مان براي من در دستۀ كارگرداناني قرار دارد كه انتخاب تعداد مشخص، و بعضاً محدود، از فيلم هايش به عنوان بهترين هاي او كاري دشوار و گهگاه عبث است. با تمام دگرگوني هاي ظاهري كه فيلم هاي او در طول دو دهه داشته اند - از سياه و سفيد هاي هفتاد دقيقه اي ارزان تا هفتاد ميلي متري هاي حماسي – وحدت مضامين و كمال زبان سينمايي او هر انتخابي را با خطر غفلت و نقص روبرو مي كند. اما اين فهرست براي اين است كه اگر خواستيد از ميان 38 فيلم او فقط ده تا را براي ديدن انتخاب كنيد، چندان عذاب وجدان نداشته باشيد.
لازم است اين نكته را اضافه كنم كه از فيلم هاي اوليۀ مان چهار فيلم را نديده ام و سال ها از تماشاي فيلم هايي مانند هدف بلند و قهرمانان تلمارك مي گذرد، اما رابطه ام با Raw Deal ، فيوري ها و اخيراً نسخۀ مرمت شده و درخشان سقوط امپراتوري روم هرگز قطع نشده است.
Cult of the Cobra، درست مثل عنوانش يك فيلم كالت از استوديوي يونيورسال در ژانر وحشت است. هم چون بسياري از فيلم هاي كالت با يك شاهكار روبرو نيستيم، اما به اندازۀ كافي حواشي و جزييات خارج از متن در فيلم وجود دارد (يا به مرور به آن الحاق شده) كه بتوان اوقات مفرحي را با فيلم گذراند.
گذر زمان باعث شده تا داستان "تجاوز" سربازان آمريكايي به حريم ناشناختۀ تمدن هاي شرقي و بلاياي متعاقب آن در فيلم، معنايي كنايي و مضاعف پيدا كند. "شرق" در اين فيلم، همان مشرق زمين چهل تكه اي است كه ميان هند و سرزمين هاي عرب نشين و شرق دور تفاوت چنداني قائل نمي شود و گهگاه همۀ آن را با هم در آميخته تا شرق هاليوودي را بسازد.
فيلم دو سال پس از بازگشت سربازان آمريكايي از كره ساخته شده و داستان شش سرباز را بازگو مي كند كه پنهاني به معبد فرقه اي در مشرق زمين وارد مي شوند كه پرستندۀ مار كبري هستند و معتقد به تبديل آدم به مار و بالعكس. آنها در آن جا لو مي روند و نفرين مي شوند، نفريني كه قرار است آن ها را يكايك از پا در بياورد. همراه با آن ها يك كبري/زن (فِيت دومورگ) به آمريكا پا مي گذارد و در تغيير و تبديل هاي پياپي و بسيار اغواگرانه اش دمار از روزگار چهار نفر در مي آورد اما قبل از فرو ريختن زهرش به جان دو سرباز باقيمانده از پا در مي آيد، شايد براي اين كه عاشق يكي از قربانيانش مي شود.
بدين سان دوباره كابوس از مشرق زمين به آمريكاي امن و آرام پا مي گذارد، اما آقايان بلافاصله به معبدهاي اسرارآميز ديگري در شرق (اين بار ويتنام) هجوم مي آورند و اين اشتباهات تاريخي تا به امروز دست از تكرار برنداشته اند و تازه نيش اين كبري ديگر حلاوت كاري كه فِيت دومورگيو با قربانيان مي كرد را ندارد و حالا كار با بستن يك بمب به كمر و فرستادن كل آن شش نفر به آسمان انجام مي پذيرد، چرا كه همراه با سينما، تكنولوژي مرگ و سرعت آن نيز متحول شده است.
كارگردان فيلم فرانسيس دي لاين (96-1905) است كه يكي از آن B سازهاي فراموش شده است كه دست آخر از تلويزيون سر در آورد. اما با شهادت اين فيلم كارگرداني است صاحب سليقه كه البته راسل متي (فيلمبردار بزرگ فيلم) سربزنگاه به كمكش آمده است. لاين سابقاً تدوين گر بوده و اين دومين نكتۀ قوت فيلم است. اما از همه مهم تر حضور فِيت دومورگ (99-1924) است؛ نيمي دوروتي مالون است و نيمي تهديد و اغواي اصيلي كه آفريدۀ خودش است.
فِيت دومورگ؛ نيمي دوروتي مالون و نيمي خودش.
فيلمبرداري راسل متي فيلم با قاب هايي عالي
فِيت دومورگ؛ نيمي مار و نيمي زن
مشخصات فيلم:
Director: Francis D. Lyon
Black and White/81 mins/Universal Pictures/Release: May 1955
Howard Pine - Producer
Richard Collins/Jerry Davis/ Cecil Maiden - Screenwriter
Russell Metty - Cinematographer
Miton Carruth - Editor
=====================================
Cast: Faith Domergue - Lisa; Richard Long - Paul Able; Marshall Thompson - Tom Markel; Kathleen Hughes - Julia.
مالی هسکل، همسر اندرو ساریس، کتاب تازه ای دربارۀ بربادرفته (1939) نوشته با عنوان "صادقانه بگم عزیزم" (Frankly My Dear) که یکی از مشهورترین دیالوگ های فیلم است. مالی خود یک جنوبی است، به خوبی با دنیای پر تضاد جنوب و رابطه و تصویر مخدوش آن در هالیوود عصر طلایی آشناست. از این ها گذشته این مالی هسکل بود که بیشتر از سه دهه پیش در مقالۀ "از تکریم تا تجاوز: برخورد با زنان در فیلم ها"، اسکارلت اوهارا را هم پای هاکلبری فین، کاپیتان ایهِب و چالز فاستر کین ستود؛ زنی واقعی با احساسات زنانه ای کامل که ممکن است زیبایی بیش از حد و چشمان سبز رام نشدنی اش این نکته را به حاشیۀ توجه ما براند.
هسکل در کتاب بر سرنوشتِ مامی، هتی مک دَنیِل، نیز تأکید می کند تا نشان بدهد گرفتن اسکار برای او هیچ چیز را عوض نکرد. در حالی که مامی در مراسم اعطای جایزه حتی در سر میزی که تمام گروه بربادرفته نشسته بودند جا نگرفته و جایی "آن عقب ها" برایش در نظر گرفته شده بود تا مبادا رنگ پوستش درخشش خیره کننده میهمانی اعیان هالیوودی را به هم نزد. هتی مک دنیل بعدها گفت : "ترجیح می دهد هفته ای 700 دلار برای بازی در نقش یک مستخدمه بگیرد تا برای مستخدمی". ژست هالیوود در این مورد چندان به موقع نبود. اگر انتخاب بر عهدۀ من بود این اسکار را چهارسال پیش برای بازی در نقش یک پیشخدمت بدخلق در آلیس آدامز به او می دادم. تنها یک سکانس فیلم (سر میز شام با کاترین هپبورن شرم زده و بی اعتماد به نفس، والدینش و فرد مک موری) برای تصاحب آن مجسمۀ آب طلا کافی است و خدا می داند که رفتن انگشت به روی دکمۀ rewind در این صحنه اجتناب ناپذیر خواهد بود.
قهرمانهاي دوران كودكيات چه كساني بودند، ستارگان وسترن يا كسي جز آنها؟
قهرمانهاي من پدرم و ويل راجرز بودند. متأسفانه پدرم در سال 1940 فوت كرد و خوشحالم كه آن موقع لااقل در فيلم پنجمم بازي ميكردم و او مرا در سينما ديد.
آيا هيچ وقت ويل راجرز را از نزديك ديديد؟
من برايش كار ميكردم. بعدِ مدرسه ميرفتم در مزرعهاش و اسبها را تيمار ميكردم. اولين سواري عمرم را هم همانجا انجام دادم.
اين راجرز بود كه انگيزة بازيگر شدن را به شما داد؟
هميشه تماشاگر مسابقههاي چوگان در مزرعة راجرز بودم و همانجا بود كه داريل زانوك، كلارك گيبل و خيلي از ستارههاي هاليوود را از نزدیک دیدم. يك روز ديگر تصميم قطعي را گرفتم و گفتم كه ميخواهم بازيگر بشوم، البته بازيگر تئاتر. به عنوان دستيار بازيگرها وارد سالنهاي نمايش شدم. براي سه نمايش دستيار تالولا بنكهد [بازيگر قايق نجات هيچكاك] بودم. در يك زمان براي چند نقش بايد در حالت آمادهباش ميبودم كه اگر بازيگري نيامد يا مريض شد جاي او روي صحنه بروم.
يك روز جاي يكي از همين غايبها روي صحنه رفتم و بعد مدتي ديدم كه اين آدم بدون اينكه سر كار بيايد پنجاه برابر من، كه جانشينش بودم، حقوق ميگيرد. ديدم اين خيلي احمقانه است و گفتم حالا وقتش است كه خودم بازيگر شوم. ولي بازيگري سينما چيزي بود كه حتي به خوابم همنميآمد
والدينتان از كجا بودند؟
پدر و مادرم در 1922 از كانادا به لسآنجلس مهاجرت كردند. پدرم براي راهآهن سراسري كانادا كار ميكرد اما اينجا در كاليفرنيا رانندة تراموا شد. آخر هفتهها كه مدرسه نميرفتم به او كمك ميكردم. او مرد سختكوشي بود كه خودش را كاملاً وقف خانواده كرده بود.
دورهاي نسبتاً طولاني تحت قرارداد استوديوي كلمبيا بوديد. اين همكاري چهگونه شكل گرفت؟
تازه فيلم بهشت با حصار سيم خاردار را براي كمپاني فاكس قرن بيستم تمام كرده بودم. به نظرم اواخر ژويية 1939 بود. رئيس من در استوديو زانوك بود كه در بچگي او را در مزرعة ويل راجرز ميديدم. آنها با من يك قرارداد سههفتهاي بستند. اين كوتاهترين قراردادي بود كه ميشد با يك بازيگر بست. به هر حال كلمبيا من را براي پسرم گناهكار است استخدام كرد. هري كان رئيس وقت كلمبيا از من خواست اسمم را عوض كنم و چند اسم پيشنهادي هم داد اما من انتخاب خودم را كردم و به خاطر جايي كه پدرم در كانادا متولد شده بود اسم گلن را روي خودم گذاشتم.
در 1946 همة زنهاي آمريكايي شيفتة شما در گيلدا بودند؟
و البته تمام مردان دنيا شيفتة ريتا هيورث! دليل موفقيت گيلدا اين بود كه همه ميدانستند اين داستان واقعي است. من و ريتا عاشق هم بوديم و هميشه شيفتة هم باقي مانديم. اين احساس روي پرده وجود داشت و به تماشاگر هم منتقل ميشد.
شما هم در جنگ جهاني دوم در لژيون خارجي فرانسه جنگيديد و هم در دورة ويتنام براي اداي وظيفه دو بار به آنجا رفتيد.
در 1942 براي خدمت در نيروي دريايي ثبت نام كردم و تا پايان جنگ در آن ماندم. بعدها در اواخر دهة هشتاد وقتي كه آقاي ميتران نشان شواليه را به من داد واقعاً شوكه شدم.
اين نشان را به خاطر «خدمت به مردم فرانسه در طول جنگ» گرفتيد؟
بله و بعد از جنگ هم به اروپا رفتم. به نظرم 1949 و براي فيلم برج سفيد بود. در همان سفر از بلندترين كوه اروپا مونبلان بالا رفتم. بايد اقرار كنم كه پايين آمدن از يك كوه خيلي سختتر از بالا رفتن از آن است. وقتي از كوه بالا ميرويد چشمتان به بدنة كوه است ولي وقتي پايين ميآييد هيچ چيز جلوي چشمتان نيست!
آيا بازي در نقشهاي مثبت و خوب را ترجيح ميدهيد؟
واقعاً برايم مهم نيست كه نقش يك قهرمان را بازي كنم يا آدم شرير را. بعضي وقتها نقشهاي منفي خيلي غنيتر هستند. مثل نقشي كه در قطار 10 : 3 به يوما داشتم. ولي در كل نقشهايي را ترجيح ميدهم كه آن را تا به انتها بفهمم و براي آن مناسب باشم. مثلاً خيلي مضحك است كه من در نقشي شكسپيري ظاهر شوم.
گفته ميشود كه در وسترنها تمام صحنههاي دشوار فيلم را شخصاً و بدون بدل بازي ميكرديد.
البته سواريها را خودم انجام ميدادم. فراموش نكنيم كه معلم سواركاري من كسي مثل ويل راجرز بوده است. در فيلمها بايد به كاري كه ميكنم ايمان داشته باشم. بايد طوري با مسائل روبهرو شوم كه انگار در زندگي واقعي هستم. بنابراين بخش بزرگي از وجودم در هر كاري كه در سينما ميكنم دخيل است. بايد همين طور باشد تا مردم با شما همذاتپنداري كنند. اگر نتوانيد آنها را جذب كنيد كارتان خراب است. هيچوقت نااميد نشويد. هر چيزي كه زندگي به طرفتتان پرت كرد، شما همان را بهش برگردانيد. درست مثل بازي تنيس.