La prisonnière (Henri-George Clouzot, 1968)
آخرین فیلم استاد بزرگ سینمای فرانسه، هانری ژرژ کلوزو، و بین فیلم هایی که از او دیده ام (كه يعني تقریباً تمام فیلم های او منهای فیلمی از 1950 به اسم "میکـِت") قابل چشم پوشی ترین فیلم این مؤلف تلخ اندیش. "زندانی" که با نام انگلیسی "زنی در بند" نیز معروف است، بیانیه ای سینمایی دربارۀ زندگی و عشق در دنیایی در محاصرۀ مدرنیزم (از نوع دهۀ 1960 آن) است. داستان فیلم روی یک زن و رابطۀ او با دو مرد - که هر دو طراحان مجسمه ها و تابلوهایی کینه تیک [هنرهای تجسمی مبتنی بر حرکت و نزديك به سينما] – می چرخد، زنی سردرگم بین دو دنیا و دو تصور متضاد از اخلاق. کلوزو که بیشتر عمرش بیمار و در بیمارستان بود از دنیای پاپ آرت و هندسۀ فضا در دهۀ 1960 چنان بیگانه است که در انتها مجبور می شود عشق را در قالب سنتی و قرن شانزدهمی اش احضار کند تا به نجات قهرمان مؤنثش در دنیایی غرق در پاپ آرت، وازرلی و اندی وارهول نایل شود.
Female (Michael Curtiz, 1933)
سی دقیقۀ اول این فیلم تقریباً یک ساعته یک بیانیۀ فمینیسیتی درجۀ یک در عصر پیش-فمینیستی است که با مهیج ترین زبان سینمایی ممکن - که با وجود مایکل کورتیز در پشت دوربین چندان چیز عجیبی نیست - داستان مدیر مونث شرکتی بزرگ در آمریکای سال های بحران و از آن مهم تر در هالیوود پیش از سانسور بازگو می کند. من همین طور هاج و واج این فیلم بی پروا را نگاه می کردم و می خواستم از سقف بالا بروم اما مثل این که بعد از نیم ساعت سروکلۀ رؤسای استودیو پیدا شده و جلوی ریخت و پاش های بی اخلاقی کورتیز را گرفته اند. از این که دلبر جانانی مثل روت چترتون ( یک کشف تازه برای من!) توسط جرج برنت بیش از حد ادایی طعم عشق را بچشد کفرم در آمد.
Okuribito (Yôjirô Takita, 2008)
اسم این فیلم ژاپنی قابل توجه که بخش کمدی اش منحصربفرد و بخش درامش قابل پیش بینی و برای آدم های احساساتی ساخته شده باید "مرحوم شدگان" باشد. داستان چلوئیستی (یعنی همان ویلون های غول آسایی که عمودی گرفته شده و افقی نواخته می شود) که مرده شور می شود، در بطن فرهنگی سنتی که آخرین رمق هایش برای لاس زدن با سنت های گذشته اجرای مراسم تدفین است. کارگردان فیلم، یوجیرو تاکیتا، یکی از آن حرفه ای های سینمای ژاپن است که 42 فیلم ساخته و این اولین فیلمی است که از او می بینیم، آن هم به لطف اسکار بهترین فیلم خارجی سال. سوتومو یامازاکی - در نقش پیر و مراد مرده شور جوان فیلم - یکی از بهترین بازیگرانی است که در این چند سال دیده ام به خصوص در دنیایی که قرار است کسی چون براد پیت را به عنوان بازیگر به خورد من بدهند.
Los abrazos rotos (Pedro Almodóvar, 2009)
بعضي فيلم ها هستند كه بعد از تماشايشان احساس بزرگي و آرامش و اعتماد به نفس مي كنيد. فيلم هايي كه فكر مي كنيد شمار را به راز و رمز آفرينش نزديك مي كنند. در نقطۀ مقابل فيلم هايي هستند كه با تماشايشان حس خفت و خواري و انزجار و كوچك شدن مثل آنفولانزا به شما هجوم مي آورد. شايد مجموعه آثار هيچ كارگرداني به اندازۀ پدرو آلمودوار در بيدار كردن احساساتي از نوع دوم موفق عمل كرده باشند. "بوسه هاي شكسته" آخرين فيلم آلمودوار تا اين تاريخ است و همین طور آخرين فيلمي از او كه بنده مرارت و حقارت تماشايش را متحمل خواهم شد. براي فيلم سازي با سليقه اي چنين زننده و با روايت هايي چنين سخيف نبايد بيشتر از اين وقت گذاشت. فقط اگر روزي كسي بخواهد دربارۀ بدترين كارگردانان مشهور سينما كاري انجام دهد بنده مسئوليت بخش آلمودوار را عهده دار خواهم شد و براي نوشتم مقاله اي دربارۀ او پنج دقيقه وقت صرف خواهم كرد، زماني مساوي با مدتي كه او احتمالاً صرف نوشتن فيلم نامه هايش مي كند. به اين صورت بي حساب خواهيم شد.
Los bastardos (Amat Escalante, 2008)
ايراد بزرگ فيلم هايي كه اين روزها دربارۀ توحش ساخته مي شوند - خصوصاً دربارۀ توحش در آمريكا - اين است كه خود كارگردان هايشان يك مشت وحشي اند. مثل اين فيلم كه ظاهراً دربارۀ کارگران مکزیکی در آمریکا و در اصل در ستايش اسارت و تجاوز و حرام زادگي ساخته شده و با نماهاي طولاني بي حادثه اش حضور جشنواره اي را هم تضمين كرده است.
See no evil (Richard Fleischer, 1971)
به نظر مي رسد دربارۀ ارزش هاي بچۀ رزمري كمي اغراق مي شود و اگر بخواهم يك آلترناتيو براي اين فيلم معرفي كنم اين اثر درخشان ريچارد فليشر خواهد بود. با ميا فارو در نقش دختري كور كه در خانه اي با سه جسد تنها مانده است. درونمایۀ معصوميت كودكانه در تقابل با خشونت - كه تنها كنش با معنا براي ادامۀ حيات در زندگي قهرمانان شوربخت ريچارد فليشر است- یکی از تأثیرگذارترین فیلم هایی که در چند ماه گذشته دیده ام را به وجود آورده است؛ فيلمي كه هر كات آن مستقیماً روي اعصاب تماشاگران اثر مي گذارد.
La ragazza del lago (Andrea Molaioli, 2007)
اگر اين فيلم در فستيوال ونيز نمايش داده شده معنايش اين است كه تمام اپيزودهاي سريال كارآگاه كاستر (كسي اين سريال آلماني را در اين روزهايي كه تب Lost همه را برداشته به خاطر مي آورد؟) مي توانند به طور جداگانه در فستيوال ونيز شركت كرده و از شانس بالايي براي شير نقره اي برخوردار باشند. من نمي دانم مردم خجالت نمي كشند اين فيلم ها را مي سازند؟ حيف طبيعت زيباي شمال ايتاليا و حيف امرو آنتونتي در نقش يك پدر ديوصفت ديگر (پدر ديوصفت "پدرسالار" برادران تاوياني را به خاطر مي آوريد؟ اين همان ديو است). شگفتا كه آدم بد فيلم يك آدم كمابيش روشنفكر ايراني است كه در طبيعت زيبا و آرامش خلسه آور كوهستان هاي آلپ، قالي بلوچ زير پايش مي اندازد صفحه هاي موسيقي كلاسيك روي گرامافونش چرخ مي زند و در عين حال دست از رندي بر نمي دارد!