لوچـيـنـو ويـسـكـونـتـي
بارها يكي از طرفين گفتوگو يا لااقل شنوندۀ مكالماتي از اين دست بودهايد: آيا امروز موزيسين بزرگي وجود دارد؟ آيا هنر نقاشي هنوز زنده است؟ جانشيني براي داستايفسكي پيدا شده؟
نامها تغيير ميكنند اما ماهيت پرسشها يكسان باقي ميماند و همه بر فقدان و بر يك خلأ مشترك تأكيد دارند. فيلمهاي لوچينو ويسكونتي (76-1906)، اين اشرافزادۀ طاغي، شرح تصويريِ به پايان رسيدن دورانهاي خلاقيت و فوران احساسي و اختتام عصر آدابها و روابط پيچيده و رسيدن زمان مرگ يوزپلنگان است، فيلم هاي او به تضاد دردناك و اجتناب ناپذير گذشته و حال اشاره دارند. يكي از وسوسههاي بزرگ او نمايش بخشي از دوران پرشكوه ديروز و در كنار آن اختصاص دادن بخشي طولانيتر به دوران گذار و مرگ ارزشهاي قديم است. او هنرمندي بود كه زودتر از همه بوي زنندۀ اضمحلال را استشمام كرد و قطعههاي با شكوهي از اين به پايان خط رسيدن در يوزپلنگ (1963) و مرگ در ونيز (1971) تصنيف كرد. چرا و چهگونه ويسكونتي تا اين اندازه به زيبايي بصري و جنبۀ معمارانۀ فيلمهايش دقت و تسلط دارد؟ ميدانيم كه فرزند يكي از ثروتمندترين خانوادههاي اشرافي ايتاليا در ميلان بوده و از كودكي محشور با موسيقي، ادبيات و اپرا. پس از خدمت نظامي در ايتالياي فاشيستي گرايشهاي چپ پيدا ميكند كه تناقضي آشكار با خاستگاه اجتماعياش دارد. فيلمهاي او در دهۀ 1960 بارها اين تضاد را دستمايۀ اصلي خود قرار ميدهند و برخورد ميان اميال و كششهاي فردي با حقايق و جريانهاي اجتماعي را برخوردي تراژيك و نابودكننده تصوير ميكنند. ويسكونتي در دهۀ 1930 به هاليوود ميرود اما محيط آنجا را ذائقۀ اروپايياش ناسازگار تشخيص ميدهد. از آن جا و به فرانسه ميرود تا دستيار ژان رنوار در روزي در ييلاق و در اعماق شود.
بعد به ايتاليا برميگردد تا شانس خود را براي كارگرداني با وسوسه (1942)، اقتباسي از پستچي هميشه دو بار زنگ ميزند جيمز كين كه به زباني بومي درآمده، محك بزند. وسوسه اولين نشانههاي تولد نئورئاليسم را به شكلي ناخودآگاه در خود دارد (اين فيلم سه سال پيشتر از رم شهر بيدفاع ساخته شد) و شايد دليلش كشمكشهاي دائمي ويسكونتي با نظام فاشيستي و نفرتش از آنها باشد كه منجر به خلق اثري دقيقاً در سوي متضاد با عوامفريبي و واقعيتگريزيهاي حكومت وقت شده است. در وسوسه تم قدرت ويرانگر كششهاي جنسي ــ كه بخشي از دنياي رمان سياه نويسنده اش نيز هست ــ براي اولين بار در فيلم ويسكونتي ظاهر ميشود و تا واپسين آثار او ادامه پيدا ميكند.
ويسكونتي پس از جنگ و در صف نئورئاليستها زمين ميلرزد (1948) را ميسازد كه در آن حركت به سوي سبكي اپراگونه در كنار عناصر سينماي مستند به چشم ميخورد. ويسكونتي با سنسو (1954) به طور كامل از آرمانهاي نئورئاليسم دور ميشود و به قلمرويي پا ميگذارد كه كاملاً متعلق به خود اوست: ضرباهنگي كند، احساساتي آتشين، سليقهاي اشرافي در گزينش رنگها، دقت به معماري تصويرها و پسزمينهها تا حد تبديل كردن آنها به يكي از شخصيتهاي پيشبرندۀ داستان، استفاده از زوم به منزلۀ عنصري كاوشگر در نماهاي بلند فيلم، كاربرد بسيار دراماتيك موسيقي، خلق نوعي بافت بصري با تلفيق نور و رنگ و لباسها و دكور، كاستن از گفتوگوها و افزودن بر نماهايي بيشتر از محيطي كه وقايع در آن ميگذرد، استفاده از ستارگان سينما اما مدفون كردن آنها در زير سنگيني خيرهكنندۀ بار تصويرها، تكرار تم «عشق به عنوان عنصري ويرانگر» كه تأثيري از ادبيات رمانتيك به نظر ميرسد، كاربرد تماتيك آينه و ميهماني و جشن، نمايش دگرگونيهاي زندگي مردم ايتاليا در بستر حوادث تاريخي از زمان گاريبالدي تا موسوليني و نهايتاً ثبت آداب زندگي دورهاي كه فاصلۀ ما با آن از نظر زماني آن قدر دور به نظر نميرسد كه از نظر تفكر و روحيۀ برقرار در آن. و در اين بخش، فيلمهاي ويسكونتي ارزشي سندگونه پيدا ميكنند.
روكو و برادران
البته ويسكونتي هميشه فيلمسازياش را دقيقاً منطبق بر اين توصيفها ادامه نداد و در ميان آثارش بازگشت دوباره به سبك اوليهاش در روكو و برادرانش (1960) و اقتباس گرم و سحرانگيزش از شبهاي سفيد (1957) داستايفسكي هم وجود دارد، اما ويسكونتي سنسو، يوزپلنگ و مرگ در ونيز كارگرداني است كه با اين نشانهها، صحنهاي جديد در تاريخ سينماي مدرن ميگشايد. يوزپلنگ، برندۀ نخل طلاي كن 1963، كاملترين اثر او و جام زهري است كه با ميل فراوان مينوشيم. تماشاي آن نهتنها احساسي كامل از به پايان رسيدن عصر غولها را به ما ميدهد بلكه با ديدنش احساس ميكنيم سينما نيز با آن به اوجي رسيده كه پس از آن تنها فرود است و فرود.
احسان خوش بخت
فيلم هايي از ويسكونتي كه حتماً بايد ببينيد:
زمين مي لرزد (1950)
سنسو (1954)
يوزپلنگ (1963)
شب هاي سفيد (1957)
روكو و برادران (1960)
مرگ در ونيز (1971)
No comments:
Post a Comment