Last week I didn’t watch any film, and that was healthy. I was thinking about living too much in the dark and being out of sunlight for too long. So packed my things and went on the road for a week with my usual Count Basie book and lots of music. Stared at the walls of a hotel room till my eyes get tired, and again began to yearn for living in the dark with motion pictures.
That’s why sometimes I feel like I am a well-digger (in this part of the world most of wells still dig by hand), always at the bottom, always in the dark and always far out from what they call “today.”
بعضی وقت ها فکر می کنم مثل «بابای علیرضا» شده ام. «بابای علیرضا» اسم یک کارگر چاه کن افغانی است. او را در مقام پدر پسرش بودن می شناسند – گویی که بقیه پدرها ، پدر پسرشان نیستند – همان طور که «مادر احمد» اسم یکی دیگر از این شخصیت های عجیب و غریب است که در خراسان تعدادشان کم نیست. حتی وقتی خود احمد، یعنی پسری که نامش روی مادر آمده، سروکله اش پیدا شد کسی او را احمد نخواند و همه او را «پسر مادر احمد» صدا کردند. در خراسان مثل هر جای دیگر نسبت ها مهم تر از آدم هایند.
برگردیم به آن چاه کن و شباهتش به من، مقایسه ای آسان و مؤثر. تا جایی که به صفحات Dailies مربوط می شود هر دوی ما همیشه در تاریکی به سر می بریم. همیشه در انتهای این دنیا قرار داریم و همیشه دنیای خودمان را به زور و زحمت در این اعماق به پیش می بریم. آفتاب نخورده ایم و می توانیم هویتمان را در عمق این چاه پنهان کنیم (چنان که بابای علیرضا با این روش از چنگ مأموران ادارۀ مهاجرت در می رود) و از همه مهتر از آن پدیده موسوم به "امروز" در امانیم. به هر حال نمی توانم ادعا کنم که این نوع از زندگی را می توان سلامت خواند، حداقل از نظر فیزیکی.
برای همین هفته گذشته بار را بسته و با خاطرات کنت بیسی، جعبه موسیقی ام و یک چمدان به جاده زده و در حالی که باد و باران آرامشی دور از انتظار را برای راه های فرسوده و آسمان های دودزدۀ خاکستری رقم زده بود برای یک هفته از شر فیلم ها در امان بودم. من عاشق خطوط راه آهن، طیاره ها، هتل ها، خیابان ها و کافه ها و نشستن در سکوت با دوستانم و این هفته فیلم های من چنین بودند. به جای تماشای برسون، مثل آدم های او صبح با نیروی اندک - اما کافی برای قامت من- "بلک کافی" و نان تست خشک و خالی تا ظهر در خیابان ها شلنگ تخته انداختن و ولو شدن روی صندلی نزدیک ترین جایی که به دور از باران سنگ و شیشه می توان قهوۀ دیگری را آرام و نگران مزه کرد.
چنین بود که آن قدر به دیوار سفید هتل زل زدم که حوصله سررفته از فیلم ها سرجایش برگشت و دوباره سر خر را به سمت خراسان کج کردم. همیشه چنین است؛ یا از دیوار حوصله تان سر می رود و یا از فیلم ها و البته گهگاه از هر دو.