Sunday 18 October 2009

Godard's Interview: When There Is No Silence

I am no more anguished to produce masterpieces


One of the best spots for understanding and getting acquainted with a director, beside long interviews in print, is the TV interviews, especially for those laconic filmmakers of the past. You can hear their words and examine them closely and see how the biggest Hitchcock film ever is Hitch himself or the greatest story teller among Hollywood giants is Walsh that turns every small situation to an interesting comedy/drama.

And among TV shows which usually are interested in the color of underwear of celebrities and “what-did- you-do- with-that-star sort of thing, Dick Cavett Show in the 1960s and 1970s was a decent place to discuss movies technically and also with a proper amount of charm!

I already have mentioned an episode of Cavett Show with Hitchcock and now this excellent episode, a 1980 interview with Godard, which hasn’t been released on DVD so far.

The time is right. When after a decade of politixperimental filmwriting/essaymaking, Godard had a more commercial “comeback” (Godard despises the word and says “I haven’t been anywhere”) with Sauve qui peut.

Here he is so calm and mild; carrying a cheap yellow cigarette lighter that Cavett couldn’t take his eyes of it. He barely smiles or responds to audiences now and then applauses, especially when he says “women have better ideas then men” [I’m completely agree with this part, at least in my country, Iran, women seems more advance, liberal and ready to change than the rusted male community]. He is more compassionate than his press conferences. (I remember in one of those press conferences he called a cameraman who was taking a close up of him, “a criminal” – probably in the special features of Histoire(s) du cinema DVD)

Cavett is an above-average talk-show host that his gentle ways of communicating with the guests makes him acceptable, even for the intransigent characters like Godard or Bergman. Though he can’t unveil the truth behind an interviewee, but by giving him or her enough space, he cooperates in at least having an honest discussion, and I believe even Godard appreciates his method.

Naturally most of the time Cavett is so puzzled by Godard’s views and the way he gives an account of things; not only from technical point of view, but from such general concepts like camera and space (after all Cavett himself spent a lifetime in front of cameras!) And he becomes stunned by Godard’s comment that “I think the problem with interviews is we feel obliged to speak, there is no silence.” And later he adds, “Even making a pornographic picture needs two or three weeks of preparation, but here on TV it takes 30 minutes to produce 30 minutes.”

Cavett, so puzzled

There are other very precise and remarkable comments about the media, like “the entire world is afraid of images. Ask any president why he is willing to go to TV and not willing to be in a feature, whether playing a character or whether playing himself. He replies himself, “maybe the answer is related to the fact that movies are strongly tied to our feeling for truth.”

When Cavett shows a clip of his recent film, Sauve qui peut, Godard starts criticizing his own method and declares his dissatisfaction with a famous slow-motion love making scene. He concludes “It’s like a Sylvester Stallone movie; using a gimmick like slow-motion both for sentimentality and violence.”

Godard brings out his tiny red and green scripts from his pocket. "Who said I have no scripts?"

Godard’s most interesting remark arrives in answer to a question about discovering American directors by Cahier du cinema:
“When we said Hitchcock is like Dostoyevsky or Hawks is as great as Faulkner, that was because we wanted to open doors for ourselves too. We wanted to make films and we need an 'exterior' help, we needed to be recognized, so we must convince others that director is the name above everything.”

He attacks use of black & white photography in Woody Allen’s Manhattan, but praises Scorsese’s job at The Raging Bull (he must have saw the film in editing room or a private screening, because interview time is before official release of the film)

Cavett brings up the story of Godard’s filmmaking without having any script, and Godard replies “I have scripts”, he brings out of his pocket two tiny notebooks and give them to Cavett as his two next projects!
--Ehsan Khoshbakht


P. S.

I couldn’t resist on not-mentioning some other memorable Godard’s remarks at the Cavett Show:

  • “There is no difference between image and sound. You must listen to the image and look at the sound.”
  • “Audiences have a responsibility in making the movie.”
  • “It’s a good sign when good people go in exile from their own country.”
  • “I am no more anguished to produce masterpieces. I’ve returned to my childhood, but not from the front door, maybe from backdoor or even from the window of the second floor.”

Saturday 17 October 2009

Thursday 15 October 2009

Dailies#1 "Rita, Jean & Tarantula"




شنيدن موسيقي جري موليگان – چنان كه حالا اجراي او در كافۀ ويليج ونگارد نيويورك به گوش مي رسد – آدم را هوايي مي كند و نقشه هايي به ذهن آدم راه پيدا مي كنند كه در احوال عادي امكان ظهور يا در صورت ظهور، ضرورت بيان و علني كردنشان وجود ندارد.

چنين است كه جري باعث شد تصميم بگيرم آخرهفته ها گزارشي از فيلم هايي كه در هفته ديده ام، لااقل بعضي از آنها، بدون جدا كردن خوب از بد و بدون خجالت از چيزي يا افتخار به چيزي ديگر، ارائه كنم.

مطمئن نيستم كه بتوانم اين كار را در آينده هم ادامه بدهم. قبل از همه از ضرورت خارجي آن (يعني همان نيرويي كه از بيرون من – كه به آن خوانندگان هم مي گويند! – مرا مجاب به ادامۀ آن كند) هنوز برايم روشن نيست، كما اين كه ضرورت وجود اين وبلاگ نيز برايم روشن نيست و بعد، پيدا كردن روشي مناسب براي ارائۀ اين گزارش كه نه صرفاً مجموعه اي از نام ها و اعدادي و ارقام باشد و نه انتقاد فيلم و فيش هفتگي براي فيلمدوستان.

فعلاً با دو پاسخ خود را قانع مي كنم.

اول – بهترين مصاحب يك آدم خود اوست، دقيق ترين و صبورترين شنونده و بهترين واكنش نشان دهندۀ ممكن. از قديم گفته اند (مطمئن نيستم چه قدر قديم) كه مصاحب آدم بايد در حد خودش باشد و چه كسي بهتر از خود آدم در حد خودش. بنابراين خجالت نمي كشم كه مثل آلبومي كه از بيل اونز دوست دارم عنوان كل اين قضايا (يعني دو وبلاگ و نوشته هاي ديگر و ساير خرابكاري هايم) باشد: Conversations with myself

دوم – براي شروع مي شود به بعضي از فيلم ها اشاره كرد كه بتوانند "داستان" مشخصي از آن هفته و از سينما سرهم كنند. مي توان بازبيني ها را – مگر اين كه در تماشاي دوباره تغييري اساسي در ديدگاه آدم ايجاد شده باشد – كنار گذاشت و فيلم هايي كه مفصل تر درباره شان نوشته ام را هم حذف كرد (مثل كاري كه براي ترنس فيشر در اين ماه خواهم كرد) مي توان فيلم هاي روز و سينماي معاصر – يعني جريان اصلي هاليوود امروز كه نان و روزي تعداد زيادي از دوستانم از ستايش رنگ و لعاب آن ها تأمين مي شود – را هم به "سينماشناسان" واگذار كرد. دربارۀ فيلم هايي كه براي ستون تازۀ مجلۀ فيلم – كه از شمارۀ 401 با نام "بازخواني ها" سروكله اش پيدا مي شود – خواهم نوشت و يا دربارۀ فيلم هايي كه قصد دارم در آيندۀ نزديك چيزي درباره شان بنويسم هم در اين جا چيزي طرح نمي كنم. مثلاً كشف بزرگ اين هفته مصاحبه اي با گدار بود كه تا قول مي دهم تا يكشنبه يادداشتي مفصل دربارۀ آن بنويسم. عنوان اين بخش (چون تمام تيترهاي من به دلايل فني و شخصي فرنگي اند، اين يكي هم از اين قاعده مستثني نيست) Dailies خواهد بود كه جز اشاره به روزانه بودن اين پديده، بنده و احتمالاً ديگران را به ياد اصطلاحي سينمايي مي اندازد كه تماشاي روزانه راش هاي فيلم برداري شده توسط گروه فيلم ساز است.

The Lady in Question (Charles Vidor, 1940)

نذر كرده بودم تمام فيلم هاي مشترك ريتا هيورث و گلن فورد را ببينم، عشقي در نگاه اول كه از گيلدا شروع شد و هر چه عقب تر برگشتم بيشتر و بيشتر حيران شدم كه سر سوزن از آن جادويي كه در گيلداست، در فيلم هاي قبلي وجود ندارد. واقعيت اين است كه گلن فورد در اين فيلم دادگاهي ( و بعد از دادگاه، ملودرام) بيشتر شبيه فارق التحصيل هاي دانشگاه آزاد واحد نيشابور است كه يك دفعه مي بيند بابايش ريتا هيورث را به عنوان منشي مغازه استخدام كرده است.

Hold your man (Sam Wood, 1933)

فيلم مأيوس كننده اي از سام وود با كلارك گيبل و جين هارلويي كه روتين هميشگي را اجرا مي كنند و كلكسيوني از بازي هاي بد و دروغ هايي كه در دورۀ "بحران اقتصادي" توي كت هيچ كس نمي رفته. تنها نكتۀ فيلم تصويرپردازي وود براي اشارات "سكسوئل"ي است كه در هر فيلم جين هارلو، اين مؤلف بزرگ اما در اين جا دست و پا بسته، بايد منتظرش باشيد.

Tarantula (Jack Arnold, 1955)

تارانتولا نوعي عنكبوت پشمالوي كريه المنظر است. تارانتولا در عين حال اسم رماني از باب ديلن هم هست و بعد از اين دو، اسم فيلمي است از جك آرنولد كه سوررئاليزم ابزورد ديلن را با اين نژاد خدانشناس از جانواران موزي قاطي كرده و به آن 15 متر ارتفاع داده تا با چشم هايي بزرگ تر از تلسكوپ هابل از پشت پنجره، ضعيفه هايي كه قبل از خواب در آستانۀ تعويض لباسند را ديد زده و سپس با پاهاي پشمالوي نفرت انگيزش كل خانه چوبي آن ها را با خاك يكسان كند. يك فيلم كالت بسيار مفرح.

Al Capone (Richard Wilson, 1959)

با ديدن اين يكي مي توانم بگويم تمام آل كاپون ها و شبهه آل كاپون هاي سينما را ديده ام. براي سال هاي متمادي، يعني از وقتي كه در "مسابقۀ هفته" منوچهر نوذري سكانس آخر فيلم را نشان داد تا مردم را با سؤال هايش گيج كند، دلم مي خواست اين فيلم را ببينم و خب البته نتيجه بسيار مأيوس كننده بود. بي ذوقي از سر و روي فيلم مي باريد و راد استايگر در نقش كاپون زيادي جيغ و داد مي كرد.

Soylent Green (Richard Fleischer, 1973)

برخلاف تصورم اين فيلم علمي تخيلي پليسي سياه و خوش ساخت چارلتون هستون بهتر از حد انتظار بود. بازي ادوارد جي رابينسون در نقش مردي رو به مرگ در نيويوركي ويران شده در آينده، هيچ وقت فراموشم نمي شود، به خصوص وقتي در جلوي پردۀ سينما تصاوير كرۀ زمين در روزگاراني كه در آن آب، آهو، گل و ميوه وجود داشت را به عنوان آخرين تصاوير عمرش قبل از مرگ داوطلبانه نگاه مي كند. با شيرين كاري هاي ما در كرۀ خاكي، چنين روزي دور نخواهد بود.

The 49th Parallel (Michael Powell, 1941)

هفتۀ متوسط ها با اين شاهكار مايكل پاول ( با سناريويي مثل كتاب هاي گراهام گرين از امريك پرسبرگر) تمام شد. فيلمي كه در آن فرق بين حقيقت و دروغ و آزادگي و دربند بودن در راه رفتن در گندم زار - چنان كه كانادايي ها در فيلم هستند- با كوبيدن چكمه ها بر خاك پوك است - چنان كه نازي ها بودند و هستند- ديده مي شود. آخرهفته عاقبت به خير شديم.

Wednesday 14 October 2009

Finally Farber


Finally “Farber on film: The Complete Film Writings of Manny Farber”, (edited by Robert Polito) was published by The Library of America, including all his film writings (he had general writings on art and painting, too) for The Nation, The New Leader, New Republic, Cavalier, etc.

Manny Farber, whom Jonathan Rosenbaum calls him "the greatest by far of all American film critics", was also a painter, teacher and carpenter. He was born in Douglas, Arizona, February 20, 1917 and died last year at the age of 91. He taught art classes in Washington, D.C. and California. Joined the New Republic as film and art critic, replacing film critic Otis Ferguson. Stayed at the New Republic until 1946, later (1949) joining The Nation, when his friend and long-time colleague, James Agee, departed for Hollywood. Also worked for Time for several months of 1949. Left The Nation in 1954; then, in 1957, went over to The New Leader, staying on until 1959. Wrote for Cavalier in 1966. Has contributed various essays and interviews to Art News; Commentary (which printed perhaps his most famous article, Underground Films); Commonweal; The American Mercury; Prospectus and Film Comment.
In 1970 Praeger published a larger collection of his film criticism, Negative Space. He married to another painter and occasionally film critic, Patricia Patterson, in 1976. Farber wrote his last piece in 1977 and then went into a long retirement.

I’ve posted nearly 11 Manny Farber articles from 1940s to 1960s (including a part of his famous “White Elephant Art vs. Termite Art”) in this blog. My main aim was filling the gap between the new generation of film readers and Farber’s works, that were completely absent from the public scene. Now that the book has been appeared it doesn’t seem necessary to continue posting his writings. I think now is the time to focus on another underrated film critic with a gigantic knowledge of art of filmmaking, Raymond Durgnat, whose writings are catastrophically unavailable on the web or in print.

Friday 9 October 2009

Frankenstein Created Woman (1967)



...و فرانكنشتاين زن را آفريد.

چهارمين فرانكنشتاين «همر» يكي از مدرن ترين فيلم هاي ترسناك دهۀ 1960 است كه مي توان رد آن را در بسياري از فيلم هاي دو دهۀ اخير ديد.

فيلم با يكي از آن مقدمه هاي فراموش نشدني و تكان دهندۀ «همر» آغاز مي شود: مردي مست را به سمت سكوي اعدام مي برند، گوتيني برهنه به روي صحنه اي چوبي كه در روي تپه اي نازيبا قرار گرفته و تا پايان فيلم موتيفي مي شود براي تقدير شوم و بختكي كه به زندگي اين قرباني نگون بخت و پسرش افتاده است. پسر اعدامي، بچه اي است به نام هانس كه از لابلاي بوته ها مرگ دردناك پدرش را نظاره مي كند. با فرو افتادن تيغ و بالا رفتنش در زمينۀ آسمان و در حالي كه از آن خون مي چكد عناوين فيلم ظاهر مي شوند.

بلافاصله بيست سالي جلو مي رويم و هانس را جواني اش مي بينيم. او حالا دستيار بارون فرانكنشتاين و همكار خوش قلبش دكتر هرتز شده است، دو دانشمندي كه مشغول انجام آزمايش هايي براي زنده كرده مردگان و ناميرايي هستند.

هانس عاشق دختر فلجي به نام كريستينا مي شود كه پدرش صاحب كافه اي در شهر است. كريستينا دختري بيمار است كه نيمي از صورتش را نيز از دست داده است. شبي در كافۀ پدر كريستينا سه جوان از خود راضي اشرافي به كافه پا گذاشته و مزاحم كريستينا مي شوند. هانس با آن ها درگير مي شود و پس از نشاندن اراذل مست سرجايشان، كافه را ترك مي كند. در آخر شب سه جوان مست پدر كريستينا را مي كشند و اين هانس است كه به اتهام قتل دستگير و با همان گوتيني كه پدرش اعدام شده، سر از بدنش جدا مي شود. كريستينا با ديدن صحنۀ اعدام هانس خودكشي مي كند و حالا نوبت فرانكنشتاين است كه از روح هانس و جسم كريستينا موجودي بي نقص خلق كرده و «زن را بيافريند».

اين پريچهر بي نقص كه توسط فرانكنشتاين خلق شده به فرمان هانس كه روح او را تسخير كرده به انتقام از سه جوان قاتلين كه باعث اعدام شده اند دست مي زند و در انتها، وقتي راز براي تمام شهر برملا شده، دوباره خود را در رودخانه غرق مي كند.

اين فيلم يكي از استثنايي ترين توليدات همر و فيلم هاي فيشر است، و به جاي تمركز روي خطرها و ترديدهاي «پوزيتيويسم» محض فرانكنشتاين روي دو قرباني جامعه اي طبقاتي – كه شايد جزو معدود اشارات اجتماعي فيشر در فيلم هايش باشد – تمركز مي كند.

فيلم كلاس درسي است براي اين كه چگونه مي توان فيلمي 105 دقيقه اي را در ريتمي سريع و دقيق به 85 دقيقه رساند. ضرباهنگ فيلم و صحنه پردازي هاي فراموش نشدني آن، سال ها از زمان خود جلوتر است؛ درست مثل بسياري از فيلم هاي ديگر ترنس فيشر.

به شكل عجيبي صحنه هايي از فيلم يادآور مارتين اسكورسيزي است، به خصوص بخش هاي اول كه حتي مي توان ادعا كرد در Gangs of New York به نوعي تكرار شده است. اين ايده موقع تماشاي فيلم به ذهنم خطور كرد و بعد در كمال حيرت ديدم كه اين فرانكنشتاين زن را آفريد يكي از آثار محبوب اسكورسيزي است و توسط او براي نمايش در "نشنال فيلم تيتر" انگلستان (برنامه اي از فيلم هاي محبوب اسكورسيزي در 1987) انتخاب شده است. اسكورسيزي مي گويد: «اشارات متافيزيكي فيلم چيزي نزديك به متعالي است.»

متأسفانه فرانكنشتاين زن را آفريد تنها فيلم سوزان دنبرگ است. او كه پس از دستكاري توسط دكتر فرانكنشتاين شباهت زيادي به كيم نوواك پيدا مي كند ستاره اي آلماني تبار بود كه در 1966 در مجلۀ هيو هفنر ظاهر شد. دنبرگ پس از اين فيلم دوباره به خانۀ مادري اش در اتريش برگشت و به نقل از روزنامه هاي آن زمان، بسيار افسرده و از نظر روحي در وضعيتي خطرناك به سر مي برد. اما بر خلاف پايان فيلم، سوزان دنبرگ واقعي هنوز زنده است.

احسان خوش بخت