي‌هاي بلانشت نبوده و نيست.

بهشت (2002) فيليپا

يكي از بهترين‌هاي بلانشت كه با موهاي تراشيده در آن ظاهر شد. فيلم‌نامه را كريشتف كيشلوفسكي قبل از مرگش نوشته بود و قرار بود بخش اول يك تريلوژي باشد، اما با هجرت زودهنگامش تام تيكور آلماني آن را در ايتاليا ساخت. اگر اين‌جا بهشت است، فيليپا هم بايد فرشته باشد. او نشان مي‌دهد كه براي تسخير پرده به ديالوگ نيازي ندارد. تا امروز هم بهترين لحظات بازي‌هاي بلانشت وقتي است كه در سكوت به مقابلش زل مي‌زند.

قهوه و سيگار [اپيزود دختردايي‌ها] (2003) كِيت و شلي

با اين فيلمِ كالتِ جيم جارموش كيت بلانشت هم وارد فهرست بازيگراني مي‌شود كه در يك فيلم دو نقش بازي كرده‌اند، با اين تفاوت كه بلانشت در فيلمي ده دقيقه‌اي در دو نقش ظاهر مي‌شود! يكي دختر آرام و منشي مآب و آداب‌دان و نقش دوم، دختر دايي راحت و خودماني و پانك او. بازي كيت بي‌نقص است.

يادداشت‌هايي بر يك رسوايي (2006) شيبا هارت

فيلم هيچ نكته خاصي ندارد و حتي در برخورد با موضوعي بسيار پيچيده سطحي عمل مي‌كند و جودي دنچ با خونسردي مهيبش در ويران كردن زندگي بلانشت انگار از فيلم‌هاي جيمز باند بيرون آمده. اما يادداشت‌ها مي‌تواند آغازي باشد بر نمايش توانايي‌هاي قابل اتكاي بلانشت در نقش‌هاي معاصر. او مي‌تواند در تركيب فيلمي كه زندگي شهري امروز و زني از طبقه متوسط را كانون توجه قرار داده بسيار بهتر و درخشان‌تر از ملكه‌اي بر تخت تكيه زده باشد.

آن‌جا نيستم (2007) جود كويين/يكي از هفت ديلن

ايده اصلي فيلم، باب ديلن به عنوان مردي با هويت‌هاي متغير، شايد درست باشد اما نحوۀ نمايش آن بيشتر شبيه فيلمي دانشجويي است كه براي تماشاي دوستان و رفقاي دور و بر ساخته شده. اما به هر حال فيلمي است درباره ديلن و معلوم است بلانشت با دقت تمام هفته‌ها به تماشاي شاهكارهايي مثل Don’t look back و Eat the Document نشسته است.

Sunday 30 January 2011

Notes on Morgan Freeman


مورگان فريمن: من به تو سفيد نمي‌گم، و تو هم منو سياه صدا نكن

بعضي بازيگران با حركات دستشان شما را متقاعد مي‌كنند، بعضي با نگاه، بعضي با فيگوري كه در نمايي تمام قد به ما مي‌دهند و استثنائاً بعضي با صدايشان. مورگان فريمن به دسته آخر تعلق دارد. وقتي كسي در ممفيسِ ايالتِ تِنِسي به‌دنيا بيايد، آن‌هم در حوالي سال‌هاي 1930، منطقه‌اي كه از آن دبليو سي هندي، اوتيس رِدينگ، جاني كش، بي بي كينگ، الويس پرسلي، جان لي هوكر، مِمفيس اسليم و بوكِر ليتل بيرون آمدند، آن‌وقت چه ميراثي بهتر از موسيقي؟

مورگان فريمن، آن موسيقي درخشان بومي را نه در ساز، نه در آواز، بلكه در صداي عادي و گفتار روزمره‌اش دارد. اين خصلت سياهان زيادي از آن منطقه بود، اما فريمن به جز آن موسيقي مادرزاد، صداي تِنور بي‌نظيري نيز داشت كه يكي از آرزوهاي پالين كيل بود تا قبل از مرگ درباره‌اش بنويسد.

پدرش در ممفيس مغازه سلماني داشت و وقتي در 1961 از نارسايي كبد مرد، مورگان براي سبك كردن بار خانواده كه دو فرزند ديگر نيز داشتند با مادر بزرگش زندگي كرد. از دوران دبيرستان بازي در تئاتر را شروع كرد و گويا نظر عده‌اي را هم به خود جلب كرد، اما از آن‌جا كه با خانواده دائماً از ايالتي به ايالت ديگر مي‌رفتند كارهاي تئاتري او، و بعدها حتي رقص، او را به جايي نرساند تا اين كه به نيويورك رسيد و در اجرايي از موزيكالِ سلام دالي! با بازيگران سياه‌پوست (و با شركت موزيسن‌هاي جاز پِرل بِيلي و كب كالووي) ظاهر شد. به موازات اجراهايي از برشت و شكسپير نقش‌هاي گذري و بدون ذكر نام در عنوان‌بندي در فيلم‌هايي مثل سمسار سيدني لومت بازي كرد. از 1974 به تلويزيون رفت و قاطي سريال‌هاي تلويزيوني شد، از آن جمله برنامه‌هاي مخصوص كودكان. اميدوار بود بتواند در تب فيلم‌هاي سياه‌پوستي كه در هاليوود ساخته مي‌شد (مشهور به blaxploitation) نقشي به او پيشنهاد شود، اما نشد و سال‌ها بعد در مصاحبه‌اي گفت: «لابد خيري در كار بوده.» و اين تنها باري نبود كه كلمه «خير» و اشاره او به مشيّت را مي‌شنيديم. واقعاً براي اين كه كسي بتواند در شصت سالگي ستاره شود جداي از استعداد، تلاش و حتي نبوغ، مقدار زيادي به مشيّت نياز دارد. با وجود نامزدي چند جايزه براي كارهاي تئاتري و تلويزيوني‌اش در اواخر دهه 1970 تصميم گرفت بازيگري را بوسيده و كنار بگذارد و در نيويورك راننده تاكسي شود، اما خوشبختانه نشد.

به مرور جايي در فيلم‌ها باز كرد. اولين بار در كنار رابرت ردفورد در بروبيكر (1980)، ساخته استاد فيلم‌هاي زندانِ ايالتي، استوارت روزنبرگ، ديده شد. هفت سال بعد اولين نامزدي اسكارش براي street smart (جري شاتزبرگ، 1987) بود كه در آن كريستوفر ريو از سرصحنه سوپرمن چهار آمده بود تا در دنياي خيابان‌هاي گناه‌آلود شهر با موريگان فريمن، در نقش يك پاانداز، يكي به دو كند و داستانش را براي يك روزنامه بنويسد. خود فريمن اين كار را بهترين بازي و نقش مورد علاقه‌اش مي‌داند! اين پالين كيل بود كه در نقدي بر فيلم، بدون آن‌كه قبلاً از فريمن چيزي ديده يا شنيده باشد، نوشت: «آيا فريمن بزرگ‌ترين بازيگر سينماي آمريكا نيست؟». قرار بود بعد از نامزدي اسكار يك‌دفعه انبوهي فيلم‌نامه و پيشنهاد به طرفش بيايد، اما نيامد و او آرام و بي‌سر و صدا نقش يك معتاد را در پاك و هوشيار (1988) بازي كرد.

رانندگي براي خانم ديزي (1989) نقشي بود كه پرسوناي بازيگري‌اش را تثبيت كرد. در همان سال در افتخار ادوارد زوييك در نقش يك سرباز سياه در جنگ‌هاي داخلي آمريكا ظاهر شد، اما مشكل اين بود كه زوييك مثل هميشه قهرمان‌بازي، سانتي‌مانتاليزم و شيكي تصاوير را با هم مي‌خواست و اين داستاني نبود كه با اين فرمول به دل بنشيند.

در دهه 1990 نقش‌هايي بهتر مي‌گرفت، به‌خصوص وقتي با نابخشوده (1992) همراه كلينت ايستوود شد و بلاخره اولين اسكار زندگي‌اش را براي عزيز يك ميليون دلاري (2005) گرفت. اما با اين كه فريمن محبوب و مورد توجه راهش را پيدا كرده، هنوز كليشه‌ها دست از سر او برنمي‌دارند. يكي از اين نمونه‌ها Bucket List (2007) بود. داستان‌ دوره كهولت و جدل با بيماري و مواجهه با مرگ كه هاليوود بعد از يكي دو موفقيت قابل اعتماد به فرمولي تازه مبدل كرد و البته اين فرمول هيچ جا سطحي‌تر و خسته كننده‌تر از اين فيلم استفاده نشده است. اماBucket نمونه خوبي است براي رسيدن به اين نتيجه كه غولي از نسل دهه 1970، مثل جك نيكلسون، چطور در كمال بي‌توجهي و سرهم‌بندي با نقشش روبرو مي‌شود (همان جك نيكلسون درباره اشميت و something’s gotta give) و بازي را كاملاً به فريمن واگذار مي‌كند. هرقدر ديدن نيكلسون مايه بي‌حوصلگي و ملال مي‌شود، ديدن فريمن آرامش‌بخش و مطبوع است. فريمن دير شروع كرد، بنابراين فرصت چنداني براي وا‌دادن به شيوه نيكلسون، دنيرو و پاچينو، در بسياري از نقش‌هاي اخيرشان، را نداشت.

در دو دهه گذشته، علاوه بر بازي‌هايش، در مستندهاي بي‌شماري به عنوان گوينده متن صداي او را مي‌شنويم، مستندهايي درباره فضا، طبيعت، گفتار متن انگليسي رژه پنگوئن‌ها، و به‌خصوص مجموعه مستندهاي تاريخ برده‌داري. فريمن يكي از دو سه بازيگر سياه‌پوستي است كه بيشترين و مهم‌ترين نقش‌هايش درباره مسائل سياهان بوده، به جز رانندگي و افتخار، نقش‌هايي مانند مالكوم ايكس در فيلم تلويزيوني مرگ يك پيامبر (1981)، كارگرداني Bopha! (1993) درباره پليس سياه‌پوستي در آفريقاي جنوبي، وكيل مدافع برده‌ها در آميستاد و نلسون ماندلا در Invictus. با اين وجود او از اين كه مستقيماً درباره اين موضوع اظهار نظر كند بيزار است. وقتي اخيراً در آمريكا يك ماه را به نام ماهِ تاريخِ سياهان اعلام كردند، مورگان فريمن از اولين كساني بود كه مخالفتش را رسماً اعلام كرد و گفت در هيچ‌كدام از برنامه‌ها و جشن‌هاي اين ماه حاضر نمي‌شود، تاريخ سياهان، يعني تاريخ آمريكا و مگر مثلاً «يك ماه تاريخ سفيدها» هم وجود دارد؟ در مقابل دوربين برنامه تلويزيوني "60 دقيقه" در توضيح اين واكنش به مايك والاس گفت: «تنها راه مبارزه با نژادپرستي اين است كه اصلاً حرفش را نزني. من به تو سفيد نمي‌گم، و از تو هم خواهش مي‌كنم منو سياه صدا نكن.»

فريمن چكيده تصوير مرد سياهِ باهوش، باوقار، مهربان و منطقي است. غروري دروني و توأم با شفقت دارد كه در بهترين‌ آدم‌هاي اين نژاد ديده مي‌شود. از اين نظر به خاطر سادگي و خاكي بودن فراموش نشدني‌اش، اعاده حيثيت او از رنگين‌پوستان آمريكايي به مراتب تأثيرگذارتر از سيدني پوآتيه از كار درآمد. او برخلاف پواتيه و نسل سياهان خشمگين مي‌تواند احساساتش را به‌درستي كنترل كند. برخلاف ستاره‌هاي پول‌سازي مثل ادي مورفي و كريس راك، فريمن آدمي بدون ادا و اصول است و حتي يك كلمه زايد و نمايشي در كارش نيست، چه روي پرده و چه خارج از آن.

به خاطر اين خصلت‌ها اولاً نقش‌هاي بي‌ربط زيادي نصيبش شد كه البته حتي در آن‌ها جديّت او متقاعد كننده بود (نقش خدا در بروس توانا و رييس جمهور آمريكا در Deep Impact) و دوم اين‌كه فهميد مردم نمي‌توانند او را در نقش منفي ببينند و اين موضوع تا امروز فريمن را هم‌چنان ناراحت مي‌كند. شدت اين مسأله تا آن حد بود كه بعد از نمايش آزمايشي باران سخت استوديو مجبور شد پايان فيلم را دوباره فيلم‌برداري كند و در پايان تازه، فريمن كه در نسخه اول كشته مي‌شد، زنده بماند. ريچارد جابسن در روزنامه گاردين او را با اسپنسر تريسي مقايسه كرده، و به نظر خودش بهترين بهانه اين مقايسه، بيرون زدنِ ناگهانيِ سرشتي نيك، در سخت‌ترين و غيرانساني‌ترين شرايط ممكن است كه در بسياري نقش‌هاي فريمن ديده مي‌شود.

نقش‌ها برگزيده:

رانندگي براي خانم ديزي (1989) هوك كلبرن

فريمن راننده خصوصي زني سفيدپوست و لجوج در ايالتي جنوبي، در دوران پيش از لغو جدايي اجتماعي سياه و سفيد، است كه به مرور اين زن متعصب را متوجه ژرفاي روح و شرافت آدم‌هايي كرد كه رنگ پوستشان با او تفاوت دارد. فريمن هيچ‌گاه از اين كه به عنوان هوك در حافظه سينماروها جا گرفت، راضي نبود. او براي براي دو دهه تمام گرفتار نقش آدم‌هاي پاك سيرت و شريف شد، در صورتي‌كه توانايي‌هايش به عنوان بازيگر را بسي فراتر از اين محدوده كوچك مي‌دانست.

نابخشوده (1992) نِد لوگان

هنوز به فريمن شاه‌نقشي كه مستحق آن است داده نشده، به همين خاطر فهرست بهترين‌هاي او بيشتر شامل نقش‌هاي دوم مي‌شود، نقش‌هاي دومي كه بر شخصيت‌هاي اصلي پيش گرفته است. ايستوود در هيچ فيلمي اين‌قدر خشمگين و به آخر خط رسيده نبوده كه بعد از كشته شدن فريمن به دست جين هكمن.

رستگاري در شاوشنك (1994) اِليس بويد رد ردينگ

روزي كه به نمايش درآمد كم‌تر از يك هفتم فيلم پرفروش سال، خنگ و خنگ‌تر، فروخت اما به مرور طرفدارانش بيش‌تر و بيش‌تر شدند و به نظر ديويد تامسون اين گرايش‌ها نشانه‌اي از علاقه مردم به تماشاي دوباره داستان‌هاي "راضي كننده" و رجوع به ريشه‌هاي فانتزي است كه در آن حق به حق‌دار رسيده و همه چيز سرجاي خودش قرار مي‌گيرد. در حالي كه تيم رابينز مثل هميشه گيج است و مظلوم‌نمايي مي‌كند، رستگاريِ واقعي نصيب فريمن مي‌شود.

هفت (1995) ويليام سامِرسِت

فريمن در يكي از آن نقش‌هاي استثنايي كه اگر قرار بود نيم قرن زودتر ساخته شود نصيب ادموند اوبراين مي‌شد. فريمن قهرمان اصلي فيلم و نيروي پيش برنده داستان است و وقتي آدمي با اميد وشوق او در دنياي فينچر اظهار وحشت و نااميدي مي‌كند، مي‌فهميم اوضاع تا چه حد خراب است.

عزيز يك ميليون دلاري (2004) ادي "اسكرپ آيرون" دوپريس

از زمان كوبريك سطح كمتر فيلمي تا اين حد به ‌واسطه گفتار روي تصاوير اعتلا پيدا كرده بود. صداي مورگان فريمن با يأس و صداقت هميشگي‌اش در تركيب با بعضي از بهترين تصاوير سينماي ايستووود فراموش نشدني است.

Saturday 6 November 2010

Gérard Philipe's Last Close-Ups

Gérard Philipe's last close-ups, short before his sudden death.
The film is Les Liaisons dangereuses (Roger Vadim, 1959)
Cinematography by Marcel Grignon

Thursday 21 October 2010

Crazy Heart of Jeff Bridges



مروري بر كارنامه جف بريجز
وقتي آن بالاست، پرده مال اوست
جف بريجِز در سال 1949 در لوس آنجلس متولد شد. قبل از اين كه آن‌قدر بزرگ شود كه بتواند تصميم بگيرد مي‌خواهد بازيگر شود، پدرش اين تصميم را برايش تصميم گرفته بود و جف اولين حضورش روي پرده را در فيلم The Company She Keeps، وقتي هنوز يك ‌سالش هم نشده بود، تجربه كرد. پدر او، لويد بريجز، معاون ترسوي گري كوپر نيمروز بود، به‌علاوه بازيگر تعدادي فيلم‌ نوآرهاي رده B و نقش‌هاي فرعي مردان متنفذ، سياستمدار يا صاحب منصب در دوران كهولت. جف در دهه 1950 در كنار پدرش در مجموعه تلويزيوني Sea Hunt بازي كرد. از همان موقع به موازات سينما دستي هم در موسيقي داشت و حتي براي فيلم جان و مري (1969)، با بازي داستين هافمن و ميا فارو، آهنگي نوشت و اجرا كرد، بنابراين او يك‌شبه براي قلب ديوانه خواننده نشده است. اولين فيلم بلندش با نام Halls of Anger (پل بوگارت) را در 1970 بازي كرد. تازه دبيرستان را تمام كرده بود كه بازي در آخرين سيانس نمايش فيلم (پيتر باگدانوويچ، 1971) او را بالا كشيد، اما برخلاف فيلم‌هاي همان سال كه از جك نيكلسون و رايان اونيل ستاره‌هايي بزرگ ساخت، بريجز هرگز ستاره نشد. حتي در مراسم اسكار او نامزد جايزه نقش مكمل – و نه نقش اصلي – شد و آن را به هم‌بازي كهنه‌كارش در فيلم، بن جانسون، باخت كه حتي اول حاضر نبود در فيلم بازي كند و اگر سفارش مخصوص جان فورد نبود، هرگز به قول خودش «حوصله حفظ كردن ديالوگ» نداشت. جوايز سينمايي، به‌خصوص اسكار، مثل حوادث غيرعادي و سرنوشت‌ساز دوران كودكي آدم‌هايند كه باعث ضعف‌ها و ترس‌هاي دوران بزرگسالي مي‌شوند. نگرفتن اسكار يكي را تا پايان كار، يا حداقل ساليان دراز، به حاشيه مي‌كشاند و يكي ديگر را يك شبه بالا مي‌كشد. بريجز هر دو نيمه اين مجسمه را ديده، نيمه تاريك او را از شانس بازي در نقش‌هاي بهتر محروم كرد و نيمه روشن او را در شصت سالگي دوباره سرزبان‌ها انداخت. اما فراموش نكنيم كه بريجز در اين فاصله تقريباً چهل ساله هميشه بازيگري بزرگ باقي ماند و اين فيلم‌ها بودند كه خوب و بد از كار درمي‌آمدند نه او. كافي است فيلمي، هرچقدر پيش و پاافتاده، داستاني سرراست و جزيياتي قابل قبول و نقش‌هاي مكمل خوب ‌مي‌داشت تا بريجز آن را به فيلمي ديدني بدل مي‌كرد. 

بعد از آخرين سيانس در Fat City (1972) در نقش يك مشت‌زن، درست در نقطه مقابل كليشه مشت‌زن طاغي و عصبي (پل نيومن، رابرت دنيرو)، ظاهر شد. او مردي است آرام كه نمي‌توان از انگيزه‌هاي واقعي‌اش سردرآورد و حتي به اين احساس دامن مي‌زند كه در واقع هيچ انگيزه‌اي در او وجود ندارد. اين‌جاست كه بريجز شبيه قهرمانان آلبر كامو مي‌شود. اوج اين احساس را در وسترن روشنفكرانه رابرت بنتون، همراه بد (1972) مي‌توان ديد. بريجز در كنار كلينت ايستوود در Thunderbolt and Lightfoot (مايكل چيمينو،1974) و در كنار يكي ديگر از بازيگران خوب اما قدرنديده هم‌نسلش، سام واترستون، در مزرعه دلوكس (فرانك پري، 1975) ظاهر شد كه فيلم دوم نئووسترني كمدي بود، داستان دو رفيق لاابالي كه در مونتاناي قرن بيستم دزد گله‌ شده‌اند. با اين كه از نيمه دهه 1970 تا نيمه‌هاي دهه 1980 بريجز در بيش از ده فيلم بازي كرد، كه معنايش كار ثابت و دائمي سالانه است، اما در نقش‌هاي بي‌اهميت گم شد. پس از اين دوره فترت، Against All Odds (تيلور هكفورد، 1984)، بازسازي آزادِ از گذشته ژاك تورنر، بازگشتي موفقيت آميز براي او بود. بعد از دو فيلم قابل اشاره در سال 1986، هشت ميليون راه براي مردن (هال اشبي) و صبح بعد (سيدني لومت)، با كاپولايي كه از پاچينو و دنيرو ستاره ساخته و كارنامه مارلون براندو را احياء كرده بود، در تاكر: مرد و روياهايش (1988) كار كرد. تاكر يك شكست تجاري بود، اما هنوز يكي از دوست داشتني‌ترين فيلم‌هاي كارنامه كارگردانش باقي مانده، فيلمي كه به زيبايي پرسوناي بازيگري بريجز را احياء مي‌كند و نقشي را به او مي‌دهد كه مي‌توانست متعلق به جيمز استوارت آرمان‌گراي فيلم‌هاي كاپرا باشد. بعد از تاكر، او به موازات بازي در نقش ضدقهرمانان خودماني و دوست داشتني در نقش قهرمانان سنتي نيز ظاهر مي‌شد. يكي از اين نقش‌ها سي‌بيسكيت (گري راس، 2003) بود كه داستانش در دوران بحران اقتصادي دهه 1930 مي‌گذشت و به خاطر ظرافت‌هاي بي‌شمار بازي‌ بريجز، بيش از آن‌كه فانتزي از مدافتاده‌اي به نظر برسد، نوعي تلاش براي تجديد روحيه تماشاگران ِ بعد از يازده سپتامبر است، درست شبيه به همان كاري كه فيلم‌هاي دوران بحران اقتصادي مي‌كردند.
با پدرش
بريجز با هر بازي كليشه‌ نقش‌ها را پشت سرمي‌گذارد. در نقش آدم‌هاي عادي و حتي پيش و پافتاده فيلسوف‌هايي پنهان را كشف مي‌كند و در مقابلش مي‌تواند در نقش يك روشنفكر، رگه‌هايي تمسخرآميز از عامي‌گري را وارد كند. در دسته دوم يكي از بهترين بازي‌هاي بريجز، در روي كف (تاد ويليامز، 2004) بود كه در آن نقش نويسنده‌اي در بحراني خانوادگي را بازي مي‌كرد. او مي‌توانست چهره‌هاي متناقض ديگري نيز از خودش نشان بدهد. مي‌توانست گستاخ باشد. اوست كه در نقاب‌دار و ناشناس (لري چارلز، 2003) از باب ديلن سؤال تاريخي ِ «چرا در وودستاك حاضر نشدي؟» را مي‌پرسد و ديلن با سر بطري شكسته به طرفش حمله مي‌كند. حتي آرامش ظاهراً بي‌پايانش هم سرمي‌آمد، همان‌طور كه بلاخره در لبوفسكي بزرگ وقتي با خرابكاري جان گودمن، خاكستر دوست از دست رفته‌شان به جاي اقيانوس به لاي ريش‌هاي بريجز رفت، كاسه صبرش لبريز شد و براي يك بار در فيلمي كه از آغاز تا پايان دردسر و خطر و مصيبت است صدايش را بالا برد.
او بازيگري مادرزاد است، درست مثل رابرت ميچم. تمام پرده را به ميداني مغناطيسي بدل مي‌كند كه مركز آن خودش است. هرچه كم‌تر حركت كند و حرف بزند، صلابتش بيشتر مي‌شود. مثل ميچم به نظر مي‌رسد هيچ كاري انجام نمي‌دهد و هيچ زحمتي نمي‌كشد و به‌ قول هاكس «گويا براي هنر بازيگري تره هم خرد نمي‌كند»، اما واقعيت اين است كه هر حركتش كنترل شده است، اما پشت نقابي ضخيم از بي‌تفاوتي و گوشه‌گيري. طنزي بي‌نظير دارد. درست است كه يكي از تخصص‌هاي متعدد او بازي در نقش آدم‌هاي بيكار و بي‌عار و شلخته مثل جِف لبوفسكي است، اما مي‌تواند مانند تاكر قهرمان آرمان‌گراي طبقه متوسط نيز باشد. بريجز به قول يكي از نويسندگان ورايتي، تركيب درخشاني از معصوميت و گناه، استيصال و نااميدي است. نقش‌هاي آدم‌هايي ماليخوليايي و تنها و درگير با پرسش‌هاي بزرگ درباره معنا و ضرورت زندگي اولين تخصص اوست، با اين وجود بريجز هرگز چندان چيزي را جدي نمي‌گيرد، لااقل جلوي دوربين. و باز به همين خاطر، برخلاف آل پاچينو، رابرت دنيرو و جك نيكلسون، كه در دهه اخير به هجو خودشان و نقش‌هايشان روي آورده‌اند، بريجز به مرور پخته‌تر، باورپذيرتر و واقعي‌تر شده است. هرقدر ستاره‌هاي بزرگ هم نسلش آن جادو و گيرايي را از دست دادند، بريجز امروز درخشان‌تر به نظر مي‌رسد. او يكي از آخرين بازيگران آمريكايي‌اي است كه هنوز بارقه‌اي از بهترين ستارگان سينماي كلاسيك را در خود دارد.
نقش‌ها برگزيده

آخرين سيانس نمايش فيلم (1971) دواِين جكسون
يكي از بهترين و كليدي‌ترين فيلم‌هاي دهه 1970 درباره پايان عصر معصوميت. بريجز نقش جوان كم‌حرف جنوبي را چنان راحت و آسوده و با وقار بازي مي‌كند كه مي‌توان آن را حركتي كاملاً در خلاف تمام بازي‌هاي پرشور و انرژي سال 1971- پاچينو در وحشت در نيدل‌ پارك، داستين هافمن در سگ‌هاي پوشالي و جك نيكلسون در معرفت جسم – دانست. او جزو معدود بازيگران دهه 1970 بود كه مي‌توانست ملودرام و كمدي را در بازي‌اش به موازنه‌اي دوست داشتني برساند و شايد راز جذابيت و ماندگاري او در طول چهار دهه همين باشد.

تاكر: مرد و روياهايش (1988) پرستون تاكر
داستان واقعي مبارزه يك تنه مردي كه به جنگ غول‌هاي اتوموبيل‌سازي در آمريكا مي‌رود تا اتوموبيل آينده را طراحي كند. او در انتها و با تمام زد و بندهاي سرمايه‌داران و سياستمداران موفق مي‌شود تا آرزويش را عملي كند اگر چه فقط مي‌تواند پنجاه تا از آن بسازد! تمام مصالح يك بازي عالي براي بريجز مهياست: خانواده‌اي شلوغ، آرزوهاي دور و دراز، سكانس دادگاه و رفت و برگشت دائم بين شكست و پيروزي، بدون از دست رفتن لبخند.

تگزاس‌ويل (1990) دواِين جكسون
ادامه آخرين سيانس كه به چند دليل فيلم مهمي است. اول اين‌كه برخلاف حرف‌هايي كه بيشتر منتقدان زده‌اند فيلم قابل توجهي است كه يأس و اغتشاش زندگي در دوران ميان‌سالي– درست مثل هراس‌هاي دوره بلوغ در فيلم اول - را با شرايط سياسي آمريكا و بحران اقتصادي دوران بوش پدر پيوند داده، همان‌طور كه در فيلم اول جنگ ويتنام چنين زمينه‌اي را براي فيلم فراهم كرده بود، حتي با وجود اين‌كه داستان در اوايل دهه 1950 مي‌گذشت. دوم، مي‌توان سيماي بريجز را در دوره‌اي بيست ساله در اين دو فيلم مرور كرد. آن تلخي و بي‌حوصلگي تگزاس‌ويل، به شكلي متناقض بيش از پيش بريجز را به جنبه‌اي كميك كشف نشده‌اش نزديك مي‌كرد.

لبوفسكي بزرگ (1998) جفري لبوفسكي [دود]
شاهكار بريجز. نقشي كه با تركيب مشعوف كننده‌اش با جان گودمن، نه فقط يك بازي درخشان، بلكه راه و روشي در زندگي است. صورت نتراشيده، لباس‌هاي گشاد، عشق به بولينگ و موسيقي Creedence Clearwater و بي‌خيالي توأم با سازش با بد و خوب دنيا از او شخصيتي منحصربفرد ساخته است. يكي از بهترين كمدي‌هايي كه در اين دهه‌ها ساخته شده.

قلب ديوانه (2009) بد بليك
اولين اسكار بريجز براي اجرايي بي‌نقص از نقشي كه با وجود تكرارهاي متعددش در سينماي آمريكا هنوز هم مي‌تواند توانايي‌هاي بازيگري چون بريجز را به نمايش بگذارد. داستان يك خواننده موسيقي كانتري در روزهاي زوال كه بايد با پيري و الكليزم كنار بيايد. هر بازيگر ديگري جز بريجز اين نقش را به شخصيتي ملودراماتيك و رقت‌بار (مثل نيكلاس كيج ترك لاس وگاس) تبديل مي‌كرد، اما بريجز ضعف‌هاي اين شخصيت را به جذاب‌ترين بخش‌هاي او تبديل مي‌كند و به تماشاگر اجازه مي‌دهد بدون ترحم به دنياي بليك راه پيدا كند.