انگار همین دیروز بود: درباره توت فرنگيهاي وحشي
روزی اینگمار برگمان رو به لیو اولمان گفت: «انگار همین دیروز بود که با با برادرم پابرهنه در باغ بازی میکردیم.» او در ادامه اضافه کرد که «ته دلم احساس ترس میکنم». این ترس نطفۀ اصلی شکلگیری توت فرنگیهای وحشی شد.
برگمان در تابستان 1957 و بعد از کارگردانی اولین فیلم تلویزیونیاش، آقای اسلیمان میآید، سر از بیمارستان درآورد. به گفتۀ پزشک روانکارو (که بر خلاف تصور همه، برگمان تنها یک بار در تمام عمرش به سراغ او رفته) بیش از گرفتاریهای فیزیکی یا مشکلی جدی در سلامتش مشکل او عصبی بود. در این دوران به چهل سالگیاش پا گذاشته و رابطهاش با بیبی اندرسون به بنبست رسیده بود. اگر از دیدی برگمانی، «بحران» کامل و هجوم افکاری مهارناپذیر دربارۀ معنای زندگی و مرگ اجتناب ناپذیر بود، فیلم از دل این بحران بیرون آمد و بر خلاف بسیاری از آثار برگمان که به نمایش درد اکتفاء میکنند، توت فرنگیها به جستجوی پاسخ و تسکین درد میرود.
-->
برگمان کمی پیش از بستری شدن در سفری مشابه سفر ایزاک با اتوموبیل به مناطقی که کودکیاش را در آنها گذرانده، اما برای سالها از آن بیخبر بود، سر زد. فیلمنامه روی تخت بیمارستان و در حالی نوشته شد که او هنوز کسی را برای نقش ایزاک بورگ در ذهن نداشت.
انتخاب ویکتور شوستروم یکی از آن ایدههای دیوانهواری بود که در آخرین لحظه به سراغ او آمد و در کمال حیرت پاسخ شوستروم نیز مثبت بود. فیلمبرداری از جولای تا اگوست 1957 ادامه پیدا کرد، در حالی که به گفتۀ گونار فیشر هرگز از این که شوستروم تا روز بعد هم زنده بماند اطمینان نداشتند. این مخاطرۀ بزرگ برای برگمان که تابش نور خورشید و سایۀ برگها را بر صورت شوستروم دیده بود، ارزش پافشاری را داشت.
ویکتور شوستروم هم پای برگمان در تألیف فیلم نقش دارد، نه به این خاطر که احیاناً این کارگردان بزرگ سینمای صامت درسهایی به برگمان در سر صحنۀ این فیلم داده باشد (با وجود این که سکانس کابوس اوایل فیلم ملهم از کالسکۀ شبح اوست)، برعکس او تقریباً الکلی و در آستانۀ هشتاد سالگی چنان بیحوصله بود که میتوانست هر لحظه ساخت فیلم را به کام برگمان و بقیۀ گروه تلخ کند. چنین بود که سفر ایزاک در فیلم با سه نسل دیگر به انعکاسی از سرسختی این پیرمرد تنها در دنیای واقعی بدل شد. گویی همانطور که گروه در سفری مشابه لوکیشنهایی که زمانی برگمان کودکیاش را در آنها گذرانده بود، وارسی میکردند، شوسترم نیز واقعاً به زندگی پرتلاطم خود میاندیشید. این زندگی اندکی پس از اتمام فیلمبرداری به پایان رسید. برگمان مطمئن نبود که شوستروم هرگز فیلم تمام شده را دیده، یا به زبانی دیگر در واقعیت نیز به مراسم دکترای افتخاری خود رسیده باشد.
-->
شوستروم که زمانی زیباترین مرد سینمای سوئد خوانده میشد در توت فرنگیها گسترۀ وسیعی از حالات را در اختیار دوربین گونار فیشر و کلوزآپهای تکاندهندۀ فیلم میگذارد. نتیجۀ تغییرات نور بر صورت او اعجاب آور است: او زمانی چون یخ سرد و چون سنگ سخت به نظر میرسد و زمانی دیگر پیرمردی مهربان؛ گاه در تمام اجزای صورتش وحشتي بیپایان از مرگ و تنهایی دیده میشود و گاه آرامشی معنوی و اطمینانی دلگرم کننده؛ او توامان الگویی از شفقت و سنگدلی است. در انتها ایزاک هم نشانهای از زندگی (همچون معنایی که توت فرنگی وحشی در فرهنگ سوئدی دارد) و هم تصویرگر مردی با وسوسۀ دائمی مرگ.
با شوستروم، برگمان به یکی از پیچیدهترین شخصیتهای سینماییاش دست پیدا کرده، در حالی که این شخصیت پیچیده منجر به خلق یکی از سادهترین و بزرگترین فیلمهای برگمان شده است. اگر چاپلین با شخصیت ولگردش در فیلم کارگردان دیگری بازی میکرد - حتی اگر این کارگردان فرانک کاپرا بود - آیا ما جرأت میکردیم فیلم نهایی را فقط اثر کاپرا بدانیم؟ چنین است که توت فرنگیهای وحشی نیز یعنی برگمان و شوستروم.
سلام بر شما
ReplyDeleteسرگذشت استوديو ها را در مجله فيلم خواندم. مطابق معمول پر از نكته هاي جديد بود و با سبكي روايتگرانه و دلنشين نوشته شده بود. بخصوص انتخاب شاهكارهاي هر استوديو كه بسيار راهگشا است.
فقط احساس كردم اگر به دو كمپاني ديزني و ژانوس فيلم هم مي پرداختيد بد نبود.
البته چون ژانوس بيشتر توزيع كننده بوده چندان براي بررسي مناسب نبوده است.
همچنين تشكر براي همه بازخواني ها