Wednesday, 30 October 2013
Wednesday, 17 August 2011
Dailies#14: Us and Them
آن طور كه او پلكان ها را نشان مي دهد |
برف، كودكي و معصوميت |
عمق ميدان! عمق ميدان! |
شومينه و فضاهاي داخلي متراكم |
بي پروايي در كاربرد لنز، فيلتر و قاب در قاب |
معادل نمايي كه دوربين از بالاي كلوب شبانه وارد شده و سوزان الكساندر را نشان مي دهد |
صحنه هاي غذا خوردن كين و همسرش |
Saturday, 6 November 2010
Dailies#13: Men Drink & Fight!
Renoir Vs. Bergman, Sarris and Mekas, Philip Seymour Hoffman Syndrome, Shots on Shots
"It is in The Rules of the Game that we see the superiority of Renoir over Bergman. Cinema versus theater. Whereas Bergman sustains his scenes through the dramatic climaxes, the theatrical stuff, Renoir avoids any such dramatizations. There is no Aristotle in Renoir.
Renoir’s people look like people and, again, are confused like people, and vague, and unclear. They are moved not by the plot, not by theatrical dramatic climaxes, but by something that one could even call the stream of life itself, by their own irrationality, their sporadic, unpredictable behavior. Bergman’s people do not have a choice because of the laws of life itself. Bergman’s hero is the contrived nineteenth-century hero; Renoir’s hero is the unanimous hero of the twentieth century. And it is not through the conclusions of the plot (the fake wisdom of pompous men) that we learn anything from Renoir; it is not who killed whom that is important; it is not through the hidden or open symbolism of the lines, situations, or compositions that Renoir’s truth comes to us, but through the details, characterizations, reactions, relationships, movements of his people, the mise-en-scène." [Jonas Mekas, 1/26/61]
"Although Renoir was a man of the left for most of his adult life, he never sacrificed ambiguity to ideology. He can caricature high society and the aristocracy, but with remarkably little malice. By the same token, he does not sentimentalize the poor. He remains a compassionate observer of the sheer strangeness and variety of existence. It would be an oversimplification to describe him as a humanist, and it would be a mistake to confuse his pantheistic fatalism with aimlessness and artlessness. Only repeated viewings of Renoir’s films uncover the inexorable logic and lucidity of his style." [Andrew Sarris]
Thursday, 19 August 2010
Dailies#12: Guns, Onions and Politicians
كارگردان اين پياز آقاي انزو جي كاستلاري است، يكي از خدايان تارانتيونو كه فيلم آخر اين مولف بلندمرتبه آمريكايي، حرامزادهها، به كاستلاري و زبان سينمايي فصيحش تقديم شده و حتي نقشي هم در فيلم برعهده گرفته است. تارانتينو كه نشان داده توانايي نامحدودي در كشف دوباره تاريخ سينما دارد بايد يك دنبالهاي چيزي بر پياز بسازد، مثلاً بادمجان كه در آن قهرمانان او با بادمجان مغز هم را متلاشي كنند يا از طرف گندهاش آن را وارد دهان فاشيستها بكنند كه بتواند خفگياي چيزي ايجاد كنند و به عمر آدمهاي غيرضروري در اين دنيا پايان دهند.
امروز به جز اشك پياز ياد فيلم ديگري هم بودم كه در بچگي در سينما ديدم به اسم تهران 43 (1981) كه حتي همان موقع و با سليقه آسانپسند و همه چيزپذير كودكي، فيلم ابلهانهاي بود. آلن دلون در آن بازي ميكرد و تركيب دلون و اسم تهران خيلي گول زننده بود. مربوط به تلاشي فانتزي براي ترور چرچيل، استالين و روزولت در كنفرانس 1943 متفقين در تهران بود كه عكسي كه همين جا ميبينيد از همان واقعه گرفته شد و ايواني كه حضرات در آن لميدهاند بايد مربوط به ساختمان سفارت شوروي باشد. عكس عجيبي است.
Sunday, 15 August 2010
Dailies#11: Always Goodbye
Monday, 14 June 2010
Dailies#10: The Hurt Cannot Be Much
[1] This week was significant because eventfully I get accustomed with the works of the Canadian experimental filmmmaker, Guy Maddin. As Jonathan Rosenbaum points out, "Guy Maddin’s work testifies to the notion that the past knows more than the present and that silent cinema is a richer, dreamier, sexier, and more resonant medium than what we’re accustomed to seeing in the multiplexes." Jonathan later adds " [Maddin] offers a feast of rapid editing, fast lap dissolves, fade-outs, whiteouts, blackouts, tinting, superimpositions, irises, slurred motion, stop motion, and slow motion, along with the delectable textures of light, mist, snow, human flesh, vegetation, and Victorian upholstery. Yet it isn’t so bound by the technical parameters of 20s pictorial film art that it can’t make fruitful use of Super-8 footage and digital effects."
[2] An interview with the great Dede Allen, the editor of The Hustler , Bonnie & Clyde, Serpico and so many key films of the 1960s and 1970s who passed away last April, could be found here in two parts: Part I and Part II.
I also wrote a piece about her for Iranian Film Monthly, which is the first in a series of article, regarding women in motion picture industry. My next subjects/person will be Dorothy Arzner and Shirley Clarke.
[3] If you're living in Iran, these passages from William Shakespeare's Romeo and Juliet (Act 3, Scene 1) will always make you laugh, whilst you're taking it too seriously, too:
Mercutio is stabbed in a swordfight by Tybalt, Juliet's cousin:
- Romeo: "Courage, man; the hurt cannot be much."
- Mercutio: "No, 'tis not so deep as a well, nor so wide as a church-door; but 'tis enough, 'twill serve: ask for me to-morrow, and you shall find me a grave man."
Wednesday, 17 February 2010
Dailies#9: Disorder at the Border
Sunday, 20 December 2009
Dailies#8: Trees & Horses
Saturday, 12 December 2009
Dailies#7: Discovering Raymond Bernard
ریموند برنار یکی از بزرگترین تصویرپردازان دوران نخست سینمای ناطق است. فيلمهاي او مملو از نمایش احساسات و حال و هوای محیط و زمان با نور و معماري اند. نبوغش در تصویرپردازی و كمپوزيسيون و غم و ترحم او برای نوع بشر در جنگ، فقر و بی عدالتی باعث می شود تا از بسیاری نام های مشهورتر سینمای کلاسیک فرانسه پیشی بگیرد. اين هفته بينوايان (1933) پنج ساعتۀ او با شكرت بازيگر يگانۀ سينماي فرانسه، هاري بود و شاهكار ضدجنگش صليب هاي چوبي (1931) را ديدم و مدتها بود كه سينما چنين تكانم نداده بود.
بينوايان
Friday, 4 December 2009
Dailies#6: What a Dump!
آن سوي جنگل ساختۀ يكي از بزرگترين بزرگان سينماي آمريكا، كـيـنگ ويـدور، دربارۀ زوال روح در شهري كوچك است كه از دريچه چشم زني بيمار و بيزار تصوير ميشود. اهريمنيترين و ناتوراليستيترين بخشهاي «مادام بوواري» گوستاو فلوبر انتخاب شده و باقي كنار گذاشته شدهاند. كوره كارخانهاي در گوشه اين شهر نكبت حرارتي تحمل نكردني به فيلم ميدهد. صداي خراشيدن واگنهاي كند و سنگين قطار روي ريلهاي زنگ زده در لبه شهر گوشت تن بيننده را آب مي كند. بوي گند فقر و كوته بيني از سر روي شهر بالا مي رودف واقعاً What a dump.
نه گمان نميكنم بتوانم تحمل همه اينها را در نود دقيقه داشته باشم. بعد از اين كه فيلم تمام شد اولين كنسرت موسيقي قدسي دوك الينگتون كه در كليساي «پرس بيترين» نيويورك اجراء شده را گذاشتم. درست مثل كسي كه آنقدر سيگار كشيده كه براي باز كردن راه گلويش يك ليوان شير ميخورد و يا بعد از روزها دويدن در خيابانهاي كثيف و دود زده شهر به كوهستان ميرسد و عميقترين نفسهايش را – درست همچون آخرين نفسها – از هواي كوهستان ميگيرد، به دوك پناه بردم. خانمها و آقايان، بعد از مدت ها يك فيلم حسابي مرا ترساند. با شدت تمام در صورتم خورد و حافظه ضعيف را تكاني دوباره داد كه "عجب آشغالدانياي!" يا آن طور كه بتي ديويس، بانوي ريتم، خيانت، ماليخوليا و وحشت گفت:What a dump!