Friday, 22 September 2017

Notes on Yves Montand

ایو مونتان، قهرمان همه و هيچ‌كس

تاكسي مي‌گيرد و برخلاف همه فيلم‌ها و همه بازيگران سينما كه انگار تمام راننده تاكسي‌هاي شهر آدرس خانۀ آن‌ها را از حفظند با دقت به راننده آدرس مي‌دهد. به كافه مي‌رود و قهوه سفارش مي‌دهد و با دقت تمام فنجانش را سرمي‌كشد. مطمئنيم برخلاف بقيه فيلم‌ها و بازيگران، ليوان خالي نيست يا با چيز ديگري پر نشده، او واقعاً اصرار دارد قهوه‌اش را فراغ بال در آن صحنه بخورد. او ايو مونتان (91-1921) است، يكي از خاكي‌ترين ستاره‌هاي تاريخ سينماي فرانسه، و يكي از بزرگ‌ترين بازيگراني سينماي مدرن اروپا. مرد آيين روزمره زندگي، و در نقطه مقابل، مرد تصميم‌گيري‌هاي خطير و درگير (يا بيشتر قرباني) بازي‌هاي سياسي كه در همه حال، در سلول زندان، سالن‌هاي متشنج سخنراني و جلسات خصوصي استراق‌ سمع شده، مردي عادي است كه خيلي ساده دلش براي ليوان داغ قهوه و بازگشت به خانه تنگ شده است. براي او آپارتماني كوچك، قلمرويي عظيم است و معاشرت با دوستان در آخر هفته، موهبتي بزرگ.

او، با نام واقعي ايوو ليوي، فرزند يك جاروساز فقير در استان توسكاني ايتاليا بود. مادرش زني بود با عقايد سخت مذهبي و وابسته به كليساي كاتوليك و پدرش يك كمونيست. بعد از به روي كار آمدن فاشيست‌ها در ايتاليا، خانواده‌اش در 1923 به بندر مارسي در فرانسه مهاجرت كردند. از يازده سالگي تحصيل را كنار گذاشت و ابتدا كارگري و بعد آرايش‌گري كرد، اما سرانجام، به خاطر صداي خوبي كه داشت، در بارهاي مارسي خواننده شد. در 1938 اسم ايو مونتان را براي خودش انتخاب كرد. اسمي كه از صداي آشناي مادرش در خاطراتش مانده بود، وقتي او در كوچه بازي مي‌كرد و مادرش به ايتاليايي فرياد مي‌زد: Ivo! Monta!  (ايوو! بيا بالا!)
در 1944 در پاريس، وقتي در كاباره مولن روژ برنامه اجراء مي‌كرد اديت پياف، بانوي اول آواز فرانسه، او را كشف كرد و زير پر و بالش را گرفت. آن دو آن‌قدر به هم نزديك شدند كه كمي بعد در تمام محافل پاريسي با هم ديده مي‌شدند. پياف او را به‌عنوان هم‌بازي‌اش در فيلم ستاره بي‌فروغ (مارسل بليستن، 1945) انتخاب كرد و از دوست نزديكش مارسل كارنه خواست تا در دروازه‌هاي شب (1946) نقش اصلي را به مونتان بدهد. فيلمي كه مي‌توانست تضميني براي آيندۀ سينمايي مونتان باشد با استقبال سرد مواجه شد و باعث شد تا او براي شش سال به دنياي موسيقي بازگردد. در 1953 مزد ترس ، شاهكار هانري ژرژ كلوزو، همه چيز را براي مونتان عوض كرد و از او ستارۀ سينما ساخت. حالا علاوه بر آواز افسانه‌اي«برگ‌هاي پاييزي» او را براي بازي در نقش رانندۀ كاميونِ حاويِ نيتروگليسيرين مي‌شناختند كه چكيده سينماي اگزيستانسياليست پس از جنگ بود.
مونتان در 1949 با سيمون سينيوره، كه آن موقع زن ايو آلگره كارگردان مشهور فرانسوي بود، آشنا شد و بعد از جدايي سينيوره از آلگره با او ازدواج كرد و عليرغم تمام شايعاتي كه در زندگي‌اش وجود داشت تا پايان عمر سينيوره (1985) كنار او ماند. آن‌ها سارتر/دوبووار دنياي سينما بودند (حتي سارتر براي اين زوج از روي نمايش‌نامه The Crucible آرتور ميلر فيلم‌نامه‌اي نوشت كه با نام شياطين سالِم در 1957 ساخته شد) و از همان آغاز در بيشتر حركت‌هاي سياسي در فرانسه نقشي مؤثر داشتند. مونتان قهرمان ايده‌آل كارگردانان چپ بود كه ريشه‌هايش به فيلم راه بزرگ آبي (جيله پونته كوروو، 1957) بازمي‌گردد. از آن سو براي كساني كه مي‌خواستند از شرايط روز براي ساخت تريلرهاي سياسي استفاده كنند (اي مثل ايكاروس، هانري ورنوي، 1979)، بازهم انتخابي بي‌نقص بي نظر مي‌رسيد. روابط نزديك مونتان و سينيوره با حزب كمونيست فرانسه به تور موسيقي‌اي در بلوك شرق منجر شد كه با استقبال فراوان همراه بود و به طور طبيعي در سوي ديگر ديوار با خشم و حملات تمام نشدني به اين زوج. بعدها، اوج زندگي سياسي مونتان زماني بود كه در 1988 نامش به طور جدي براي شركت در انتخابات رياست جمهوري فرانسه مطرح شد، اما واقعيت اين است كه از 1968 و مرگ پدرش او روز به روز بيشتر نسبت به دنياي سياست بي‌اعتماد مي‌شد.
مونتان با اقامت نسبتاً طولاني‌اش در آمريكا در دهه 1940 با زبان انگليسي به خوبي آشنا شد. او از 1959 شوهاي تك نفره كمدي و آواز در برادوي اجرا مي‌كرد و در 1981 اولين خواننده‌اي بود كه در تاريخ اپراي متروپوليتن نيويورك به تنهايي روي صحنه رفته و برنامه اجرا كرد. همه اين‌ها با اضافۀ ظاهر جذاب و آراسته و آن نخبگي فرانسوي و خون‌گرمي ايتاليايي‌اش او را ستارۀ فيلم‌هاي بين المللي زيادي كرد. آغاز اين جريان بيا عشق بورزيم (جورج كيوكر، 1960) بود كه آرتور ميلر او را براي هم‌بازي شدن با زنش، مريلين مونرو، به استوديو پيشنهاد كرد. در دوباره خداحافظ (آناتول ليتواك، 1961) با اينگريد برگمن، در گيشاي من (جك كارديف، 1962) با شرلي مك‌لين و در در روزي آفتابي تا ابد را مي‌بيني (وينسنت مينه‌لي، 1970) با باربارا استرايسند هم‌بازي شد. در گراند پري (جان فرانكن‌هايمر، 1966) و پاريس مي‌سوزد؟ (رنه كلمان، 1966)  كنار انبوهي از ستارگان قرار گرفت، اما اين دو فيلم در كارنامه مونتان اهميت چنداني پيدا نكردند، شايد به اين‌ خاطر كه به او فضا و زمان كافي نداده بودند. در فيلم‌هاي مونتانف لااقل بهترين‌هايش، بايد صحنه‌هاي طولاني و آرامي وجود داشته باشد كه بتوانيم صورت او و چين‌هاي روي پيشاني، نگاه غمگين و آرام و لبخند كشيده‌اش را بررسي كنيم. بايد به او فرصت داد تا دربارۀ ساده‌ترين چيزها، دقايقي طولاني صحبت و فيلم را زنده كند.
از 1965 و با جنايت در كوپه همكاري طولاني‌اش با كوستا-گاوراس را آغاز كرد كه شامل Z (1969)، اعتراف (1970)، حكومت نظامي (1972)، بخش ويژه (1975) و نور زن (1979) مي‌شود. همه اين فيلم‌ها، منهاي فيلم كلود سوته‌وارِ آخر، تريلرهايي هستند كه بر مبناي ماجراهاي حقيقي از رسوايي‌هاي سياسي در يونان، چكسلواكي، شيلي و فرانسه ساخته شده‌اند. در واقع دوره گاوراس نه فقط به خاطر ارزش فيلم‌ها، بلكه به خاطر پيدا شدن آن پختگي در صورت و كمال در هنر بازيگري دوره‌اي بزرگ براي مونتان است. او در فاصله‌اي كوتاه آن شيريني و ژست‌هاي ژيگولوهاي پاريسي را از دست داد و نشانه‌هاي ترديد در صورتش پيدا شد. خيلي زود چهره‌اش چين و چروك برداشت و بازي‌اش درون‌گراتر شد. آيا بازيگر ديگري را مي‌شناسيد كه در يك سال، 1970، در سه فيلم ظاهر شده باشد كه يكي، اعتراف، درام سياسي و حقيقي دربارۀ دستگيري و شكنجه و محاكمه بي‌دليل معاون وزير خارجه چكسلواكي باشد، يكي ديگر، در روزي آفتابي تا ابديت را مي‌بيني، كمدي موزيكالي بزرگ و متأسفانه قدرنديده به كارگرداني وينسنت مينه‌لي و بلاخره در همان سال در شاهكار سينماي گنگستري و شعر بلند ملويل، دايرۀ سرخ ظاهر شده باشد؟ در دنياي سينمايي‌اش، به فاصله چند ماه هم روي آسمان‌خراش‌هاي نيويورك آواز خوانده باشد و هم در دخمه‌هاي كا گ ب تا مرز اعدام پيش رفته باشد.
بعد از كم شدن و به سرانجام پايان رسيدن همكاري مونتان و گاوراس،  اين آلن كورنو، دستيار گاوراس، بود كه مونتان را سه فيلم جنايي/نئونوآر درخشان كارگرداني كرد: پليس پيتون 357 (1976)، تهديد (1977) و انتخاب اسلحه (1981)، كه آخري در ايران از همه مشهورتر است، اما در مرتبه‌اي پايين‌تر از دو فيلم اول، به‌خصوص تهديد قرار مي‌گيرد. بازي مونتان در اين سه فيلم تلفيقي است از دنياي دانا اندروز، همفري بوگارت و ژان گابن كه او را در كنار بسيار امتيازها و دستاوردهاي ديگر، همراه با آلن دلون، لينو ونتورا و ژان پل بلموندو فرهنگ زنده بازيگري سينماي سياه فرانسه بعد از جنگ مي‌كند.
در نقش‌هايي كه از اواسط دهه شصت تا اواسط دهه بعد بازي كرد، كه بهترين دوران كار اوست، معمولاً خيلي زود به هيجان مي‌آمد، خشمگين مي‌شد يا اضطراب وجودش را فرامي‌گرفت. اما هرگز نه خشن به نظر مي‌آمد و نه زمخت. به اقتضاي بيشتر نقش‌هايش (سياستمداران و بازرگانان) بسيار شيك‌پوش بود، اما انگار لباس‌ها و اشياء مرده‌اي كه با آن‌ها سروكار داشت هم در بازي به كمكش مي‌آمدند، درست همان‌طور كه كري گرانت علاوه بر بازي‌اش، با آن‌چه بر تن مي‌كرد، با نوعي زيبايي مضاعف، بر تماشاگر تأثير مي‌گذاشت. مونتان به خاطر توانايي‌ كم‌نظيرش در حركت بين سينماي عامه‌پسند و فيلم‌هاي دشوارِ سينماي هنري اروپا، محبوب بسياري از كارگردانان هر دو دسته بود. بعضي از پيچيده‌ترين فرم‌هاي رواييِ تاريخ سينما در فيلم‌هايي كه مونتان از اواسط دهه 1960 بازي كرد آزموده شدند كه بين آن‌ها جنگ تمام شده (آلن رنه، 1966)،  يك شب، يك ترن (آندره دلوو، 1968)، در سطحي پايين‌تر جاده‌هاي جنوب (جوزف لوزي، 1978) و از همه مهم‌تر (و دشوارتر) همه چيز روبراهه (ژان لوك گدار، 1972) قرار دارند.
مثل همه ستاره‌ها و آدم‌ها مونتان از اواخر دهه هفتاد، كه وارد شصت سالگي‌اش مي‌شد، جايش را به نسل ديگري داد، اما با دو فيلم به هم پيوستۀ كلود بري در 1986، مانون چشمه و ژان دوفلورت، چنان دوباره در اروپا و آمريكا احياء شد كه به نظر مي‌رسيد موج تازه‌اي از نقش‌هاي متناسب با موي سفيد و صورت فرانسوي‌اش در راه است. آخرين نقش بزرگ او، نقش خودش در سه صندلي براي بيست و ششمين (ژاك دمي، 1988) بود كه در آن در ستايش سينما آواز خواند و رقصيد، در حالي‌كه خود فيلم ستايش تمام عياري از مونتان بود. قلبش سر صحنه IP5: The Island of Pachyderms (ژان ژاك بنيه، 1992) ايستاد. درست روز آخر فيلم‌برداري و بعد از تمام شدن آخرين نماي فيلم كه داستان پيرمردي است كه از ايست قلبي مي‌ميرد. او اكنون دركنار سينيوره در گورستان پرلاشز خفته است.
تصوير ايده‌آل ما از مونتان مرد شهري متمدن، خوش پوش و اهل تمام خوشي‌هاي دنيا در فيلم‌هاي كلود سوته است كه با وجود سبز شدن تمام رنج‌ها و افسوس‌ها بر سر راهش مي‌داند كه راه را بايد تا به انتها برود. او هم‌زمان قهرمان طبقه كارگر (كارنه، كلوزو)، قهرمان طبقه متوسط (رنه)، قهرمان بورژوازي (سوته) قهرمان چپي‌ها (گاوراس) و راستي‌ها (دوباره گاوراس) و قهرمان همه كس و هيچ‌كس (ملويل، كورنو) بود. او به «زندگي» همان‌قدر اهميت مي‌داد كه به «سينما»، و بازي‌هايش تلاقي زنده و فراموش نشدني آن دو بودند.





فيلم‌هاي برگزيده:

مزد ترس (هانري ژرژ كلوزو، 1953) ماريو
مونتان در كنار يكي از غول‌هاي سينماي فرانسه، شارل وانل، محموله‌اي از نيتروگليسيرين را با كاميوني در آمريكايي جنوبي به سوي چاه‌هاي نفت آمريكايي‌ها مي‌برد. فرانسوي‌ها كه تنها يادگارشان از كشور، بليط متروي پاريس است، تلاش مي‌كنند تا زنده به مقصد برسند و با دو هزار دلار جايزه‌اي كه مي‌گيرند زندگي تازه‌اي را شروع كنند. كلوزو نشان مي‌دهد «زندگي تازه» توهمي بيش نيست.

بيا عشق بورزيم (جورج كيوكر، 1960) ژان مارك كلمان/الكساندر دوما
مونتان، ميليونر فرانسوي مقيم نيويورك، عاشق دختر ساده‌دل بازيگري مي‌شود كه مريلين مونروست و براي نزديك شدن به او خودش را به‌عنوان بازيگري آماتور جا مي‌زند و نقشي در همان نمايشي مي‌گيرد كه مونرو ستاره اصلي آن است. اين كمدي موزيكال بي‌نظير يكي از شاهكارهاي متأخر جورج كيوكر است و براي تماشاي استعداد مونتان در كمدي حتي از فيلم‌هاي فرانسوي‌اش هم پيشي مي‌گيرد.

دايرۀ سرخ (ژان پير ملويل، 1970) ژانسن
در كامل‌ترين اثر ملويل، مونتان پليس اخراجيِ الكلي و تنهايي است كه براي سرقت از يك جواهرفروشي به آلن دلون و جيان ماريا ولونته مي‌پيوندد. «بودا دايره‌اي با گچ سرخ كشيد و گفت آدم‌ها، بدون اين‌كه خودشان بر آن آگاه باشند، روزي همديگر را خواهند ديد، تقديرشان هرچه باشد و هرچه راه‌هايشان ار هم جدا افتد، در آن روز آن‌ها در دايره سرخ گردهم خواهند آمد.» اين گفته سيدارتا گواتاما مضمون اصلي فيلم را شكل مي‌دهد، تنها نكته اين است كه سيدارتا هرگز چنين چيزي نگفته و خود ملويل آن را ساخته، همان‌طور كه نقل قول اول سامورايي را خودش ساخته است (اگر باور نداريد مقاله اين جانستون را در شماره فوريه 2004 فيلم ژورنال بخوانيد.)

اعتراف (كوستا-گاوراس، 1970) آنتون لودويچ [در واقع آرتور لاندن]
شاهكاري بيداري‌بخش برعليه استالينيزم و ميليتاريزم كه دو سال بعد از تسخير پراگ توسط تانك‌هاي روس به نمايش درآمد و واقعه‌اي تاريخي، مشهور به محكمه‌هاي اسلانسكي در دهه پنجاه، را بهانه‌اي قرار داده بود براي حمله‌اي جنجالي به شوروي. مونتان براي بازي در نقش لاندن، پانزده كيلو وزن كم كرد (كه وقتي در صحنه‌هاي شكنجه لباس‌هايش را درمي‌آورند كاملاً عيان است) و خودش اين كار و اين نقش را «دادن كفارۀ گناهان» در همدلي از سر جهل با حكومت شوروي خواند.

سزار و رزالي و ونسان، فرانسوا، پل و ديگران (كلود سوته، 1972) سزار و ونسان
دو فيلم دربارۀ زندگي، در مفهوم مطلق آن و به همين خاطر نزديك‌ترين نقش‌هاي ايو مونتان به منِ حقيقي او. همان‌طور كه تروفو نوشت اين فيلم‌ها « فرانسويِ فرانسويِ فرانسوي است، خود زندگي است و سوته نيز نيروي حيات آن است.» تنها سرخوردگي او اين بود كه چرا پنجاه دقيقه طولاني‌تر نبودند تا بتواند درس‌هاي ديگري از زندگي آن‌ها بگيرد.

No comments:

Post a Comment