زني تحت تأثير
دربارۀ «جري و من» مستند تازۀ مهرناز سعيدوفا
كارگردان، فيلمنامهنويس، تدوين و گفتار متن:
مهرناز سعيدوفا. 38 دقيقه، 2012، آمريكا. نمايش داده شده در فستيوالهاي ادينبورو
(2012)، روتردام (2013) و گلاسگو (2013).
***
مجلههاي سينمايي ايران شايد تنها مجلات
سينمايي باشند كه بخشي ثابت و محبوب براي چاپ خاطرات و نوشتههايي با زباني توام
با حسرت و دريغ از گذشته دارند كه در قالب بهاريهها و نامهنگاريها ظاهر ميشود.
اين آثار معمولاً براي كاركرد نوستالژيكشان منتشر ميشوند، اگرچه بعضاً ميتوانند
اعتباري هم به عنوان گونهاي از تاريخ شفاهي داشته باشند. اما وجه اشتراك تقريباً
تمام اين نگاههاي به گذشته، از چشمانداز سينما، حسي از غبن و شكست و گمگشتگي
بهشتي ذهني است كه شايد هرگز وجود نداشته است. معمولاً تكيه به گذشته و تصوير
بهشتي زميني در ذهن نويسندهاي كه آه و دريغ از گذر زمان دارد، نشانهاي است از
عدم رضايت از زمان حال و به دنبال آن تلاش براي قرار دادن خود در نقطهاي كه وجود
آدمي حسي از تعلق تاريخي داشته باشد. واضح است كه در شرايطي كه تنها يك زمان – حال – براي زندگي تعريف شده،
حافظه تنها عنصري است كه اجازه دارد سفري آزاد به گذشته داشته باشد، بخشهايي از
آن را برگزيند و گذشته آرمانيِ صاحبِ ذهن را رقم بزند. همۀ ما كمابيش چنين سفرهاي
روزانهاي داريم، اما همۀ ما اين سفرها را مكتوب نميكنيم و يا موضوع يك فيلم قرار
نميدهيم.
مهرناز سعیدوفا |
اما كار مهرناز سعيدوفا، فيلمساز ايراني مقيم
شيكاگو، در مستند تازهاش جري و من، چيزي وراي ثبت خاطرات شخصي يا حتي تاريخنگاري است. فيلم
او مطالعهاي در چگونگي درك و دريافت غرب به عنوان فرهنگي بيگانه در داخل كشوري
مثل ايران است كه تلاطم حوادث سياسي و اجتماعي امكان تفسير يكسان و روشن از هر
پديدۀ فرهنگياي را دشوار ميكند. در اين فيلم جري لوييس بخشهاي مختلف زندگي
سعيدوفا و دورههايي از تاريخ ايران، از سالهاي رفاه اجتماعي و ثروت نفتي كه با
فشارهاي سياسي و تضادهاي عميق اجتماعي همراه است تا انقلاب و سپس جنگ (كه مصادف با
مهاجرت سعيدوفاست) را به هم پيوند ميدهد. جري لوييس در ايرانِ پيش از انقلاب، به
خاطر دوبلۀ منحصربفرد و برنامهريزي نمايش خلاقانه (عيد به عيد به عنوان عيدي به
دوستداران كمدي و سينماي خانوادگي) به پديدهاي بدل شد كه امروز موقعيت لوييس را
در ايران حتي از موقعيت تاريخي او در بعضي كشورهاي اروپايي متمايز ميكند. تلاش
فيلمساز براي پاسخ به اين سؤال كه چگونه يك دختر جوان ايراني ميتواند با لوييس
همذاتپنداري داشته باشد و چرا اين حس در مكاني تازه (بعد از مهاجرتش به آمريكا)
تدوام پيدا كرده تصويري است تأمل برانگيز از تدوام تأثير آثار سينمايي و مرزناپذيري
آنها.
فيلم با كودتاي سازمانهاي جاسوسي آمريكا و
انگليس براي سرنگوني دكتر محمد مصدق آغاز ميشود. اين بخش كه مصادف با تولد فيلمساز
در ايران است احتمالاً به عنوان ريشۀ تاريخي اغتشاشِ احساسيِ نسلِ بعد از كودتا در
فيلم آمده است. براي فيلمساز، حتي به عنوان كسي كه بعد از اين حادثۀ سرنوشتساز
متولد شده شنيدن آنچه بر كشور گذشته و بعد از آن شاهد هر روزۀ نمايشي ساختگي از
رفاه و برابري و ليبراليزم بودن ميتواند منشاء حسي از جداافتادگي و جفت و جور
نشدن با سيستم حاكم باشد كه به سادگي او را رها نميكند، يا اينكه هرگز رها نميكند.
در چنين شرايطي سعيدوفا به دنياي جري لوييس پناه ميبرد؛ كمدين يهودياي كه در
آمريكاي مرفه دهه 1950 جا نميافتد، وصلهاي ناجور است و مثل ژاك تاتي باعث اختلال
در مكانيزمهاي جامعهاي ميشود كه رياكارانه تظاهر و اصرار دارد به فقدان هرگونه اختلال و مشكلي در درونش.
سعيدوفا در بيشتر كليپهاي انتخابياش (شامل
27 فيلم لوييس و تقريباً همين تعداد فيلمهاي ديگر) از نسخههاي دوبله فارسي
استفاده كرده. با در نظرگرفتن اين نكته كه بخش مهمي از مخاطبان اين فيلم غيرفارسيزبانان
هستند، درك غرابت جري لوييس با صداي حميد قنبري براي تماشاگر آمريكايي كار آساني
نيست. اما همۀ ما در اين موضوع متفقالقول هستيم كه هر ملتي ميتواند يك پديدۀ
سينمايي را با اجازه خالقانش (دوبله) يا بدون اجازۀ آنها (دوبلۀ تحريفي، تدوين
دوباره و سانسور) متعلق به خود كند و رنگوبو و حتي معناي تازهاي به آن بدهد.
انعطافپذيري اثر سينمايي پس از ساخته شدن و پخش آن موضوعي است كه تا به حال كمتر
به آن توجه شده و اهميت جري و من در نشان دادن قابليتهاي بيپايان آن خمير بيشكل سينمايي است
كه در اين نمونه توانسته جري لوييس را به بهانهاي كند براي تفسير موقعيت زنان در
ايران، مسالۀ مهاجرت و هويت و حتي ملودرامي خانوادگي (داستان رابطۀ كارگردان با
پدرش كه او را به هامبرت هامبرت لوليتا تشبيه ميكند و مادرش كه ايثار جنيفر جونز را دارد).
از
يك نظر روايتِ فيلمساز به عنوان تلاشي براي بيرون آمدن از سيطرۀ نفوذ پدرِ تماميتخواهش
قابل تفسير است، اگرچه سعيدوفا با هوشمندي ميراث به جا مانده از اين تأثير را منكر
نميشود: اين پدر اوست كه دستش را ميگيرد و به تماشاي فيلمهاي جري لوييس و
انبوهي ديگر از فيلمها كه شخصيت او را شكل ميدهند ميبرد. با آنكه سعيدوفا در
تلاش براي بيرون آمدن از اين سيطره است، هنوز وقتي از روزهاي سخت و خاكستري زندگياش
در اوايل سالهاي 1980 ميلادي و نقش شفابخش دين مارتينِ خواننده در فراموشي دردها
ياد ميكند، بيننده ناخودآگاه پدرش را به خاطر ميآورد كه در جايي ابتداي فيلم از
علاقۀ او به فرانك سيناتراي خواننده صحبت ميشود. سعيدوفا شكلگيري شخصيتش در
روزهاي نوجواني را به شدت در گروي رابطۀ خود و پدرش ميبيند، اما سالها بعد و
وقتي زني مستقل و به دور از چنين تأثيري است، خود او دوباره معناي زندگي و اميد و
حتي هويتش را با تجربۀ مادرشدن بازمييابد. تفاوت اين دو رابطه (او و پدرش در نقطه
مقابل او و فرزندش) را بايد در صحنهاي كليدي و بينهايت شيرين از يك فيلم
خانوادگي در جري و من ديد كه در آن
سعيدوفا از پسركوچكش ميپرسد كه پوستش چه رنگي دارد (فيلمساز قبلاً به مسأله
خجالتش از رنگ تيرۀ پوستش در سالهاي نوجواني اشاره كرده و با شخصيت سوزان كوهنر
در تقليد زندگي همذات پنداري
ميكند). پسر كوچك او، در كشوري كه به خاطر نقش رسانهها به اندازۀ ايران به تكصدايي
مبتلاست، ميگويد كه سفيد است، اما سعيدوفا از او ميخواهد كه دوباره فكر كند و
مطمئن شود كه آيا واقعاً سفيدپوست است، يا مثل مادرش پوست قهوهاي روشن دارد. اين
صحنه با ترديد فرزند به پايان ميرسد. سعيدوفا قصد ندارد چيزي را از فرزندش، يا از
تماشاگر فيلمش، پنهان كند.
جري و من با ساختار منطقي و سير تاريخياش و با شفافيت مضاعفي كه دارد (فيلمساز علاوه
بر صداقت و صراحت در بازگوكردن زندگياش، چگونگي و چرايي ساخته شدن اين فيلم را در
خود فيلم توضيح ميدهد) پاسخي است به پرسشي كه در يكي از صحنههاي بيمار قلابي جري لوييس از جنت لي پرسيده ميشود، اين كه بلاخره او بايد تصميم
بگيرد كه ميخواهد «زن» باشد يا «دكتر». نگاهِ سعيدوفا به زندگي خود، به موازت
بررسي نقش زنان در سينمايي كه او در آن سالها ميديده و بيشتر تصويري خيالي يا
بيش از حد جنسي از زن ارائه ميداده، به پاسخي روشن ميرسد: او هم زن است و هم
دكتر. فيلمساز از منظر فيلمهاي جري لوييس به اهميت يكسان و رابطۀ جدانشدني دنياي
شخصي و زنانه و نقش اجتماعي يك زن صحه ميگذارد. در عين حال سعيدوفا، با اتكا به
نسخههاي دوبله فارسي، چگونگي نزول يك كمدي مترقي به واپسگرايي محض در نسخههاي
فارسي فيلم را هم ترسيم ميكند. تحريف ايدئولوژيك جري لوييس در دوبله فارسي پديدهاي
است كه كمتر مورد توجه قرار گرفته و نمايش بخشهايي از ديالوگهاي «پس گردني» جري
كه اظهار ميكند «نميخواهد زنش بيرون از خانه كار كند...بايد خانه بماند و مواظب
بچه ها باشد و رختها را بشورد» هم بسيار «بامزه» است و هم دردناك.
سينما فواصل خالي و كمبودهاي زندگي سعيدوفا را در دوره
نوجوانياش پر ميكند. بعدها همين رسانه، وقتي كه سعيدوفا شروع به فيلمسازي ميكند،
به صداي او تبديل ميشود (او حداقل 5 فيلم ديگر در 25 سال گذشته كارگرداني كرده)،
و بلاخره در اين فيلم، كه تلفيقي زيركانه از دو مقطع يادشده از زندگي سعيدوفاست،
رابطۀ بين روياهاي او عقايدش، ايدهآلها و واقعيتها و دو سرزمين (ايران و
آمريكا) بررسي ميشود. با هر تغيير مكان در زندگي يك سينمادوست آثار مورد علاقۀ او
و يا سينماي شخصياش معاني و تعبيرهاي تازهاي پيدا ميكنند. آنها عميقتر و جديتر
از گذشته ميشوند و يا اينكه در نقطه مقابل، اعتبارشان را از دست ميدهند. به نظر
ميرسد سعيدوفا با ساختن اين حلقۀ اتصال بين دو هويتش، باري سنگين را از شانههايش
برداشته است. حتي عشق يكطرفۀ او به جري لوييس حالا با خودآگاهي درآميخته يا اين
كه حتي در آن تجديدنظر شده (شوخي سبكِ لوييس دربارۀ اعراب در مصاحبهاش در دانشگاه
كلمبياي شيكاگو، كه جايي است كه سعيدوفا درآن تدريس ميكند، بعد از نماهايي از
حملۀ وحشيانه اسرائيل با بمب فسفسرسفيد به نوار غزه ميآيد. تحت تأثير منفي اين
اظهار نظر متعصبانه تنها فرصتي كه فيلمساز براي از آشنايي از نزديك با جري لوييس
داشته از دست ميرود.)
اِيمُس وُگِل، سينماشناس برجستهاي كه به تازگي
او را از دست داديم، معتقد است هر سينماگر و هر سينمادوستي به جاي اينكه روغن به
چرخ سيستم تفكر غالب بزند بايد نقش شن را لاي چرخدندههاي آن بازي كند. از اين
نظر جري لوييس يكي از مهمترين هنرمندان يا «شنهاي لاي چرخِ» قرن بيستم بود،
لااقل تا زماني كه آن شوخي را با اعراب نكرده بود. جري و من دربارۀ اين است كه
چطور چنين سينمايي تكليف آدمهايي كه نميتوانند روغن به چرخدندههاي سيستم بزنند
را روشن ميكند. آنها با ديدن نمونههايي بزرگنمايي شده از خودشان روي پرده بر
ترسها و اضطرابهايشان غلبه ميكنند. تصور ميكنم پاسخ سينما به چنين ترديدهايي
براي هر سينمادوست، بخشي از معنا و اهميت بنيادين هنر سينماست.
و فيلم مهرناز سعيدوفا، وراي ارزشهاي ديگري كه
در مطالعۀ زندگي زن هنرمند ايراني دارد، مثل يك دورۀ آموزشي فشرده، گويا و مفرح
است از هنر جري لوييس.
جناب خوشبخت، صرفن جهت درست بودن متنتان باید خدمتتان عرض کنم که آنکه به جنت لی میگوید باید بین زن بودن و دکتر بودن یکی را انتخاب کند تونی کرتیس است و نه جری لوئیس. ارادتمند
ReplyDeleteالان «جری و من» را دوباره دیدم و اصلاح میکنم او «جیمز بست» است و فیلم هم «سه نفر روی نیمکت» است و نه بیمار قلابی. :)
Deleteآقاي فخرآبادي، خيلي ممنون از تصحيح خطاي من. اميدوارم خوانندگاني كه مقاله را ميخوانند اين نكته تصحيح شده را در پايين پست ببينند.
Delete