Friday, 6 November 2015

Il Cinema Ritrovato 2012, Part IV

بخش چهارم و آخر از گزارش جشنوارۀ فيلم Il Cinema Ritrovato در بولونياي ايتاليا، 2012
5 توهم ابرگرفته

صبح، ضربۀ فني با شاهكاري از والش، از جنس غبار (1922) با شركت همسرش ميريام كوپر دربارۀ عشق، ايثار و تضاد طبقاتي در جامعه‌اي نوپا همراه با طنز و اقتدار هميشگي كارگردان. بعد از آن فيلم كوتاهي از لويي فوياد با نام Bébé juge (1912) و با شركت خردسالان. سپس درام احساساتي پيري‌يِف كه نوعي موزيكال هم محسوب مي‌شود و عنوانش هست Skazanie o zemle sibirskoy (1948). بعد از آن نسخۀ مرمت شدۀ صورت (اندي وارهول، 1965) كه از كلوزآپ‌ها و گفتگوهايي با اِدي سجويك تشكيل شده، تكنيكي كه از نظر سينمايي به شكلي پخته‌تر در دختران چلسي آزموده شده و به زودي در صفحۀ بازخواني‌ها به آن خواهم پرداخت.
«دستۀ جداگانه» تصميم مي‌گيرد براي شام به جايي بيرون شهر برود، اما من ترجيح مي‌دهم نسخۀ مرمت شدۀ ستارۀ ابرگرفته (ريتيك گاتاك، 1960) را ببينم، فيلمي از هندوستان در حد بهترين آثار ميزوگوچي و روسليني، از بعضي جهات، لااقل براي من، والاتر و با اهميت‌تر. شايد به اين خاطر كه من زناني مثل نيتا شخصيت اصلي فيلم - را مي‌شناسم كه تمام زندگي‌شان را وقف ديگران كرده‌اند و نصيب خودشان چيزي جز تنهايي و بيماري نبوده است. بعد از نمايش فيلم كه جاناتان آن را sublime مي‌خواند ساعت‌ها طول مي‌كشد كه چشم‌ها خشك شوند.

در نمايش شبانۀ كار درخشان سينماتِك تولوز در احياي دوباره توهم بزرگ (ژان رنوار، 1937) در پياتزا، براي كسي كه كمي دير رسيده مطلقاً جايي براي نشستن وجود ندارد. حتي زمين هم اشغال شده و زوج‌هاي تين‌ايجر در لباس‌هاي تابستاني دوچرخه‌هايشان را روي سنگفرش داغ ميدان خوابانده و نشسته روي زمين منتظر شروع اوديسۀ انساني رنوارند. ديدن اين منظره با بچه‌ها و خانواده‌ها با چشم‌هاي خيره به ژان گابن و اريش فون اشتروهايم به اندازۀ خود توهم ديدني است.
در بين تاريكي و انبوه دوچرخه‌ها و زوج‌ها، فيگور جستجوگر جكي رنال ظاهر مي‌شود كه در تاريكي به اميد پيدا كردن صندلي خالي رديف‌هاي طولاني را گز مي‌كند. خودم را به او مي‌رسانم و بعد به آرامي از ميدان بيرون مي‌آييم و در فاصله‌اي نه چندان دور در رستوران كوچكي مي‌نشينيم كه صداي فيلم به خوبي به آن مي‌رسد. جكي يكي از بازماندگان نسل موج نوي سينماي فرانسه و تدوين‌گر فيلم‌هايي از گدار، شابرول، ژول داسن و همكار نزديك رومر در سال‌هاي آغازين دهه 1960 بوده است. او خودش فيلم‌سازي تجربي، حالا ساكن نيويورك، است و بيش‌تر كارهايش را در اواخر دهه 1960 و اوايل دهه 1970 ساخته و مدت‌ها گردانندۀ سه سينماي هنري مهم در نيويورك بوده است. او را سؤال‌پيچ مي‌كنم، به خصوص دربارۀ رومر و اپيزود اول پاريس از نگاه كه توسط ژان روش كارگرداني شده و تنها از چند كات تشكيل شده است.
نيمه شب و قبل از اين‌كه در كوهستان‌هاي برف گرفته آلمان، گابن و مارسل داليو به مرز سوييس و به آزادي برسند من در اتاق 105 اسير خواب عميقي شده‌ام.

6 پاستا
دوباره والش، با همان هيجان، ايجاز، ابداع و طنز كه در آني مي‌تواند به نگاهي تلخ و گزنده تغيير سمت بدهد. امروز با افتخار به چه قيمتي (1926)، فيلمي ضدجنگ با شركت ويكتور مك‌لاگلن و بخت ملوان (1933)، نمونه‌اي از يگانگي دورۀ كمپاني فاكسِ والش. اگر يكي از اندوه‌هايتان اين است كه هيچ فيلمِ برادرانِ ماركسِ نديده‌اي باقي نمانده بخت ملوان فيلمي است در حد بهترين كارهاي ماركس.
جاناتان رزنبام قرار است امروز به جاي همكارش پيتر فون باخ آخرين تلالوي شفق (1977) رابرت آلدريچ را معرفي كند كه در بخش ثابتي از فستيوال كه به هر چيز چاپليني مربوط مي‌شود به نمايش درمي‌آيد. (فستيوال سال‌هاست وظيفۀ مرمت آثار چاپلين و گردآوري مدارك مربوط به اين آثار را در قالب يك آرشيو گسترده بر عهده دارد و هر سال فيلم‌هايي از دستياران چاپلين نمايش مي‌دهد كه امثال اختصاص به فيلم‌هايي از آلدريچ دارد.) فيلم آلدريچ، به جز لحظه‌هايي گذار در مجموع اثري است كم‌ اهميت و قابل چشم‌پوشي.
امشب به خاطر بازي ايتاليا با آلمان و براي جلوگيري از تكرار تلاقي فريادها و نمايش فيلم در شب لولا، نمايش ميدان كنسل شده و به جاي آن فيلم تازه كشف شدۀ انگليسيِ اولين تولد (مايلز مَنْدِر، 1928) در سالن آله‌كينو نمايش داده مي‌شود. بعد از ديدن فيلم‌هايي اعلا دربارۀ از هم‌گسستگي رابطۀ زناشويي در كش و قوس تضادي طبقاتي و در بطن جامعه‌اي مبتلا به مرض تظاهر و ريا در فيلم‌هاي والش، ديدن اين اثر شيك و خوش‌ساخت بيش از حد انگليسي اتفاق خاصي نيست مگر به خاطر موسيقي زندۀ استيون هُرن كه با يك دست پيانو، و با دست ديگر آكاردئون يا فلوت مي‌نوازد.
مرديت قرار است صبح زود بولونيا را به مقصد كارلووي‌واري ترك كند و باقي ماجراهاي سينمايي را در آن‌جا پي بگيرد. او آشكارا دلش نمي‌خواهد اين شهر رويايي و فيلم‌هاي بزرگ را براي فستيوالي با فرش قرمز و پارتي‌هاي تمام نشدني و فشفشه بازي رها كند، اما «ايندي‌واير» منتظر گزارش‌هاي اوست. شهر كه بعد از پيروزي ايتاليا بر آلمان به تسخير جوانان شادمان درآمده راضي به تعطيل شدن نيست و وقتي ساعت دوي بعد از نيمه شب به بارِ ايرلندي در نزديكي پياتزا پا مي‌گذاريم، تقريباً بيش‌تر ميزها توسط سينه‌فيل‌ها اشغال شده، با كارت‌هايي مزين به عكس لوييز بروكس بر گردنشان‌.
بزرگ‌ترين كشف بعدظهر فيلمي از ماريو كامريني از سال‌هاي فترت سينماي ايتالياست: Rotaie (1929) كه تقريباً پيش‌بيني سينماي آنتونيوني و به نوعي پيش‌گامِ ماجراست. بعد از آن مستندِ Le 6 juin à l'aube (45-1944)، ساختۀ گرميون را مي‌بينيم: نماهايي از آرشيو متفقين از ويرانه‌هاي جنگ با تدوين و گفتار گرميون كه مي‌تواند به آلن رنه و كريس ماركر خط داده باشد. بعد، نوبتِ Pattes Blanches (گرميون، 1948) است كه شباهت‌‌هاي زيادي به شاه‌فيلمِ گرميون، نور تابستان دارد. دوباره جام تلخي كه با گرميون سركشيده‌ام با با پادزهر والش خنثي مي‌كنم.

7 وداع
روز آخر روي پله‌هاي آله‌كينو با جاناتان و روي آيفون او به Bird of prey blues، اثر نوازندۀ محبوب هردويمان كُلمن هاوكينز گوش مي‌داديم. در آن لحظه به نظرم رسيد بولونيا مثل يك بداهه‌نوازي يك‌هفته‌اي بود كه زيبايي منحصربفرد هر فيلم در تركيب با فيلم‌هاي ديگر به شكل يك اركستر يك‌پارچه درمي‌آمد. معناي سينه‌فيليا انتخاب آگاهانه و مبتني بر بيداري اجتماعي و فرهنگي از ميان 316 فيلم بود كه مي‌توانست منجر به نتايج زيبايي‌شناسانۀ متفاوتي براي هر بيننده شود. بنابراين هر سينه‌فيل به نوعي بداهه‌نوازي است كه مصالح كارش را از فيلم‌ها و فيلم‌سازان و لحظه‌هاي خلق شده توسط آن‌ها مي‌گيرد و با درآميختن آن با عناصري از روابط انساني، شهر و دل‌مشغولي‌هاي روزمره شاهكار ذهني‌اش را خلق مي‌كند.
بداهه نوازي من روز شنبه با چرخيدن دوبارۀ چرخ‌هاي چمدان كوچك روي سنگفرش آفتاب‌خوردۀ بولونيا و آخرين پياده‌روي از استرادا ماجيوره به سوي ايستگاه قطار به پايان رسيد. سرم مملو از تصاوير و اصوات و چهره‌ها و نام‌هاي تازه بود و آجرهاي چندصدساله و پنجره‌هاي نيمه‌باز روز شنبه هرگونه انگيزه‌اي براي بازگشت به زندگي عادي را از من مي‌گرفت. چرخ‌هاي هواپيما كه بسته شد بولونيا مثل رويايي دور به خطوط افقي و عمودي و منحني‌هاي قهوه‌اي درآمد كه حاصل قلم رائول والش، ژان گرميون، ريتيك گاتاك، مكس افولس، لوييز وبر، فرانك بورزيگي، چارلز چاپلين، پل فيوس و ديگر نقاشاني بود كه دنياي اين شهر را در هفته گذشته دوباره ترسيم كردند.

No comments:

Post a Comment