Showing posts with label Dailies. Show all posts
Showing posts with label Dailies. Show all posts

Saturday 14 November 2009

Dailies#5: The Incredible Shrinking Me




کار، فراوان اما باطری به طرز مهیبی رو به اتمام است. دورخیزهای متعددم در این دو هفته برای تجدیدقوا و ادامه کار و بستن پرونده های ناتمام هر بار به خستگی و بی میلی بیشتری منجر شده است. عصاره موقعیت فعلی به بهترین شکل در شاهکار فلسفی جک آرنولد که این هفته همدم محبوب من بود دیده می شود: مرد کوچک شدۀ باور نکردنی. مردی که ناگهان در ابعاد و اندازه به طرزی باورنکردنی تقلیل رفته و در آستانه محو شدن است. گربۀ خانگی او که تا دیروز موقع تماشای فیلم نوازشش می کرد، حالا بزرگ ترین خطر برای اوست. از خانه بزرگش به خانه عروسک ها نقل مکان می کند؛ زیرزمین نموری که تا دیروز کوچ ترین معنایی در جهان نداشت در این ابعاد تازه به واحه ای بزرگ تبدیل می شود که آن سویش ناپیدا و خطرهایش همان "هستی" مینیاتوری رو به افول را تهدید می کند. یک قوطی کبریت خانه او می شود و سوزن های ته گرد در بساط خیاطی زن سابقش به سلاح او برای مبارزه با عنکبوت غول آسا مبدل می شود که در واقع فقط به تأخیر انداختن نابودی قریب الوقوع اوست. او این به تأخیر انداختن های مکرر را با نام تلاش برای بقاء توجیه می کند. در انتها آن قدر کوچک می شود که هیچ چیز در کره خاکی نمی تواند ثابت کند که او "وجود" دارد.

این هفته سعی کردم تا یک مهمانی کوچک از فیلم های برادران وارنر ترتیب دهم. زنان قوی در فیلم محشری از لوید بیکن به نام زن نشان دار (1937) – که بانوی قدرتمند آن بت دیویس بود – و زنان ضعیف در شهرت من (کرتیس برنهارد، 1946) – که بانوی ضعیفش در یک انتخاب نقش مسلماً اشتباه باربارا استنویک بود – که نتیجه آن می شود: «فیلمی خوب است که زنانش قوی باشند (مثل ملودرام های وارنر) یا این که مردانش ضعیف باشند (مثل هر فیلم-نواری که اسم ببرید).»

اگر بگویم یکی دیگر از بهترین فیلم های هفته یک پرونده مختصر قتل (1938) باز هم ساخته لوید بیکن بود می توانید نتیجه بگیرید که مشغول کار به روی سینمای بیکن هستم. پرونده مختصر قتل یکی از بهترین هجویه های سینمای گنگستری و شخصیت زمخت ادوارد جی رابینسون در استودیوی وارنر است. نمی دانم تا به حال چند فیلم از روی این اثر بی نظیر بیکن کپی کرده اند، اما با نگاهی گذرا هجویه های رابرت دنیرو بالای لیست احتمالی قرار می گیرد.

در روی کف ساخته تاد ویلیامز یکی از فیلم های جامانده سال 2004 بود که ارزش دیدن داشت؛ نوعی تابستان 42 با نوستالژی کمتر و نمایش "پوست" بیشتر. بعد هم به هیچ قیمتی حاضر نیستم از هیچ فیلمی از جف بریجز بگذرم، حتی با این وجود که بیشتر فیلم هایش واقعاً مزخرفند.




گربه ای که تا دیروز موقع تماشای فیلم های اریک رومر نازش می کردم می خواست من کوچک شده باورنکردنی را بخورد

تنها غذایی که پیدا کردم پنیر خشک شده روی تله موش غول آسایی بود که می توانست به قیمت جانم تمام شود

لباسهایم مرتب برایم گشاد می شدند، نزدیک به آخر هفته دیگر نگه داشتن گوشی تلفن برایم غیرممکن شده بود



Sunday 8 November 2009

Dailies#4: All the places I've been, make it hard to begin


Last week I didn’t watch any film, and that was healthy. I was thinking about living too much in the dark and being out of sunlight for too long. So packed my things and went on the road for a week with my usual Count Basie book and lots of music. Stared at the walls of a hotel room till my eyes get tired, and again began to yearn for living in the dark with motion pictures.
That’s why sometimes I feel like I am a well-digger (in this part of the world most of wells still dig by hand), always at the bottom, always in the dark and always far out from what they call “today.”


بعضی وقت ها فکر می کنم مثل «بابای علیرضا» شده ام. «بابای علیرضا» اسم یک کارگر چاه کن افغانی است. او را در مقام پدر پسرش بودن می شناسند – گویی که بقیه پدرها ، پدر پسرشان نیستند – همان طور که «مادر احمد» اسم یکی دیگر از این شخصیت های عجیب و غریب است که در خراسان تعدادشان کم نیست. حتی وقتی خود احمد، یعنی پسری که نامش روی مادر آمده، سروکله اش پیدا شد کسی او را احمد نخواند و همه او را «پسر مادر احمد» صدا کردند. در خراسان مثل هر جای دیگر نسبت ها مهم تر از آدم هایند.

برگردیم به آن چاه کن و شباهتش به من، مقایسه ای آسان و مؤثر. تا جایی که به صفحات Dailies مربوط می شود هر دوی ما همیشه در تاریکی به سر می بریم. همیشه در انتهای این دنیا قرار داریم و همیشه دنیای خودمان را به زور و زحمت در این اعماق به پیش می بریم. آفتاب نخورده ایم و می توانیم هویتمان را در عمق این چاه پنهان کنیم (چنان که بابای علیرضا با این روش از چنگ مأموران ادارۀ مهاجرت در می رود) و از همه مهتر از آن پدیده موسوم به "امروز" در امانیم. به هر حال نمی توانم ادعا کنم که این نوع از زندگی را می توان سلامت خواند، حداقل از نظر فیزیکی.

برای همین هفته گذشته بار را بسته و با خاطرات کنت بیسی، جعبه موسیقی ام و یک چمدان به جاده زده و در حالی که باد و باران آرامشی دور از انتظار را برای راه های فرسوده و آسمان های دودزدۀ خاکستری رقم زده بود برای یک هفته از شر فیلم ها در امان بودم. من عاشق خطوط راه آهن، طیاره ها، هتل ها، خیابان ها و کافه ها و نشستن در سکوت با دوستانم و این هفته فیلم های من چنین بودند. به جای تماشای برسون، مثل آدم های او صبح با نیروی اندک - اما کافی برای قامت من- "بلک کافی" و نان تست خشک و خالی تا ظهر در خیابان ها شلنگ تخته انداختن و ولو شدن روی صندلی نزدیک ترین جایی که به دور از باران سنگ و شیشه می توان قهوۀ دیگری را آرام و نگران مزه کرد.

چنین بود که آن قدر به دیوار سفید هتل زل زدم که حوصله سررفته از فیلم ها سرجایش برگشت و دوباره سر خر را به سمت خراسان کج کردم. همیشه چنین است؛ یا از دیوار حوصله تان سر می رود و یا از فیلم ها و البته گهگاه از هر دو.