Sunday 29 November 2009

Publication's Notification#5

يكي از معدود فيلم‌هاي رنگي برادران لومير

شماره 402 ماهنامه فیلم با سه نوشته تازه از من در بخش بازخوانی ها منتشر شده است. در ادامه مجموعه یادداشت هایی که برای ستایش «زباله های سینمایی» می نویسم، این بار درباره یکی از فجایع جهان سینما، Braineaters یادداشتی چاپ شده است. مطلبی که برای شماره 400 و درباره یکی از ده فیلم منتخب آواز در باران نوشته بودم، با تغییر آراء در روزهای آخر و کنار رفتن این فیلم از فهرست بهترین ها، در صفحه بازخوانی ها ظاهر شده است. اگر نمی دانید یکی از اولین فیلم های موزیکال رنگی تاریخ سینما را استویوی تیفانی ساخته و اگر نمی داند تیفانی در کجای این کره خاکی جاخوش کرده، یادداشت سوم در این باره است.

در ضمن یادم آمد که سال پیش در همین موقع یک شماره ویژه پنجاه سالگی سرگیجه هیچکاک را منتشر کردیم که شامل سه مقاله (مقاله ای از من درباره معماری سرگیجه که به زودی در یک کتاب چاپ خواهد شد، مقاله تحلیلی بیل کرون و یادداشت اعلای کریس مارکر) و مصاحبه کامل پیتر باگدانوویچ و هیچکاک بود. تا جایی که من می دانم نشر چشمه و یکی دو جای دیگر در تهران این مجله را می فروختند ولی الان نباید رد و نشانی از آن باقی مانده باشد. شهر کتاب مشهد تنها جایی است که باید 300 نسخه ای از آن داشته باشد. این شماره یکی از منسجم ترین و بهترین کارهایی است که در این مدت کرده ام و افسوس که به دست کسانی که احتمالاً می توانستند از خواندن آن لذت ببرند نرسید.

دوست طراحم، احسان ایران نژاد (آرشیتکتی که شیفتۀ ادوارد جی رابینسون و تکنولوژی دیجیتال است)، در سایت خودش چند صفحه‌ای از آن شماره را گذاشته است، به اضافه طراحی جلد کتاب من، معماری سلولوید. این کتاب به زودی منتشر خواهد شد.

Wednesday 25 November 2009

The Desert of Tartars



The Desert of Tartars [deserto dei Tartari] (1976) is a powerful film about loneliness, alienation, boredom, despair and death. It is directed by underrated Italian veteran, Valerio Zurlini from a 1938 Dino Buzzati novel by the same name. Zurlini had a great impact on my life with his gloomy and heartbreaking Family Diary (1962), starring Marcello Mastroianni and Jacques Perrin which I saw when I was 15 or 16. Now when I think back, I see many similarities between two pictures, especially as far as "despair and death" is concerned. In Iran, Zurlini has a cult status with his La prima notte di quiete (1972) [I even know a film critic who loved this film so much that when he became a director, give its name to his popular TV series]


The story is about a young ambitious soldier (Jacques Perrin) who assigned to the outskirts of an unspecified empire—specifically, to a massive, ancient fortress beyond which lies only the endless desert and "the Tartars," the enemy that never appears, but must be prepared for at all times. In the fort, the officers are filled with hopelessness and riddled by self-doubt and either going slowly insane or praying for reassignment. As we go along some people die and some fade away. The film never show us Tartars. There is no attack or ambush, only long shadows of the wind and horror of an invisible enemy. There is even no killing or gunshots, the only killing in the picture take place when a soldier sneaks out of the outpost and when he tries to reenter, get shot by one of his fellow soldiers. Trying to touch the outside world and discover the mysterious life outside the long walls of the outpost means death. That's the reason why Max Von Sydow's character commits suicide in an open desert. The desert is a counterpoint to the fort. It's a complete unknown, with its horrifying openness.


Despite the fact that the film has an European all-star cast including Jacques Perrin, Jean-Louis Trintignant, Max Von Sydow, Fernando Rey, Philippe Noiret, Giuliano Gemma, Laurent Terzieff, Helmut Griem, and Vittorio Gassman, it was a long forgotten masterpiece outside Europe -- because it never released in the Northern America -- till recently a newly released DVD changed its fate. (Michael Atkinson in Village Voice called it "may be the grandest and most lavish existentialist parable ever made.")


But the film always was very famous in Iran for different reasons: a) It was made with financial aid of an Iranian production company that was in business for a short period of time. They also helped Welles in making F for Fake and ill-fated Other Side of the Wind. b) Almost all exterior shots were filmed in Iran's Arg-e-Bam [Bam Fort], a 2,000-year-old Persian city and one of the world’s largest adobe building with the 180,000 square meter structure that decimated forever in the 2003 earthquake. [I'll never forget the day when the earthquake news spread in our architecture college] c) It supposed to be a vehicle for some Iranian actors, too, but things didn't work right and you can only identify Mohammad Ali Keshavarz in a very small role, as Max Von Sydow's company in desert. He was a renown stage and cinema actor in Iran and maybe the only professional actor ever appeared in a Kiarostami film, Under the olive trees (1994). d) Giuliano Gemma (who calls this film"his best role in movies") and Vittorio Gassman were very popular in the 1970s, especially Gassman was a favorite star among Iranian filmgoers, while Gemma was in demand for his Spaghetti westerns.


The primary character of the film is not Perrin or other superb actors that appear now and then. Like Polanski's Tenant, the main charachter is a building. Arg-e-Bam is a place that nourishes lonliness and solitude. Luciano Tovoli's cinematographery emphesizes this role as he had done before in Antonioni’s The Passenger (1975) and later on The Mystery of Oberwald (1981) (he was also Antonioni's cinematographer in China, 1972). It's a must-see!
--Ehsan Khoshbakht

Monday 23 November 2009

Two Directors, One Whale




دو کارگردان، یک نهنگ

یادداشتی از آدمی که دو نسخه سینمایی از موبی دیک هرمان ملویل را در یک روز جمعه پشت سر هم دیده است.

*

اولين برخورد من با موبي ديك هرمان ملويل با ترجمۀ فارسي پرويز داريوش از اين كتاب بود (انتشارات اميركبير) كه در ده سالگي به عنوان هديه تولد از مادرم گرفتم. اين هديه را مي توانم نامناسبترين هديه زندگي‌ام قلمداد كنم چون در آن سن و با آن ترجمه هيچ وقت بيش تر از فصل اول كتاب پيش نرفتم و همين باعث شد در سال هاي بعد - که تا امروز ادامه پیدا کرده اند- هرگز كتاب را نخوانم. با اين وجود بخش وارد شدن "استارباک"، بومی بدوی و آرام داستان به اتاق "ایشمال" و توصيف هيكل و خال كوبي هاي مهيب او در همان فصل هرگز از خاطرم پاك نشد كه مي تواند معناي تقريبي اش اين باشد اگر كتاب را مي خواندم – يا از پس خواندنش بر مي آمدم – احتمالاً آن را دوست مي داشتم.

موبي ديك هيوستن

اما من – و خيلي ديگر از آدم هاي نسل من – ناخواسته "ديدن" را به "خواندن" ترجيح داده ايم و اين خصلتی تنها مربوط به عصر ديجيتال نيست چرا كه حتي تروفو هم در سير زندگي آنتوان دوانل نشان مي دهد كه چطور از بالزاك به "صفحه چل و پنج دور" و سپس سينما تغيير ذائقه مي دهد، بهتر است بگوييم پناهگاه هاي عاطفي او از كلام مكتوب به تصوير دگرگون می شوند.

برگرديم به موبي ديك يا نهنگ سفيد، يكي از شاهكارهاي ادبيات انگلیسی، اگرچه در این ژانر من آرتور گوردون پيم ادگار پو را به ملويل و كنراد و همه دريايي نويس هاي زبدۀ انگلیسی زبان و غیر انگلیسی زبان ترجيح مي دهم. بر مبناي موبي ديك دو فيلم ساخته شده است، يكي ساختۀ جان هيوستن (در 1956) كه فيلم مشهوري است و گرگوري پك نقش كاپيتان ايهب را بازي مي كند و از قرار حتي اخیراً در تلويزيون ايران هم نمايش داده شده است. اما نسخۀ ديگري هم هست كه آن را تازه كشف كرده ام، نسخه اي كه در 1930 ساخته شده و تصويرپردازي محض سينماي صامت را با اقتباسي آزاد از داستان ملويل تلفيق كرده است.

موبی دیک 1930 توسط لوید بیکن ساخته شده، کارگردانی که به تازگی بیشتر از بیست فیلم او را پشت سرهم تماشا کردم تا سرنخ ها و ایده هایی باشد برای مقاله کوچکی که به فارسی درباره اش نوشتم و مقاله ای مفصل تر – و به انگلیسی – که در حال کار روی آن هستم.


موبی دیک بیکن مملو از نمایش زشتی هاست

این فیلم کاری با داستان ملویل کرده که طرفداران او به هیچ وجه آن را تاب نخواهند آورد، بهتر است بگوییم از موبی دیک ملویل فقط نام ایهب باقی مانده و یک نهنگ بزرگ سفید. اول از همه یک مقدمه طولانی به داستان اضافه شده که در آن نشان داده می شود ایهب، ملوان سرخوش و عیاش و لوطی چگونه پایش را در نبرد با نهنگ سفید از دست می دهد و چگونه با از دست دادن پایش عشقش به فیت ماپل (با بازی جون بنت خیلی جوان) نیز از دست می رفت. با این حوادث او آدمی تلخ، وحشی، گوشه گیر، ترسناک و در یک کلام کاپیتان ایهب می شود. بازیگر نقش ایهب جان باریمور است که او را در این نقش بهتر از گرگوری پک می بینم. اغراق های مطبوع باریمور، رومانتیسیزم او و شیادی ذاتی و خطوط بی نقص صورتش او را برای این نقش پرطمطراق که در متن سینمای دهۀ 1930 به رنگ و لعاب آن هم افزوده شده بسیار درخشان می نماید، اما پک در نسخۀ هیوستن در وضعیت دشواری قرار گرفته که باعث می شود نقشش به واکنش های کنترل نشده ای که در کلوزآپ های بی جهت هیوستن از او خلاصه شود.

موبی دیک بیکن یک برادر هم به زندگی ایهب اضافه کرده، برادری که حتی قصد جان او را می کند و در عین حال رقیب عشقی او نیز محسوب می شود. در انتهای داستان ایهب نه تنها نمی میرد بلکه نهنگ را نابود کرده و به سوی دختر مورد علاقه اش باز می گردد. تنها صحنه فراموش نشدنی نسخه هیوستن جایی است که پک با طناب ها به بدن نهنگ بسته شده و همراه او به زیر آب می رود. با آن که مدتی از مرگش گذشته در هر بار بالا و پایی رفتن نهنگ دست او در آسمان به شکلی به چرخش در می آید که گویی به گروهش و بازماندگان می گوید به دنبال من بیایید و موبی دیک را شکار کنید.

نمونه ای باشکوه از رئالیزم استیلیزه لوید بیکن در موبی دیک اول

نسخه بیکن مملو از زشتی است. درست مثل فیلم های پازولینی که تصاویری گروتسک از آدم های عقب مانده، بیمار، افلیج و فقیر تصویر می شود، بیکن این تصاویر را به استعاره ای بصری برای پلیدی دنیای ایهب بدل می کند، دنیایی زشت و تباه که تنها با رفتن به سوی "نهنگ سفید" می توان از تاریکی آن رهایی جست. در عوض نسخه هیوستن استفاده دقیقی از فرهنگ دریانوردی قرن نوزدهم، آوازهای فولکلور و جزییات رئالیستی کرده است که برای سرپا نگه داشتن فیلمی نزدیک به دو ساعت (در مقابل نسخه هفتاد دقیقه ای بیکن) کافی نیست.

در انتها نه جزییات، نه وفاداری و نه یک گروه فنی و مجموعه بازیگران بزرگ باعث خلق یک اقتباس ادبی درخشان می شوند، آن چه فیلمی چون موبی دیک لوید بیکن را به نسخه ای "بهتر" تبدیل می کند آزادی در گسترش مضامین اثر ادبی، غلبه سرگرمی بر وفاداری و صحنه پردازی های باشکوهی است که ما را مستقیماً وارد جهان تاریک و وسوسه نابودکننده کاپیتان ایهب برای هم آغوشی با نهنگ سفید می کند.

احسان خوش بخت



Saturday 21 November 2009

Jim Jarmusch's Guilty Pleasures [Farsi]



-->
لذت هاي گناه آلود جيم جارموش
ترجمه كتايون يوسفي
مقاله زير توسط جارموش براي مجله "فيلم كامنت" در 1992 نوشته شده است. او در اين نوشته از فيلم هاي بد، مزخرف، فراموش شده و عجيب و غريب مورد علاقه اش ياد مي كند. خيلي كنجكاوي برانگيز است كه حالا، پس از 17 سال و در عصر DVD نظر او را دربارۀ زيرخاكي هاي محبوبش بدانيم؛ فيلم هايي كه معمولاً آدم ها علاقه شان به آنها را از نظر ديگران پنهان مي كنند تا مبادا به حيثيتشان لطمه بخورد. اصل اين مقاله را هم مي توانيد در همين وبلاگ پيدا كنيد، به خصوص براي دانستن اسم فرنگي فيلم ها و آدمها.
*
ویم وندرس "لذت های شرم آور" ش را با این جمله آغاز می کند که "از هیچ کدام آنها خجالت نمی کشم". من هم همین جمله را تکرار می کنم. چیزی که من مخالف آن هستم نظام طبقه بندی فرهنگی است. برای من ارزش بتهوون و Butthole Surfers یا شکسپیر و میکی اسپیلین يكي است. وقتی چیزی خوب است، فرقی نمی کند که کتابی طنز باشد یا یک رمان برجسته؛ در هر حال خوب است.
اولین فیلمی که به خاطر می آورم جاده رعد (Thunder Road) با بازی رابرت میچم و پسرش جیم بود که در نقش دو برادر فراری در کار قاچاق مشروب بازي مي كردند. آنرا در تعطیلاتی که با مادر و خواهرم به فلوریدا رفته بودیم در یک سینمای ماشین رو دیدم. فکر کنم 6 سالم بود. یادم می آید که صحنه های پرسرعت تعقیب و گريز آن در جاده در من بسیار تاثیرگذار بود. دوست دارم این فیلم را دوباره تماشا کنم؛ از آن به بعد دیگر آن را ندیده ام.

یکی از فیلمهای مورد علاقه ام که در رو آوردن من به فیلم سازی نیز نقش داشته است، بیگانۀ آموس پو است. زمانیکه آن را دیدم، فکر کنم در سال 1978، واقعا برای من الهام بخش بود چون با 5000 دلار توانسته بود یک فیلم بلند سینمایی بسازد. خام و بي قاعده بود؛ شبیه موزیک دهه 70، چیزی که به آن پانک می گفتند و در آن مهارت در آهنگسازی ملاک اصلی نبود، فقط کافی بود "چیزی برای گفتن داشته باشی". داستان بسیار به هم ریخته اي است درباره مردی که در بیشتر طول فیلم تحت تعقیب است و نقشش را اریک میچل بازی می کند كه در فیلم موی کوتاه و بلوندی دارد. صحنه ای در فیلم است که در کوچه ای با دبی هری قدم می زند. دبی هری در نقش یک فاحشه و بسیار خوشگل است، می خواهد سیگاری روشن کند، می گوید: "آتيش داری، بلوندي؟" سالهاست که آن را ندیده ام اما واقعا مرا سر ذوق آورد. فیلم پانک نیویورکی مورد علاقه ام در آن دوره (گرچه دوست ندارم از چنین القابی استفاده کنم) این بود.
 
نمی توانم علاقه ام به برادران مارکس را توصیف کنم، گرچه همه آنها را دوست دارند. مخصوصاً هارپو، چون از کلام استفاده نمی کند و زبان او فیزیکی و زبان عکس العمل است. در یکی از این فیلمها هارپو را می گیرند و یکی از او می پرسد: "اصلا تو کی هستی؟" او آستینش را بالا میزند و خالكوبي که از صورتش روی بازو دارد را نشان می دهد؛ با آن شیپور كذايي بوقی مي زند و فرار می کند. هر زمان که دلتنگ باشم برادران مارکس تماشا می کنم. آنتونین آرتو مقاله کوتاهی دارد که باوجود اینکه تعبیر غلطی از آنها ارائه می دهد، خواندنی است؛ (او نسخه اصلی ميمون بازي و بیسکوئیت حیوانی را دیده بود درحالیکه انگلیسی نمی دانست). مخصوصاً در مورد نقطه اوج ميمون بازي در آن انبار علوفه نوشته است که «یک آشوب تمام عیار بود؛ با رقص و دعوای آنها و گزارش بوکس گروچو با يك زنگوله». آرتو به نوعی «هرج و مرج ، نوعی فروپاشی واقعیت در نهايت ظرافت وزيبايي» اشاره می کند. جالب است که وی برادران مارکس را به غلط سورئالیست می داند که در واقع اینطور نیست. گرچه آنها مسلماً آنارشیست هستند.


یکی از بازیگرانی که طرفدارش هستم لی ماروین است. از میان فیلمهای او وحشی (لاسلو بندک)، تعقيب بزرگ (فریتس لانگ)، مردی که لیبرتی والانس را کشت (جان فورد)، قاتلین (دان سیگل)، حمله و دوازده مرد خبیث از رابرت آلدریچ و بیش از همه point blank (جان بورمن) را دوست دارم (که از روی کتابی از دونالد وستلیک که با نام ریچارد استارک آن را نوشته بود ساخته شده است) کتاب را قبل از دیدن فیلم خوانده بودم. آنچه در مورد ماروین مرا جلب می کند، کلیت شخصیتهایش است که همیشه بیگانه و خشن هستند. حتی به نظر می آید در بعضی از آنها از یک زیرساخت خیلی قوی (و گاه روانی) تبعیت می کند. مخصوصاً صحنه ای در فيلم که آن اتومبیل کادیلاک را به ديوار مي كوبد و آن را له مي كند. این آدمها، دختران برهنه اي را درون آخورها جوری می فروختند که انگار معامله گاو می کنند. و لی ماروین به عنوان یک آدمکش حرفه ای استخدام می شود و جان سيسي اسپيسك را که یکی از دختران این انبار است، نجات می دهد. واقعا فیلم وحشیانه ای ست.
سازماني سری به نام "پسران لی ماروین" وجود دارد که اعضایش عبارتند از خود من، تام ویتس، جان لوری، ریچارد بوز، عده اي عضو افتخاري و اخیرا نیک کیو. می خواهم قضیه جالبی از آن تعریف کنم. شش ماه پیش تام ویتس در باري در کالیفرنیای شمالی بود که مرد پشت بار به او گفته بود: "شما تام ویتس هستید، درسته؟ کسی آنجاست که می خواهد با شما صحبت کند." تام به گوشه ای تاریک جایی که مرد نشسته بود رفته بود. مرد به او گفت: "بنشین می خواهم صحبت کنم." تام کم کم عصباني شده بود: "راجع به چی؟ تو را نمی شناسم". مرد گفته بود: این اراجیف درباره پسران لی ماروین چیه؟ " تام گفته بود که یک سازمان سری است و نمي تواند درباره اش صحبت کند. مرد گفته بود که از اين ماجرا خوشش نمي آيد. وقتي تام پرسید که چه ارتباطی به او دارد گفته بود که پسر لی ماروین است و واقعا هم بود. به نظر او این موضوع خیلی توهین آمیز بود در حالیکه اینطور نیست. بلکه برعكس از روي ستايش و احترام به لي ماروين است.
 
گاهی اوقات دچار وسواسی می شوم که علاجش کرایه فیلمهای جکی چان یا استیون سیگال یا استیو مک کوئین است؛ کسانی که معمولا کششی به سمتشان ندارم. جکی چان بامزه است گرچه گاهی برای سلیقه من زیادی مسخره مي شود. همه فیلمهای موتور سيكلتي سري هلز انجلز [فرشتگان دوزخ – موتورسوارهاي چرم پوش كاليفرنيا] را دیده ام؛ از جمله آنهایی که با بازی جان کاساوتيس بود. بیشتر فيلمهاي استوديوي تروما را تماشا کرده ام.class of nuke ‘em high را بیشتر دوست داشتم، نمی دانم چرا؛ یه جورایی مشمئزکننده اما جالب است. دلغك هاي هاي آدم كش از سيارات ديگر killer klowns from outer space را دیدم فقط به این دلیل که دلقکها همیشه برای من ترسناک بوده اند. فیلم زیاد توجهم را جلب نکرد. اما چند نکته ترسناک در آن بود.
مجموعه Evil Dead از سم ریمی: ازDarkman خوشم نيامد، گیجم کرده بود. اما همه قسمتهاي Evil Dead فیلمهای زیرکانه ای بودند. ضربه سختی می زند؛ نامزدت به یک هیولا تبدیل می شود، بعد ازاينكه با تبر او را تکه تکه می کنی متوجه می شوی که همان نامزدت است. این نوع جنون شگفت آور است و بسیار نادر، همچنين آن حقه های سینمایی بدون تکنولوژی قابل توجه. آنها به معنای واقعی کلاسیک های سینما هستند.

با اینکه طرفدار برایان دی پالما نیستم اما صورت زخمی به نظرم فیلم ماهرانه ای می آید. شاهکار دی پالماست تنها به خاطر خشونت و زشتی اش. تونی مونتانا شنیع ترین هیبت رویای آمریکایی را در آن تصویر کرده است. به همین دلیل این فیلم را بسیار دوست دارم. حداقل یک بار در سال آنرا تماشا می کنم.

Spinal tap این فیلم را هم سالی یکبار می بینم. دلیلش را نمی دانم. تمام جاهاي بامزه آن را از برم اما باز هم برایم خنده دارند. موزیسین ها می گویند اصلاً خنده دار نیست اما با این وجود بازهم تماشایش می کنند.
Cocksucker blues اثر رابرت فرانک یکی از بزرگترین فیلمهای راک اندرول است چون با دیدنش احساس می کنید که ستاره راک شدن آخرین چیزی است که بخواهید انجام دهید. بسیار بی پرده و ناامید کننده است. به خاطر نمايش مصرف مواد مخدر، فیلم توقیف شده بود. به گفته خود فرانک درست بعد از دستگیري کیت ریچارد در کانادا به خاطر هرویین، پلیس کانادا با مجوز رسمی به خانه اش رفته بود تا تمام نسخه های فیلم را جمع کند. گویا فرانک یکی از آنها را زير کفپوش اتاق پنهان كرده بود که گهگاهی همان را نمايش می دهد و من هم چهار بار آن را دیده ام. فیلم راک اند رول برجسته دیگر بی شک فیلم دی. ای. پني بیکر درباره باب دیلن است: Don’t look back.


Eat the document فیلم دیگری بود که آن دو به عنوان دنباله ای برای Don’t look back در تور بعدی او به انگلستان با هم ساختند و فکر کنم دیلن آن را با چرخ گوشت ادیت کرده بود. میانه خوبی با ويدئوكليپ ندارم. چون به جای اینکه اجازه دهد خود تماشاگر تصاویری را در ذهنش بیافریند، یکسری تصویر که هماهنگ با موزيك باشد را به خورد او مي دهند. وقتی نتوانید تداعی ها، خاطرات و تصاویر ذهنی خود را بوجود آورید، زیبایی آن موزیک را از دست داده اید. موزیک ویدیو همه آنها را از بین می برد. اما یکی از ویدیوهای خوبی که دیده ام اصلاً شباهتی به موزیک ویدیو ندارد: Subterranean Homesick Blues دیلن را مي بينيد كه فقط با تعدادی کارت ایستاده و تنها از یک نما تشکیل شده است. آنرا از Don’t look back جدا کرده و در MTV پخش کردند. ویدیوی خوبی هم ازbutthole surfers دیدم به کارگردانی الکس وینتر؛ هنرپیشه ماجراهای بی نظیر بیل و تد، که خیلی غیر عادی بود و هیچ شباهتی به نمونه های رایج MTV نداشت. "سوزاندن خانه" ویدئوی جولیا هیوود هم جالب بود.Zbigniew Rybczinski هم کارهای قابل توجهی انجام داده اما معمولاً ویدیوهایی را دوست دارم که زیاد پیچیده نباشد.
سريع ترين گيتاركش زنده (1967): برای دوست داشتن این فیلم واقعا باید شرمنده باشم چون حقیقتاً فیلم بدی است. این تنها فیلم روی اوربیسون است، موزیک متن هم از اوست. حتی موزیک فیلم را هم خریده ام. در فیلم اوربیسون اسلحه ای در گیتارش پنهان کرده است که واقعاً مسخره است اما این تنها ابزار اوست. من روی اوربیسون را خیلی دوست دارم. یک صحنه به یاد ماندنی در آن وجود دارد که از اسلحه درون گیتارش برای نجات خواهران چستنات استفاده می کند.
ميمي جيغ زن (Screaming Mimi) به کارگردانی گرد اسوالد که بعدها اپیزودهای زیادی از the outer limit را کارگردانی کرد. آن را دو دفعه دیده ام اما ده سال است که ندیدمش. مردی سعی می کند تا آنیتا اکبرگ را با چاقو بکشد اما به او تیراندازی می شود و تماشای همه اینها دختر را شوکه مي كند. روانشناس رذلی او را دوباره به زندگي برمی گرداند و کنترل اعصاب و روان آنیتای بیچاره را به دست می گیرد. او در يك کلاب شبانه به استریپ تیز دست مي زند. هر دفعه که او اجرا دارد همان صحنه در فیلم تکرار می شود كه البته بي نظير است؛ فیلم عجیبی است.
هجوم دختران زنبوری (1973). چند دختر به زنبور تبدیل می شوند و مردان را فریب داده آنها را می کشند همه آنها عینک های آفتابی بزرگ بر چشم دارند چون اگر آنها را بردارند چشمانشان را که شبیه چشمان حشرات است می بينيد. وقتی می خواستند بقیه دختران را به دختران زنبوری تبدیل کنند بدن آنها را با مایعی سفید و چسبناک می پوشاندند.
بچه عنکبوت: با بازی لان چينی جونیور که ترانه آغازین را هم او می خواند. فکر ساختن این خانواده ذاتاً مجنون و آدمخوار را دوست داشتم. اولین بار که آن را دیدم نوعی حيرت غیرعادی بیمارگونه اما خوشایند برایم بوجود آورد. فیلم دیگری در همین رده وجود دارد که تنها یک روز بعدظهر در اواخر دهه 70 در تلویزیون آنرا دیدم، به نام سیارات علیه ما. یک فیلم علمی تخیلی سیاه و سفید محصول 1961 ایتالیا- فرانسه. يك موجود بيگانه با عينك آفتابي و دستكش و لباسهاي چرمي به زمين مي آيد كه شبيه لو ريد است. با برداشتن عينكش مي تواند مردم را هيپنوتيزم كند و اگر دستكشهايش را در آورد مي تواند با لمس كردن آدمها را بكشد. دوست دارم باز هم آن را تماشا كنم اما حتي در ايتاليا هم آن را پيدا نكردم.
Twister : به كارگرداني مايكل المريدا و بازي هري دين استنتن و كريسپين گلور. موزيك آن (ساند ترك پرزرق و برق هانس زيمر) لذت فيلم را برايم از بين برد. سوزي ايمس، هنرپيشه اي كه در نقش خواهر بزرگتر بازي مي كرد بي نظير بود. عاشق آن خانواده ديوانه اي بودم كه هري دين استنتن پدرش بود؛ به خصوص آن صحنه اي كه بعد از اعلام مرگ مادر توسط او سوپ روي ميز مي ريزد. نقص هايي هم در آن وجود دارد و گاه به شدت كند مي شود. اما صحنه خوبي در آن هست كه دوست دختر كريسپين گلور در حال آواز خواندن است و صحنه به اتاق ديگري كات مي شود كه هري دين استنسن در رختخواب مشغول گوش كردن به موزيك است.

White of the Eye به كارگرداني دنالد كمل. به اين خاطر فيلم را ديدم كه طرفدار پر و پا قرص كتي موريارتي هستم. صدا و لهجه اش برايم تكان دهنده است. داستان جالب بود؛ زن خانه داري كه متوجه مي شود همسرش يك قاتل رواني است. سبك فيلم مثل اواخر دهه 60 توهمي است و نكات قوتي هم دارد.
در دوره اي، فيلم هاي سياه پوستي blaxploitation مي ديدم كه بين آنها Dolemite فيلم مورد علاقه ام بود. زماني را كه در دوران نوجواني آن را در سالن سينما ديدم به خاطر دارم. نام هنرپيشه اصلي رادي ري مور است و تبليغات تلويزيوني درباره او از يادم نرفته است:
Sometimes he’s Sad, sometimes he’s Glad, but he’s always Bad, Bad, Superbad Dolemite.
فكر مي كنم الان رودي ري مور در لوس آنجلس زندگي مي كند، در واقع جاني دپ تازگي ها او را آنجا ديده بود.
از دوران نوجواني دلبستگي عجيبي به برژيت باردو داشته ام. حالت لبها، هيكل، موها و راه رفتنش... هيچوقت در فيلمها او را با لباسها و جواهرات آنچناني نمي بينيد، هرچه هست همان ظرافت و زيبايي خود اوست. انتخاب او براي تحقير توسط گدار را دوست داشتم.
تورا سانتانا؛ هنرپيشه اي كه در Astro-Zambies، فيلم علمي تخيلي-ترسناك مكزيكي از سال 1968 هم بازي كرده بود. نيم ژاپني و نيمي از يكي از قبايل سرخ پوست آمريكا است. در Faster Pussycat, Kill! Kill! هم بازي كرده بود. اين دو فيلم تنها فيلم هايي است كه از او مي شناسم.
تريسي لردز؛ برايم بسيار غريب بود، در آن واحد هم زننده و هم معصوم. يكي از ويديوهاي او را هم دارم. فيلمهاي او ديگر پيدا نمي شود. يكي از دوستانم، يك موزيسين راك انگليسي كه نام او را نمي برم، كلكسيوني از فيلمهاي او دارد.
يك پديده عجيب ديگر، هنرپيشه كابوي، لش لرو است. هميشه سياه پوش بود و و به خاطر انداختن سيگار از لب مردم با يك شلاق چرمي 16 فوتي يا پاره كردن لباس دخترها يا چيزهايي مثل اين معروف بود. بيشتر فيلمهايش از دهه 40 است. فكر مي كنم جيمي پيج از گروه لدزپلين برخي از تكنيكهايش را از او گرفته باشد. بيشتر از ده زن داشت. وقتي مشغول فيلمبرداري قطار اسرار آميز بوديم ماجراهاي زيادي از او شنيدم. بارها براي الكل و مواد مخدر و رفتارش دستگير شده بود. هميشه در كيفي مشكي يك شلاق با خود داشت.