Tuesday, 27 October 2009

Publication's Notification#4


در ستون (یا صفحه) تازه ام در ماهنامۀ فیلم، که عنوانش "بازخوانی ها"ست، شش کار تازه چاپ شده است. این مجموعه متنوع دربارۀ فیلم های خوب و بدی است که می بینم و هر کدام به دلایلی ارزش یادآوری دوباره و طرح آن در مجله را دارند. به اضافه، بعضی نکات تازه و خبرها و بخش های در سایه مانده از تاریخ سینما و معرفی کتاب ها و یادداشت های آزادم در این بخش ظاهر می شوند.

سه سال پیش بعد از شنیدن برنامۀ رادیویی "ساعت رادیویی تماتیک با باب دیلن" با خودم عهد کردم که کار مشابهی را با تم های متفاوت و بسیار کلی (پدر، شیطان، ماه، قلب و...) دربارۀ فیلم ها تکرار کنم. از این دسته و به مناسبت چهلمین سال فرود انسان بر ماه، یادداشتی دربارۀ ماه و سینما نوشته ام که در آن به فیلم زنان گربه ای ماه (یکی از مفرح ترین فیلم هایی که اخیراً دیده ام) هم اشاره شده است. پاسخی به نوشتۀ خرده گیرانه دیوید تامسون درباره یک آمریکایی در پاریس در کتاب تازه اش "اونو دیدی؛ مقدمه ای شخصی به هزار فیلم" نوشته ام. نوشته تامسون مثل بدترین نوشته هایش حاوی اشارات بی ربط و استدلال های سست است که نمونۀ اخیر آن حرف های بیراهش دربارۀ اورسن ولز در گاردین و جواب ساده، کوتاه و موثر جاناتان روزنبام به او در وبلاگش است. اما بهترین نوشته های تامسون (که تعداد آن ها بسیار بیشتر از بدترین نوشته هایش است) نمونه هایی عالی از یادداشت های سینمایی اند که تنها از آدمی مثل او بر می آید. کار دیگری هم با توجه به انتخاب های نوار او در کتاب تازه اش برای ماهنامۀ Noir Sentinel نوشته ام که در شهر فعلی تامسون، سن فرانسیسکو، چاپ خواهد شد. بقیه یادداشت های شمارۀ 401 فیلم، دربارۀ فیلم های بد، الک کاپل، فیلم تازه جرالد پیری و کاترین هپبورن است.

Film Ads in Iran, Part 8

The Reivers (1969)

Saturday, 24 October 2009

Dailies#2: Brutality According to the Brutes



La prisonnière
دنیایی آبستره که با دنیای درونی قهرمانان تضادی عمیق دارد


La prisonnière (Henri-George Clouzot, 1968)

آخرین فیلم استاد بزرگ سینمای فرانسه، هانری ژرژ کلوزو، و بین فیلم هایی که از او دیده ام (كه يعني تقریباً تمام فیلم های او منهای فیلمی از 1950 به اسم "میکـِت") قابل چشم پوشی ترین فیلم این مؤلف تلخ اندیش. "زندانی" که با نام انگلیسی "زنی در بند" نیز معروف است، بیانیه ای سینمایی دربارۀ زندگی و عشق در دنیایی در محاصرۀ مدرنیزم (از نوع دهۀ 1960 آن) است. داستان فیلم روی یک زن و رابطۀ او با دو مرد - که هر دو طراحان مجسمه ها و تابلوهایی کینه تیک [هنرهای تجسمی مبتنی بر حرکت و نزديك به سينما] – می چرخد، زنی سردرگم بین دو دنیا و دو تصور متضاد از اخلاق. کلوزو که بیشتر عمرش بیمار و در بیمارستان بود از دنیای پاپ آرت و هندسۀ فضا در دهۀ 1960 چنان بیگانه است که در انتها مجبور می شود عشق را در قالب سنتی و قرن شانزدهمی اش احضار کند تا به نجات قهرمان مؤنثش در دنیایی غرق در پاپ آرت، وازرلی و اندی وارهول نایل شود.


Female (Michael Curtiz, 1933)

سی دقیقۀ اول این فیلم تقریباً یک ساعته یک بیانیۀ فمینیسیتی درجۀ یک در عصر پیش-فمینیستی است که با مهیج ترین زبان سینمایی ممکن - که با وجود مایکل کورتیز در پشت دوربین چندان چیز عجیبی نیست - داستان مدیر مونث شرکتی بزرگ در آمریکای سال های بحران و از آن مهم تر در هالیوود پیش از سانسور بازگو می کند. من همین طور هاج و واج این فیلم بی پروا را نگاه می کردم و می خواستم از سقف بالا بروم اما مثل این که بعد از نیم ساعت سروکلۀ رؤسای استودیو پیدا شده و جلوی ریخت و پاش های بی اخلاقی کورتیز را گرفته اند. از این که دلبر جانانی مثل روت چترتون ( یک کشف تازه برای من!) توسط جرج برنت بیش از حد ادایی طعم عشق را بچشد کفرم در آمد.

Okuribito (Yôjirô Takita, 2008)

اسم این فیلم ژاپنی قابل توجه که بخش کمدی اش منحصربفرد و بخش درامش قابل پیش بینی و برای آدم های احساساتی ساخته شده باید "مرحوم شدگان" باشد. داستان چلوئیستی (یعنی همان ویلون های غول آسایی که عمودی گرفته شده و افقی نواخته می شود) که مرده شور می شود، در بطن فرهنگی سنتی که آخرین رمق هایش برای لاس زدن با سنت های گذشته اجرای مراسم تدفین است. کارگردان فیلم، یوجیرو تاکیتا، یکی از آن حرفه ای های سینمای ژاپن است که 42 فیلم ساخته و این اولین فیلمی است که از او می بینیم، آن هم به لطف اسکار بهترین فیلم خارجی سال. سوتومو یامازاکی - در نقش پیر و مراد مرده شور جوان فیلم - یکی از بهترین بازیگرانی است که در این چند سال دیده ام به خصوص در دنیایی که قرار است کسی چون براد پیت را به عنوان بازیگر به خورد من بدهند.

Los abrazos rotos (Pedro Almodóvar, 2009)

بعضي فيلم ها هستند كه بعد از تماشايشان احساس بزرگي و آرامش و اعتماد به نفس مي كنيد. فيلم هايي كه فكر مي كنيد شمار را به راز و رمز آفرينش نزديك مي كنند. در نقطۀ مقابل فيلم هايي هستند كه با تماشايشان حس خفت و خواري و انزجار و كوچك شدن مثل آنفولانزا به شما هجوم مي آورد. شايد مجموعه آثار هيچ كارگرداني به اندازۀ پدرو آلمودوار در بيدار كردن احساساتي از نوع دوم موفق عمل كرده باشند. "بوسه هاي شكسته" آخرين فيلم آلمودوار تا اين تاريخ است و همین طور آخرين فيلمي از او كه بنده مرارت و حقارت تماشايش را متحمل خواهم شد. براي فيلم سازي با سليقه اي چنين زننده و با روايت هايي چنين سخيف نبايد بيشتر از اين وقت گذاشت. فقط اگر روزي كسي بخواهد دربارۀ بدترين كارگردانان مشهور سينما كاري انجام دهد بنده مسئوليت بخش آلمودوار را عهده دار خواهم شد و براي نوشتم مقاله اي دربارۀ او پنج دقيقه وقت صرف خواهم كرد، زماني مساوي با مدتي كه او احتمالاً صرف نوشتن فيلم نامه هايش مي كند. به اين صورت بي حساب خواهيم شد.

Los bastardos (Amat Escalante, 2008)

ايراد بزرگ فيلم هايي كه اين روزها دربارۀ توحش ساخته مي شوند - خصوصاً دربارۀ توحش در آمريكا - اين است كه خود كارگردان هايشان يك مشت وحشي اند. مثل اين فيلم كه ظاهراً دربارۀ کارگران مکزیکی در آمریکا و در اصل در ستايش اسارت و تجاوز و حرام زادگي ساخته شده و با نماهاي طولاني بي حادثه اش حضور جشنواره اي را هم تضمين كرده است.


See no evil (Richard Fleischer, 1971)

به نظر مي رسد دربارۀ ارزش هاي بچۀ رزمري كمي اغراق مي شود و اگر بخواهم يك آلترناتيو براي اين فيلم معرفي كنم اين اثر درخشان ريچارد فليشر خواهد بود. با ميا فارو در نقش دختري كور كه در خانه اي با سه جسد تنها مانده است. درونمایۀ معصوميت كودكانه در تقابل با خشونت - كه تنها كنش با معنا براي ادامۀ حيات در زندگي قهرمانان شوربخت ريچارد فليشر است- یکی از تأثیرگذارترین فیلم هایی که در چند ماه گذشته دیده ام را به وجود آورده است؛ فيلمي كه هر كات آن مستقیماً روي اعصاب تماشاگران اثر مي گذارد.

La ragazza del lago (Andrea Molaioli, 2007)

اگر اين فيلم در فستيوال ونيز نمايش داده شده معنايش اين است كه تمام اپيزودهاي سريال كارآگاه كاستر (كسي اين سريال آلماني را در اين روزهايي كه تب Lost همه را برداشته به خاطر مي آورد؟) مي توانند به طور جداگانه در فستيوال ونيز شركت كرده و از شانس بالايي براي شير نقره اي برخوردار باشند. من نمي دانم مردم خجالت نمي كشند اين فيلم ها را مي سازند؟ حيف طبيعت زيباي شمال ايتاليا و حيف امرو آنتونتي در نقش يك پدر ديوصفت ديگر (پدر ديوصفت "پدرسالار" برادران تاوياني را به خاطر مي آوريد؟ اين همان ديو است). شگفتا كه آدم بد فيلم يك آدم كمابيش روشنفكر ايراني است كه در طبيعت زيبا و آرامش خلسه آور كوهستان هاي آلپ، قالي بلوچ زير پايش مي اندازد صفحه هاي موسيقي كلاسيك روي گرامافونش چرخ مي زند و در عين حال دست از رندي بر نمي دارد!





احسان خوش بخت

Thursday, 22 October 2009

Where the Sidewalk Ends [On Woody Allen's Scoop]


جایی که پیاده روها تمام می شوند
مقالۀ پیش رو دربارۀ فیلم خبر داغ (Scoop) وودی آلن نوشته و در شمارۀ 359 ماهنامۀ فیلم چاپ شده است. من همیشه فیلم های او را با اشتیاق فراوان دنبال کرده ام و در روزگاری که کمپانی MGM برای اولین بار انتشار فیلم های او را به روی DVD را آغاز کرده بود، یکی از بزرگ‌ترین عیش‌هایم تماشای دوبارۀ شاهکارهای او بود که برایم از آنی هال شروع شده و به ساختارشکنی هری ختم می شود (به اضافۀ پایان هالیوودی از دوران بعد).
اما ‌م از فیلم های اخیر او سر می‌رود. زمانی که این را نوشتم هنوز ویکی کریستینا بارسلونا ساخته نشده بود، که بهتر از دو فیلم لندنی وودی آلن، اما هم‌چنان فیلمی پیش و پا افتاده است.
پس از گذشت 37 سال هنوز این فرصت وجود دارد که وودی آلن را در طول پیاده رویی از خیابانی قدیمی ببینیم که شلنگ تخته اندازان پیش می رود و باز هم در یکی از آن بحرانهای کوچکش چنان اسیر شده که از هدف غایی زندگی که در فیلم هایش آن را ناهاری بی دردسر و آرامش بعد از آن می خواند، دور مانده است. همین ترک عادت، خلقش را تنگ و اعتماد به نفس مختصرش را بر باد داده است.
در "خبر داغ" این موقعیت قدیمی دوباره تکرار شده اما با کمی دقت تفاوت هایی به چشم می خورد که تماشاگر همیشه آسوده خاطر آثار او ناآرام می کند و به جستجوی عامل این تغیرات وامی دارد. بله این آسمان ابری تر از آن چیزی است که همیشه در فیلم هایش دیده ایم. آدم ها آن ولنگاری و سرخوشی همیشگی را ندارند و کافه‌ها جمع و جورتر و بی سر و صدا ترند. هیچ کدام از این ها عجیب نیست چون این بار نه منهتن همیشگی، بلکه در لندن هستیم. بعد از این که فیلم های آخر وودی آلن در آمریکا تهیه کننده‌ای پیدا نکرد، او برای ساخت مچ پوینت به انگلستان رفت. در همان زمان خبرهایی درباره تهیه کننده‌های اسپانیایی و ساخت فیلمی در آن کشور شنیده می‌شد که علاقه مندان او را نگران می کرد [در زمان نوشتن این مقاله ویکی کریستینا بارسلونا هنوز ساخته نشده بود]. دورافتادن آلن از خانه درست مثل این است که برگمان در زیر آفتاب و گل و بلبل هاوایی فیلم بسازد یا ساخت فیلم های وسترن‌ها به یکی از قطبین منتقل شود. لازم نیست برای حماقت آمریکایی‌ها در پشت کردن به مفاخر فرهنگی‌شان ما حرص و جوش بخوریم که خود بهتر از آن نکرده‌ایم، اما این میزان از حماقت کمی جای نگرانی دارد و کافی است با نگاهی گذرا به زباله های هالیوودی مانند ماموریت غیر ممکن 3 و فرورفتن تا خرخره سازندگان و مخاطبان این آثار در معجون دل آزاری از جهل متوجه موقعیتی که وودی آلن را چنین به حال خود رها کرده شویم.از آن سو آغوش باز اروپایی ها در جذب مطرودین ینگه دنیا خالی از اعمال نظرهای کوته بینانه «تمدن کهن» به این پناه جویان نیست. حالا دیگر دوره ای که کوبریک بتواند عطای آمریکا را به لقایش ببخشد و در جزیره بریتانیا فیلم هایی جسورانه تر بسازد، فیلم هایی که تا سی سال بعد هم امکان ساختش در آمریکا وجود نداشته باشد، هم به سر آمده است. وودی آلن در "خبر داغ" از اشاراتی کنایه آمیز به این نگاه متفرعنانه انگلیسی ابایی ندارد؛ بومی ها شوخی های اورا بی مزه می خوانند، با نگاه از بالا به او می گویند که باید چطور باشد و نوعی اخلاق گرایی کهن اروپایی که حتی در فیلمهای خود آن قاره هم دیگر به سختی دیده می شود جایگزین دنیای آزاد وودی آلن می شود که ارتباطی با سینمای او ندارد.
تهیه کننده فیلم جدید او "بی بی سی فیلمز" است که در ساخت پروژه هایی جمع و جور با نتایج اخلاقی کافی، تبحر دارد و این استانداردها یکی از بی رمق ترین فیلم های وودی آلن در سی سال گذشته را به وجود آورده است.
البته نباید فراموش کرد که این کمدین ریز نقش نیویورکی در آستانه 72 سالگی پیرتر و خسته تر از آن است که با دیالوگ های بامزه و مسلسل وارش زمین و آسمان را به هم دوخته و دل یکی از آن زنان روشنفکرمآب گرینویچ ویلیج را ببرد. او به سختی می تواند دیالوگهایش را ادا کند و همان ها هم که در زبانش می چرخند خالی از ظرافت های همیشگی اند. جای زنان بروبیادار نیویورکی را در دو فیلم اخیر دخترکی شهرستانی ماب با تجسمی کاریکاتوری از femme fatale با بازی اسکارلت جوهانسون گرفته که می تواند جای دختر آلن باشد [خود وودی آلن هم به این فکر افتاده و در فیلم رو به دخترک می گوید: «تو می تونی جای دختر من باشی ، چیزی که هیچ وقت نداشته ام .ولی بچه داشتن واقعا یعنی چه؟ با اونها مهربونی ،بزرگشون می کنی ،سختی می کشی ،مواظبشونی و اونها بزرگ می شوند و اول کاری که می کنند این است که تو را به داشتن آلزایمر متهم می کنند».]
وودی آلن در کنار معرکه شاهد طنازی های نچسب اسکارلت جوهانسون با مردان خوش پوش و رولز رویس سوار انگلیسی است. موقعیت جوهانسون در این مملکت غریب خیلی شبیه به موقعیت خود وودی آلن است: یک بروکلینی بی غل و غش که تعطیلات را میهمان چند انگلیسی پولدار و اهل فرهنگ است، در حالی که نه زبان آنها را می فهمد و نه آداب و شوخی هایشان را. طنز آمریکایی وودی آلن طنزی روشنفکرانه و فاقد بعد طبقاتی است اما طنز انگلیسی (به قول پازولینی و در دیدارش از انگلستان) مختص اعیان است و مردم عادی از آن بی بهره اند. ترکیب یا تقابل این دو گرایش مختلف به کمدی یا بهتر است بگوییم سوء تفاهم موجود به فیلمی بی مزه، سرد و بی روح انجامیده است.
حتی یکی از معدود شوخی های بامزۀ فیلم دربارۀ همین تفاوت بین دو فرهنگ است. آلن در فیلم می گوید لندن را دوست دارد ولی تنها مشکل اینجاست که هر بار سوار ماشین می شود فکر می کند که این بارآخر خواهد بود (می دانیم که سیستم و جهت رانندگی در انگلستان درجهت مخالف تمام دنیاست و همین برای خارجی ها بسیار سخت و خطر آفرین می شود). در انتهای فیلم او برای نجات جان اسکارلت جوهانسون از دست قاتلی خطرناک با سرعت در جاده ای در خارج از لندن می راند که ناگهان و با خروجش از قاب صدای برخورد دو اتوموبیل را می شنویم. در نمای بعد او را روی عرشه کشتی مردگان می بینیم که برای بقیه متوفی ها دلیل مرگش – رانندگی در جهت اشتباه و شاخ به شاخ شدن با ماشینی از روبرو –را می گوید و این که موفق به نجات جان دختر نشده؛ او می گوید: «اگر در آمریکا بودم الان یک قهرمان محسوب می شدم».
این فیلمنامه مغشوش یا انتخاب بی ربط بازیگران (با یادآوری گزینش فراموش نشدنی نقشها در آثار پیشین آلن) نیست که تماشاگر حتی وفادار او را می رماند . همین طور انتظار کشیدن های طولانی برای رسیدن به یک شوخی خوب آنقدر باعث سررفن حوصله نمی شود که پیر شدن آلن و عدم تطبیق سینمای او با این مساله.
کمی پیش من و یکی از دوستان که هردو شیفته برادران مارکس هستیم در حین تماشای سرویس هتل (1938)، یکی از فیلمهای ناموفق برادران، احساس مشابهی را تجربه کردیم که ملال و شرم لغاتی مناسب برای توصیف آن است. هردو ازاین که تیز و فرزترین کمدین های خانه خراب کن دنیا را مثل مرغ های پرکنده در اتاق یک هتل بدون پول و غذا و از همه مهمتر بدون آنارشی همیشگی شان ببینیم چنان برآشفته بودیم که همان مختصرکمدی و هرج و مرج جاری در فیلم از چشممان می افتاد. همیشه عادت کرده بودیم که برادران مارکس را در حال آشوبگری و زندگی بی قید و بند ببینیم و حالا تمام مصایب عالم داشت یک شبه بر سرشان نازل می شد و روی دل آدم سنگینی می کرد. موقعیت وودی آلن در این فیلم بسیار شبیه موقعیت کمدین‌های مورد علاقه او، برادران مارکس و به خصوص گروچو در سرویس هتل است. آلن هزاران کیلومتر دورتر از محیطی که بخشی از زبان سینمایی او و تمام شور و شوقش به زندگی است فیلم هایی می سازد که کمترین شباهتی به شاهکارهای او منهتن، شوهران و همسران و هانا و خواهرانش ندارد و حتی فاقد حس سرگرم کنندگی آبرومندانه فیلم‌هایی چون آلیس و نفرین عقرب یشمی است.
ایدل های نهایی فیلم را می توان شبیه به موقعیتی دانست که در یکی دیگر از فیلم‌های متأخرش، ملیندا و ملیندا، توصیف می‌شود، موقعیتی که می‌تواند عصارۀ جهان بینی وودی آلن نیز باشد. وقتی که کمدی به تراژدی می گراید و تراژدی کمیک می شود. مچ پوینت که قرار بود شرحی داستایوفسکی وار از زندگی اعیان لندن و کشش ها و وسوسه های قهرمان داستان باشد با داستانی مبتذل چیزی جز پوزخند برای مشتاقان آلن و لبخند رضایت برای شیفتگان داستان‌های خیانت و جنایت (از نوع آدریان لین) در پی نداشت و حالا آخرین کمدی او از فرط تکراری بودن و از هم گسیختگی و البته کهولت سن وودی آلن به تراژدی پهلو می‌زند. او درهیچ فیلمی تا بدین اندازه شخصیت سینمایی‌اش را ساده لوح، ناتوان، بی‌خلاقیت و بی‌مزه خلق نکرده است و از همه ناخوشایندتر این‌که گویی اصراری در این خوار کردن وجود داشته است. تنها چیزی که در این میان ستایش می‌طلبد اصرار این کارگردان در ادامه دادن راهی است که از 1969 و با ساخت تقریباً سالی یک فیلم آغاز شده است.
وودی آلن با پافشاری بر «وودی آلنی» بودن، با فیلم‌های کمدی و جدی سالانه، نوشته‌ها و کلارینت نوازی‌اش، علاوه بر تثبیت نقش خود به عنوان یک هنرمند ثابت می‌کند که ارزش زیستن در تداوم و سامان بخشی به همه آن علایق کوچک و بزرگی است که مختصات ویژه یک زندگی قلمداد می شوند، فارغ از این که نظر و عقیده دیگران در این باره چیست.
نمی دانیم خود وودی آلن درباره این دو فیلم چه فکر می کند. ولی آیا او روی تیزر تبلیغاتی خبر داغ را شخصاً نظارت نکرده که در آن گفته می شود: «خبر داغ فیلمی دیگر از کارگردان مچ پوینت، با شرکت وودی آلن..!» انگار یکی دیگر مثلاً پیتر جکسون کارگردان فیلم موفق اولی بوده و حالا در ساخته جدیدش از وودی آلن فسیل شده استفاده کرده است. به نظر من نشانی از این آشکارتر در طرد اثر توسط خالقش یا عدم پذیرش آن از طرف مخاطبان وجود ندارد.
می دانیم سینما بیش از هر هنر دیگری به توانایی های جسمی و روحی کارگردان در به پیش بردن گروهی بزرگ از نیروهای خلاقه وابستگی دارد و با افتادن فیلمساز در سراشیبی عمر کیفیت اثر هنری با تهدیدی جدی مواجه می شود. در هنر که هیچگاه ارزیابی ها و سبک سنگین کردن ها با سن و شرایط جسمانی تطبیق داده نمی شود این هنرمند است که باید احوال خود را با بیان هنری اش همسان سازد. در این دو راهی بزرگ که یک سوی آن انقراض و زوال و سوی دیگرش تجدید حیاتی معنوی است گاه با نمونه هایی شگفت انگیز روبرو می شویم: ماتیس نقاش عیاش و سرخوش دوران جوانی در پیری زودرسی که با رنج جسمانی و زمین گیر شدن همراه بود به جای نقاشی همیشگی اش به بریدن تکه کاغذهای رنگی و چسباندن آنها بروی صفحاتی بزرگ روی آورد و دوره ای که از این نقاشی ها در مجموعه آثار او پدید آمده از نظر طراوت و جسارت در به کارگیری رنگ ها و ترکیبات تازه و شور پایان ناپذیر به زندگی از آثار هر نقاش جوانی پیشروتر و در کارنامه استاد پیر تولدی دوباره بود. ماتیس به این شکل اگر نه به پیری جسمانی لااقل به پیری اثر و هنرمند غلبه کرد. وودی آلن امروز به حرکت و جسارتی این چنینی نیاز دارد. چرخشی دور از انتظار در ایام کهولت که در سینما به کرات دیده شده است. جان هیوستن رو به مرگ را به خاطر بیاوریم که با اعضای خانواده اش در ایرلند "مردگان" جویس را که همیشه آرزوی ساختش را داشت روی ویلچر کارگردانی می‌کند. تغییر لحن سرشار از طراوت بونوئل در 70 سالگی، علیرغم دردهای مردافکنی که با با آنها دست و پنجه نرم می کرد، را به خاطر بیاوریم که منجر به آفرینش بعضی از مدرن‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما شد. چرا راه دوری برویم کافی است نگاهی بیندازیم به فیلم‌های آخر کلینت ایستوود و یا آخرین فیلم رابرت آلتمن.
با تمام این طرح‌ها و آرزوها یهودی بدبین نیویورکی ما این بار خسته تر از آن به نظر می‌رسد که بتواند تکانی اساسی به فیلم‌هایش بدهد. روزی که در منهتن مشغول فهرست کردن چیزهای مورد علاقه‌اش، چیزهایی که باعث عشق او به ادامه زندگی می شد، درضبط صوت دستی‌اش بود، می‌دیدیم که هرکدام از نام‌های آن فهرست (از مارلون براندو و گروچو مارکس تا چخوف و صورت ماریل همینگوی) به تنهایی برای ادامه یک زندگی کافی است. فیلم‌های او با الهام از این سرچشمه های همیشه جوشان و با ترجمه آنها به زبانی در خور زمان و موقعیتشان، اصالتی انکارناپذیر پیدا می کردند و و باعث می شدند تا تصویری که از خالقشان داریم در کنار رنج ها، تردیدها و نگرانی هایش درباره گذر عمر، مرگ و تنهایی همیشه تصویری یگانه از یکی از هوشمندترین مخلوقات قرن بیستم باشد. امروز پس از زمانی دراز و پر بار نشان چندانی از آن شور و شوق باقی نمانده است و این جا در یکی از پیاده روهای لندن و درزیر آسمانی ابری از زبان او و رو به اسکارلت جوهانسون می شنویم: «خسته ام، حوصله ام سررفته و می خواهم بروم خانه.»
امیدواریم وودی آلن به خانه بازگردد و فیلم بعدی اش یک اثر کامل و از همه مهمتر خانگی باشد.
احسان خوش بخت
دی ماه 1385