Showing posts with label Dailies. Show all posts
Showing posts with label Dailies. Show all posts

Sunday 1 November 2009

Dailies#3: You Can Always Come Back, But You Can't Come Back All the Way



This Island Earth (Joseph M. Newman, 1955)

اين جزيرۀ زمين يكي از بهترين و مشهورترين فيلم هاي علمي تخيلي دهه 1950 است كه نيمۀ اول بيشتر علمي اش ملال آور و همراه با غر واطوار دانشمندان جوان نادان آمريكايي و نيمۀ دوم تخيلي ترش يكي از تأثيرگذارترين نمونه هاي ژانر محسوب می شود و این تأثیر را از اوديسه فضايي 2001 تا فيلم هاي اسپيلبرگ مي توان ديد.
اين فيلم كه در استوديوي يونيورسال تهيه شده بود چنان نمايش موفقيت آميزي داشت كه مترو يك كپي از آن را از يونيورسال قرض گرفت تا مبنايي براي ساخت فيلم علمي تخيلي معروف خودشان، سياره ممنوع (1956)، شود. جالب اين كه هر دو فيلم در 1960 به عنوان دو فيلم با يك بليط در بسياري از درايوین سینماهای آمريكا به نمايش درآمدند. يونيورسال در 1957 طرحي براي ساخت يك دنباله با شرکت بازیگران اصلي فيلم را داشت كه به خاطر گران تمام شدن پروژه هرگز پيگير آن نشد. رييس يونیورسال، ادوارد مال، عقيده داشت كه يك هيولا ميولايي چيزي براي ترساندن بچه ها كافي است و نبايد خيلي خرج روي دست استوديو گذاشت.
گفته مي شود سكانس باشكوه سياره متالونا كه هنوز تازگي شان را از دست نداده توسط جك آرنولد، يك استاد ديگر فيلم هاي علمی تخیلی یونیورسال فيلمبرداري شده است.




Montana (Ray Enright, 1950)

اگر چوپان گلن فورد (ساخته جورج مارشال) وجه طنزآمیز نزاع های خونبار بین گاوچرانان و گوسفندچرانان در غرب قدیم را بهانه ای برای یک کمدی مفرح قرار داده بود، مونتانای ری نرایت، با شرکت ارول فلین، سویه دراماتیک این جدال تاریخی را در 77 دقیقه بازگو می کند.

اما چه چیزی باعث می شود تا این وسترن در رنگ های مشتعل تکنی کالرش که چشم را از فرط درخشندگی می زند چنین سریع و زنده باشد و چگونه در بعضی صحنه ها – مانند وقتی که ارول فلین از تولدش در استرالیا حرف می زند، جایی که محل تولد واقعی او نیز بوده – فیلم چنین لحن اعتراف گونه ای پیدا کرده و از کار سریع و راحت برای ستارۀ طراز اول وارنر به نوعی حدیث نفس او تبدیل می شود. پاسخ اول: بعضی صحنه های فیلم را (احتمالاً در 1948) بدون ذکر نام در عنوان بندی، رائول والش کارگردانی کرده است. پاسخ دوم: فیلم نامه بر اساس داستانی از ارنست هیکاکس (دلیجان) توسط بودون چـِیس (همکار آنتونی مان) نوشته شده است.



Van Gogh (Maurice Pialat, 1991)

اگر می خواهید یک ون گوک واقعی، یکی آدم و آرتیست بدون اداها و کلیشه هایی که سینما از آدم ها و آرتیست ها اختراع کرده، ببینید باید این شاهکار موریس پیالا را انتخاب کنید، کارگردانی که نشان داد که بیشتر از خیلی فرانسوی های هم عصرش خودش هم آدم است و هم آرتیست.

من چندی پیش تجربه تماشای زیر آفتاب شیطان او را داشتم، معروف ترین اثرش که برای آن نخل طلای کن را گرفت و برای گرفتن نخل طلا با ته ریش یک هفته ای، پاپیون عاریه و پیراهنی چرک و چروک تر از پیراهن پایک در این گروه خشن روی صحنه رفت. ده بیست دقیقه اول چنان سرد و ملال آور بود که می خواستم فیلم را شروع نشده رها کنم (و چنین چیزی به ندرت اتفاق می افتد – برای من هر فیلم یک تجربه است که با کامل کردن آن می توان درباره اش قضاوت کرد. من اهل "دور تند" و "نیمه کاره گذاشتن" نیستم)، اما کم کم فیلم شروع به بازی گرفتن من کرد و مرا با خود به قعر دنیای بیم و ناامیدی کشیش جوان ژرژ برنانوس برد.

اما بر خلاف همیشه که زبان پیالا را سرد و فاصله گیرانه می یابیم، در ون گوک او زبان متغیری متناسب با احوال دائماً دگرگون شوندۀ ون گوک بیمار اختیار کرده است. سکانس رقصی در فیلم وجود دارد که مثل کار یک استاد موزیکال است و البته تنهایی ون گوک، رنج او و بیماری و در نهایت مرگش وجود دارد.

ون گوک یکی از آن فیلم های فرانسوی است که به نظر زنده می آید و دارد نفس می کشد، فیلمی که بیشتر از یک اثر – هنری یا غیر هنری – موجودی زنده و صاحی هویتی مستقل است. (وقتی به این دسته از کارگردان ها فکر می کنیم چه اسم ها و و فیلم هایی در ذهنمان قطار می شوند: فرانسوا تروفو، ژاک ریوت، کلود سوته و پدر همه آن ها ژان رنوار) و مانند دیگر فیلم های این دسته، مملو از صحنه های ساده که مثل بهمنی از احساسات متناقض بر سر تماشاگر فرود می آیند؛ مثلاً وقتی ون گوک (با بازی درخشان ژاک دوتران) از کنار تابلوی رنوار پزشک معالجش بی اعتنا می گذرد و کمی بعد دربارۀ تابلوی کوچکی از سورا اظهار علاقه می کند. معاشرت او با پدر و پسری دیوانه، نقاشی که برای یک پسربچه گریان می کشد و گفتگوهای ونسان و برادرش تئو.


Il Bidone (Federico Fellini, 1955)

دومین فیلم از تریلوژی تنهایی فلینی (دوتای دیگر جاده و کابیریا). اول حسابی می خندید و در آخر حسابی گریه می کنید و این یعنی فلینی محض. خدایا چرا دیگر کسی نمی تواند چنین فیلم هایی بسازد؟

***

يكي از فراموش نشدني ترين نماهاي هفته: استاكر (1979) وقتي خسته به خانه برگشته و اميدي به اميد در آدم ها ندارد


در این هفته یک دو کشف غافل گیرکننده هم وجود داشت که بعداً با تفصیل بیشتر، در این جا و یا در مجله فیلم، دربارۀ آن خواهم نوشت. مدتی است که بازبینی بعضی فیلم های تارکوفسکی را – سال ها پس از فروکش کردن تب سینمای هنری در ایران – آغاز کرده ام و یادداشتی هم در هفته پیش دربارۀ آن نوشتم که یکی از موفق ترین پست های این وبلاگ در پنج ماه گذشته بود.


Saturday 24 October 2009

Dailies#2: Brutality According to the Brutes



La prisonnière
دنیایی آبستره که با دنیای درونی قهرمانان تضادی عمیق دارد


La prisonnière (Henri-George Clouzot, 1968)

آخرین فیلم استاد بزرگ سینمای فرانسه، هانری ژرژ کلوزو، و بین فیلم هایی که از او دیده ام (كه يعني تقریباً تمام فیلم های او منهای فیلمی از 1950 به اسم "میکـِت") قابل چشم پوشی ترین فیلم این مؤلف تلخ اندیش. "زندانی" که با نام انگلیسی "زنی در بند" نیز معروف است، بیانیه ای سینمایی دربارۀ زندگی و عشق در دنیایی در محاصرۀ مدرنیزم (از نوع دهۀ 1960 آن) است. داستان فیلم روی یک زن و رابطۀ او با دو مرد - که هر دو طراحان مجسمه ها و تابلوهایی کینه تیک [هنرهای تجسمی مبتنی بر حرکت و نزديك به سينما] – می چرخد، زنی سردرگم بین دو دنیا و دو تصور متضاد از اخلاق. کلوزو که بیشتر عمرش بیمار و در بیمارستان بود از دنیای پاپ آرت و هندسۀ فضا در دهۀ 1960 چنان بیگانه است که در انتها مجبور می شود عشق را در قالب سنتی و قرن شانزدهمی اش احضار کند تا به نجات قهرمان مؤنثش در دنیایی غرق در پاپ آرت، وازرلی و اندی وارهول نایل شود.


Female (Michael Curtiz, 1933)

سی دقیقۀ اول این فیلم تقریباً یک ساعته یک بیانیۀ فمینیسیتی درجۀ یک در عصر پیش-فمینیستی است که با مهیج ترین زبان سینمایی ممکن - که با وجود مایکل کورتیز در پشت دوربین چندان چیز عجیبی نیست - داستان مدیر مونث شرکتی بزرگ در آمریکای سال های بحران و از آن مهم تر در هالیوود پیش از سانسور بازگو می کند. من همین طور هاج و واج این فیلم بی پروا را نگاه می کردم و می خواستم از سقف بالا بروم اما مثل این که بعد از نیم ساعت سروکلۀ رؤسای استودیو پیدا شده و جلوی ریخت و پاش های بی اخلاقی کورتیز را گرفته اند. از این که دلبر جانانی مثل روت چترتون ( یک کشف تازه برای من!) توسط جرج برنت بیش از حد ادایی طعم عشق را بچشد کفرم در آمد.

Okuribito (Yôjirô Takita, 2008)

اسم این فیلم ژاپنی قابل توجه که بخش کمدی اش منحصربفرد و بخش درامش قابل پیش بینی و برای آدم های احساساتی ساخته شده باید "مرحوم شدگان" باشد. داستان چلوئیستی (یعنی همان ویلون های غول آسایی که عمودی گرفته شده و افقی نواخته می شود) که مرده شور می شود، در بطن فرهنگی سنتی که آخرین رمق هایش برای لاس زدن با سنت های گذشته اجرای مراسم تدفین است. کارگردان فیلم، یوجیرو تاکیتا، یکی از آن حرفه ای های سینمای ژاپن است که 42 فیلم ساخته و این اولین فیلمی است که از او می بینیم، آن هم به لطف اسکار بهترین فیلم خارجی سال. سوتومو یامازاکی - در نقش پیر و مراد مرده شور جوان فیلم - یکی از بهترین بازیگرانی است که در این چند سال دیده ام به خصوص در دنیایی که قرار است کسی چون براد پیت را به عنوان بازیگر به خورد من بدهند.

Los abrazos rotos (Pedro Almodóvar, 2009)

بعضي فيلم ها هستند كه بعد از تماشايشان احساس بزرگي و آرامش و اعتماد به نفس مي كنيد. فيلم هايي كه فكر مي كنيد شمار را به راز و رمز آفرينش نزديك مي كنند. در نقطۀ مقابل فيلم هايي هستند كه با تماشايشان حس خفت و خواري و انزجار و كوچك شدن مثل آنفولانزا به شما هجوم مي آورد. شايد مجموعه آثار هيچ كارگرداني به اندازۀ پدرو آلمودوار در بيدار كردن احساساتي از نوع دوم موفق عمل كرده باشند. "بوسه هاي شكسته" آخرين فيلم آلمودوار تا اين تاريخ است و همین طور آخرين فيلمي از او كه بنده مرارت و حقارت تماشايش را متحمل خواهم شد. براي فيلم سازي با سليقه اي چنين زننده و با روايت هايي چنين سخيف نبايد بيشتر از اين وقت گذاشت. فقط اگر روزي كسي بخواهد دربارۀ بدترين كارگردانان مشهور سينما كاري انجام دهد بنده مسئوليت بخش آلمودوار را عهده دار خواهم شد و براي نوشتم مقاله اي دربارۀ او پنج دقيقه وقت صرف خواهم كرد، زماني مساوي با مدتي كه او احتمالاً صرف نوشتن فيلم نامه هايش مي كند. به اين صورت بي حساب خواهيم شد.

Los bastardos (Amat Escalante, 2008)

ايراد بزرگ فيلم هايي كه اين روزها دربارۀ توحش ساخته مي شوند - خصوصاً دربارۀ توحش در آمريكا - اين است كه خود كارگردان هايشان يك مشت وحشي اند. مثل اين فيلم كه ظاهراً دربارۀ کارگران مکزیکی در آمریکا و در اصل در ستايش اسارت و تجاوز و حرام زادگي ساخته شده و با نماهاي طولاني بي حادثه اش حضور جشنواره اي را هم تضمين كرده است.


See no evil (Richard Fleischer, 1971)

به نظر مي رسد دربارۀ ارزش هاي بچۀ رزمري كمي اغراق مي شود و اگر بخواهم يك آلترناتيو براي اين فيلم معرفي كنم اين اثر درخشان ريچارد فليشر خواهد بود. با ميا فارو در نقش دختري كور كه در خانه اي با سه جسد تنها مانده است. درونمایۀ معصوميت كودكانه در تقابل با خشونت - كه تنها كنش با معنا براي ادامۀ حيات در زندگي قهرمانان شوربخت ريچارد فليشر است- یکی از تأثیرگذارترین فیلم هایی که در چند ماه گذشته دیده ام را به وجود آورده است؛ فيلمي كه هر كات آن مستقیماً روي اعصاب تماشاگران اثر مي گذارد.

La ragazza del lago (Andrea Molaioli, 2007)

اگر اين فيلم در فستيوال ونيز نمايش داده شده معنايش اين است كه تمام اپيزودهاي سريال كارآگاه كاستر (كسي اين سريال آلماني را در اين روزهايي كه تب Lost همه را برداشته به خاطر مي آورد؟) مي توانند به طور جداگانه در فستيوال ونيز شركت كرده و از شانس بالايي براي شير نقره اي برخوردار باشند. من نمي دانم مردم خجالت نمي كشند اين فيلم ها را مي سازند؟ حيف طبيعت زيباي شمال ايتاليا و حيف امرو آنتونتي در نقش يك پدر ديوصفت ديگر (پدر ديوصفت "پدرسالار" برادران تاوياني را به خاطر مي آوريد؟ اين همان ديو است). شگفتا كه آدم بد فيلم يك آدم كمابيش روشنفكر ايراني است كه در طبيعت زيبا و آرامش خلسه آور كوهستان هاي آلپ، قالي بلوچ زير پايش مي اندازد صفحه هاي موسيقي كلاسيك روي گرامافونش چرخ مي زند و در عين حال دست از رندي بر نمي دارد!





احسان خوش بخت