Showing posts with label Italian Cinema. Show all posts
Showing posts with label Italian Cinema. Show all posts

Sunday 9 August 2009

On Luchino Visconti



لوچـيـنـو ويـسـكـونـتـي

بارها يكي از طرفين گفت‌وگو يا لااقل شنوندۀ مكالماتي از اين دست بوده‌ايد: آيا امروز موزيسين بزرگي وجود دارد؟ آيا هنر نقاشي هنوز زنده است؟ جانشيني براي داستايفسكي پيدا شده؟
نام‌ها تغيير مي‌كنند اما ماهيت پرسش‌ها يكسان باقي مي‌ماند و همه بر فقدان و بر يك خلأ مشترك تأكيد دارند. فيلم‌هاي لوچينو ويسكونتي (76-1906)، اين اشراف‌زادۀ طاغي، شرح تصويريِ به پايان رسيدن دوران‌هاي خلاقيت و فوران احساسي و اختتام عصر آداب‌ها و روابط پيچيده و رسيدن زمان مرگ يوزپلنگان است، فيلم هاي او به تضاد دردناك و اجتناب ناپذير گذشته و حال اشاره دارند. يكي از وسوسه‌هاي بزرگ او نمايش بخشي از دوران پرشكوه ديروز و در كنار آن اختصاص دادن بخشي طولاني‌تر به دوران گذار و مرگ ارزش‌هاي قديم است. او هنرمندي بود كه زودتر از همه بوي زنندۀ اضمحلال را استشمام كرد و قطعه‌هاي با شكوهي از اين به پايان خط رسيدن در يوزپلنگ (1963) و مرگ در ونيز (1971) تصنيف كرد. چرا و چه‌گونه ويسكونتي تا اين اندازه به زيبايي بصري و جنبۀ معمارانۀ فيلم‌هايش دقت و تسلط دارد؟ مي‌دانيم كه فرزند يكي از ثروتمندترين خانواده‌هاي اشرافي ايتاليا در ميلان بوده و از كودكي محشور با موسيقي، ادبيات و اپرا. پس از خدمت نظامي در ايتالياي فاشيستي گرايش‌هاي چپ پيدا مي‌كند كه تناقضي آشكار با خاستگاه اجتماعي‌اش دارد. فيلم‌هاي او در دهۀ 1960 بارها اين تضاد را دست‌مايۀ اصلي خود قرار مي‌دهند و برخورد ميان اميال و كشش‌هاي فردي با حقايق و جريان‌هاي اجتماعي را برخوردي تراژيك و نابودكننده تصوير مي‌كنند. ويسكونتي در دهۀ 1930 به هاليوود مي‌رود اما محيط آن‌جا را ذائقۀ اروپايي‌اش ناسازگار تشخيص مي‌دهد. از آن جا و به فرانسه مي‌رود تا دستيار ژان رنوار در روزي در ييلاق و در اعماق شود.
بعد به ايتاليا برمي‌گردد تا شانس خود را براي كارگرداني با وسوسه (1942)، اقتباسي از پستچي هميشه دو بار زنگ مي‌زند جيمز كين كه به زباني بومي درآمده، محك بزند. وسوسه اولين نشانه‌هاي تولد نئورئاليسم را به شكلي ناخودآگاه در خود دارد (اين فيلم سه سال پيش‌تر از رم شهر بي‌دفاع ساخته شد) و شايد دليلش كشمكش‌هاي دائمي ويسكونتي با نظام فاشيستي و نفرتش از آن‌ها باشد كه منجر به خلق اثري دقيقاً در سوي متضاد با عوام‌فريبي و واقعيت‌گريزي‌هاي حكومت وقت شده است. در وسوسه تم قدرت ويرانگر كشش‌هاي جنسي ــ كه بخشي از دنياي رمان سياه نويسنده اش نيز هست ــ براي اولين بار در فيلم ويسكونتي ظاهر مي‌شود و تا واپسين آثار او ادامه پيدا مي‌كند.
يوزپلنگ

ويسكونتي پس از جنگ و در صف نئورئاليست‌ها زمين مي‌لرزد (1948) را مي‌سازد كه در آن حركت به سوي سبكي اپراگونه در كنار عناصر سينماي مستند به چشم مي‌خورد. ويسكونتي با سنسو (1954) به طور كامل از آرمان‌هاي نئورئاليسم دور مي‌شود و به قلمرويي پا مي‌گذارد كه كاملاً متعلق به خود اوست: ضرباهنگي كند، احساساتي آتشين، سليقه‌اي اشرافي در گزينش رنگ‌ها، دقت به معماري تصويرها و پس‌زمينه‌ها تا حد تبديل كردن آن‌ها به يكي از شخصيت‌هاي پيش‌برندۀ داستان، استفاده از زوم به منزلۀ عنصري كاوش‌گر در نماهاي بلند فيلم، كاربرد بسيار دراماتيك موسيقي، خلق نوعي بافت بصري با تلفيق نور و رنگ و لباس‌ها و دكور، كاستن از گفت‌وگوها و افزودن بر نماهايي بيش‌تر از محيطي كه وقايع در آن مي‌گذرد، استفاده از ستارگان سينما اما مدفون كردن آن‌ها در زير سنگيني خيره‌كنندۀ بار تصويرها، تكرار تم «عشق به عنوان عنصري ويرانگر» كه تأثيري از ادبيات رمانتيك به نظر مي‌رسد، كاربرد تماتيك آينه و ميهماني و جشن، نمايش دگرگوني‌هاي زندگي مردم ايتاليا در بستر حوادث تاريخي از زمان گاريبالدي تا موسوليني و نهايتاً ثبت آداب زندگي دوره‌اي كه فاصلۀ ما با آن از نظر زماني آن قدر دور به نظر نمي‌رسد كه از نظر تفكر و روحيۀ برقرار در آن. و در اين بخش، فيلم‌هاي ويسكونتي ارزشي سندگونه پيدا مي‌كنند.
روكو و برادران
البته ويسكونتي هميشه فيلم‌سازي‌اش را دقيقاً منطبق بر اين توصيف‌ها ادامه نداد و در ميان آثارش بازگشت دوباره به سبك اوليه‌اش در روكو و برادرانش (1960) و اقتباس گرم و سحرانگيزش از شب‌هاي سفيد (1957) داستايفسكي هم وجود دارد، اما ويسكونتي سنسو، يوزپلنگ و مرگ در ونيز كارگرداني است كه با اين نشانه‌ها، صحنه‌اي جديد در تاريخ سينماي مدرن مي‌گشايد. يوزپلنگ، برندۀ نخل طلاي كن 1963، كامل‌ترين اثر او و جام زهري است كه با ميل فراوان مي‌نوشيم. تماشاي آن نه‌تنها احساسي كامل از به پايان رسيدن عصر غول‌ها را به ما مي‌دهد بلكه با ديدنش احساس مي‌كنيم سينما نيز با آن به اوجي رسيده كه پس از آن تنها فرود است و فرود.
احسان خوش بخت

فيلم هايي از ويسكونتي كه حتماً بايد ببينيد:
زمين مي لرزد (1950)
سنسو (1954)
يوزپلنگ (1963)
شب هاي سفيد (1957)
روكو و برادران (1960)
مرگ در ونيز (1971)

Wednesday 5 August 2009

On Roberto Rossellini


روبرتو روسليني (1977-1906)
بزرگ شده در خانواده‌اي بورژوا در جايي كه فاصلۀ چنداني با محل اسقرار نخستين حزب موسوليني فاشيست نداشت. گفته مي‌شود او در جواني به فاشيست‌هاي سياه‌جامه گرايش داشته در حالي كه صحت اين ادعا هيچ‌گاه اثبات نشده است. اما او هرگز منكر دوستي و تحت حمايت قرار گرفتنش توسط پسر موسوليني نبوده است. پدر روبرتو آرشيتكت و طراح نخستين سينماي رم بود و گرايش روبرتو و برادرش رنزو (كه بعدها آهنگ‌ساز فيلم‌هاي روبرتو شد) به سينما از همين زمان آغاز شد. او كه بيش‌تر شيفتۀ جنبه‌هاي فني و مكانيكي دوربين بود بعدها بعضي از ادوات دوربين و لنزهاي مورد نيازش را شخصاً ساخت و در فيلم‌هايش به كار برد. اولين كار او در سينما صداگذاري فيلم‌ها بود. بعدها از هر كاري كه به شكلي در ساخت فيلم مؤثر بود سر درآورد و در اواخر دهۀ 1930 با دستياري در فيلم‌هاي چند كارگردان موفق سينماي تجاري ايتاليا اين حلقه را تكميل كرد. در همين زمان چند مستند هم ساخت. او ساخت فيلم بلند را با يك تريلوژي آغاز كرد كه به تريلوژي فاشيستي او شهرت پيدا كرده است. از اين تريلوژي در ايران بازگشت خلبان (1942) از دو فيلم ديگر شناخته شده‌تر است.

روسليني فقط دو ماه پس از سقوط رژيم فاشيستي در 1943 مقدمات ساخت رم شهر بي‌دفاع را با دستياري فليني و با قرض گرفتن و كمك‌هاي مالي از سوي دوستانش فراهم كرد؛ فيلمي كه نمايشش در 1945 فصل جديدي را در سينماي ايتاليا گشود و از آغازگران جنبش نئورئاليسم قلمداد شد. رم شهر بي‌دفاع اروپا و آمريكا را درنورديد و روي يكي از بانفوذترين منتقدان زمانش جيمز ايجي چنان تأثير گذاشت كه او اعلام كرد اين فيلم را نقد نخواهد كرد. براي روسليني اين فيلم قسمت اول از يك تريلوژي ديگر بود كه پايه‌هاي نئورئاليسم را كاملاً استحكام بخشيد. دو قسمت ديگر، پاييزا و آلمان سال صفر، به اثرهاي جنگ از زاويه‌هاي ديگر پرداختند ولي همچنان با نگاهي بي‌نهايت انساني و توأم با رنج براي يكايك طرف‌هاي درگير در جنگ. فيلم‌هاي روسليني در اين دوره اولين آثار واقع‌گرا به معناي اصيل كلمه در تاريخ سينماي داستاني بودند. بي‌پيرايگي آن‌ها تا آن‌جا ادامه پيدا مي‌كند كه هويت خود را به عنوان فيلمي روايت‌گر فداي روح حقيقتي مي‌كنند كه كارگردان در ويرانه‌هاي جنگ و در صورت‌هاي در هم شكستۀ مردم به جست‌وجويش برخاسته است (روسليني مي‌گويد: «اگر اشتباهاً نماي زيبايي بگيرم آن را در تدوين حذف مي‌كنم»).
اين فيلم‌ها به آمريكا رسيد و تأثير زيادي بر نخبگان سينما گذاشت. يكي از كساني كه از تماشاي رم شهر بي دفاع و پاييزا تكان خورد اينگريد برگمن بود كه در نامه‌اي به روسليني اعلام آمادگي كرد تا در هر فيلمي كه ممكن باشد با او همكاري كند. ماجراهاي بين روسليني و برگمن به اين نامه ختم نشد. عشقي آتشين و يك رسوايي بزرگ نام هر دو را تا سال‌ها بر سر زبان‌ها نگه داشت، اما فيلم‌هاي مشترك روسليني و برگمن كه حالا به همسري‌اش در آمده بود نشان داد كه اين رابطه تا چه اندازه باعث اعتلاي روحي هر دو شده است. ايزابلا روسليني مدل، ستارۀ سينما و همسر مارتين اسكورسيزي (1983-1979) فرزند مشترك روسليني و برگمان از اين ازدواج است. روسليني با عشق (1948) با شركت آنا مانياني تغييري كوچك در مضمون فيلم‌هايش داد و به طرف سينمايي درون‌گراتر گام برداشت. اوج اين دوران، شعري سينمايي از زندگي فرانسيس قديس بود به نام فرانچسكو دلقك خدا (1950) كه عرفان كاتوليكي‌اش را منتقدان چپ به منزلۀ عدول كامل روسليني از آرمان‌هاي نئورئاليسم قلمداد كردند.

استرومبولي، اروپاي 51 و سفر در ايتاليا كه همگي بين سال‌هاي 1947 تا 1953 و با شركت همسرش اينگريد برگمن ساخته شدند سومين تريلوژي مهم روسليني را شكل مي‌دهند. در اين فيلم‌ها ديدي زنانه به دنيا وجود دارد؛ نخستين پايان‌هاي باز در آن‌ها تجربه مي‌شود؛ عشق در اين فيلم‌ها بسي پيچيده‌تر از كشش دو انسان به يكديگر است و تأثير محيط و شرايط گهگاه از نيروي بين دو نفر قوي‌تر به نظر مي‌رسد.
روسليني در 1957 از طرف جواهر لعل نهرو به هند دعوت شد تا مستندي دربارۀ مردم آن سرزمين بسازد. ماجراي عشقي او با فيلم‌نامه‌نويسي هندي دومين رسوايي بزرگ دوران حرفه‌اي‌اش را به بار آورد تا جايي كه نهرو شخصاً مجبور به دخالت شد و از روسليني خواست تا هند را ترك كند. به خاطر همين ماجرا دوران پربار و ازدواجش با برگمن هم به پايان رسيد. مستند هند كه اولين بار در جشنوارۀ مسكو به نمايش درآمد تماشاگران هو كردند و بيش‌تر آن‌ها از سالن بيرون رفتند، اما معدودي از منتقدان متوجه تولد يك شاهكار ديگر در سينماي روسليني شدند. او در 1959 و پس از افتي نسبي كه به دنبال ماجراهاي هند در كارنامه‌اش پيش آمده بود با ساخت ژنرال دلاروره كه در آن يكي ديگر از غول‌هاي نئورئاليسم، ويتوريو دسيكا، بازي مي‌كرد به تجديد حياتي هنري دست زد.

از دهۀ 1960 روسليني تمام توانش را به روي پروژه‌هاي تلويزيوني دربارۀ شخصيت‌هاي تاريخي (لويي چهاردهم، سقراط) يا موضوع‌هاي علمي گذاشت كه بخشي ناشناخته و بسيار كم ديده شده از كارنامۀ فيلمسازي او محسوب مي‌شوند. يكي از شخصيت‌هاي برتولوچي در پيش از انقلاب مي‌گويد: «بدون روسليني نمي‌توان زندگي كرد». اين احساسي است كه در سينماي ايتاليا و از تأثير ابدي روسليني به دست مي‌آيد. اما ارزش‌هاي او در كشورهاي انگليسي‌زبان و در ايران هنوز ناشناخته و محدود به چند فيلم نئوراليستي‌اش باقي مانده است.


روسليني پيش‌تر از اين كه فيلم‌ساز باشد مردي بود كه دنيا را از دريچۀ فيلم نظاره مي‌كرد. او كارش را تا آن‌جا پيش برد كه عنوان كرد هر موقعيت حقيقي با نشان دادن در يك فيلم مي‌تواند قابل توجه و تكان‌دهنده باشد و همۀ داستان‌هاي انساني به طور طبيعي تصويرگر تاريخ و سياستند. او مي‌گويد: «هنرمند خلاق واقعي در سينما كسي است كه بتواند از هر چه مي‌بيند بيش‌ترين چيز ممكن را بيرون بكشد. حتي اگر گاهي اين كار را از روي تصادف انجام دهد».
احسان خوش بخت