Friday, 2 November 2012

Last Thoughts On Peckinpah


آخرين يادداشتهاي پالين كِيل دربارۀ سام پكين پا:
شكوه والاي فيلم‌سازي

مقالۀ پيش رو يكي از آخرين نوشته‌هاي به‌جامانده از خانم كيل، منتقد و مدافع بزرگ پكين‌پا از زمان بر دشت رفيع بتاز  (Ride The High Country) و يكي از دوستان نزديك اوست. چون در زمان نگارش اين مقاله (1999) بانوي سرسخت انتقاد فيلم هشتادساله و مبتلا به پاركينسون بوده، حرف‌ها در قالب گفت‌وگو طرح شده و چارلي ساتلو آن‌ها را پياده كرده است. ديدگاه كيل به پكين‌پا هم چون هميشه استثنايي است و اگر چه افسانه‌هاي نسبت داده شده به كارگردان ياغي را در هم مي‌شكند، اما در عين حال به شكلي تازه آن ها را تثبيت مي كند. رابطۀ كيل و پكين پا در زمان نمايش سگ هاي پوشالي (Straw Dogs) براي هميشه به پايان رسيد اما به گفتۀ خود كيل، از علاقۀ او به شاهكارهاي پكين پا هرگز كاسته نشد. اين مقاله را براي شمارۀ ويژه پكين پا در ماهنامۀ فيلم (شمارۀ 346) ترجمه كردم. مجموعه اي بسيار مفصل (طولاني ترين شمارۀ ويژۀ يك كارگردان در تاريخ چهارصد شمارۀ مجله) كه حاصل يك سال و نيم كار بود، دوره اي كه از رتروسپكتيو  فيلم هاي پكين پا در دانشگاه فردوسي مشهد آغاز شده و به چاپ شمارۀ ويژۀ كوچۀ سام انجاميد.
.                       .
هنوز همان احساس سابق را به او دارم، همان عشق مفرط به فيلم‌هايش، ولي حس پريشاني كه پيرامون اين فيلم‌ها وجود داشت امروز از بين رفته است. زماني كه او اين فيلم‌ها را مي‌ساخت و ما مي‌ديديم درست مثل اين بود كه به طور زنده شاهد يك تصادف در خيابان باشيم و احساس استيصال مي‌كرديم چون او عزمش را جزم كرده بود كه واقعاً خودش را نابود كند. در آن اواخر، صبح يك روز شنبه كه قرار بود نسخۀ كامل اين گروه خشن را جايي نشان بدهند به جاي صبحانه آن‌قدر مشروب خورد كه پس افتاد و كم مانده بود قلب خرابش از كار بيفتد. او غرورش را معكوس نشان مي‌دهد. او خودش را از پشت به داخل ميدان نبرد مي‌انداخت. اين خاموشي‌اش بود كه نظر را جلب مي‌كرد. او مدل تمام‌عيار يك آدم منفعل/ پرخاشگر بود. يك بار در برنامه‌اي تلويزيوني ديدمش كه صداي درهم‌شكسته و نجواگونه‌اش به‌سختي شنيده مي‌شد. بايد گوش‌تان را به بلندگوي تلويزيون مي‌چسبانديد تا مي‌فهميديد چه مي‌گويد. تازه آن وقت دست‌گيرتان مي‌شد كه همان حرف‌ها هم خيلي خلاصه و نامفهوم است. هميشه دوروبرش يك دسته آدم بودند، بازيگرهاي فيلم‌هايش كه از تمام چيزهايي كه او را منقلب مي‌كرد، منقلب مي‌شدند و از همه بيش‌تر نگران بيماري او بودند كه ديگر افسانه‌اي شده بود. او صرفاً يكي از آدم‌هاي آن مجموعه نبود. وقتي دور هم جمع مي‌شدند موضوع، مقاومت و مقابلۀ او بود. وقتي من با او بودم خيلي دربارۀ فيلم‌هاي بقيۀ كارگردان‌ها حرف نمي‌زديم، به نظرم علاقه‌اي به اين موضوع نداشت. او معمولاً در موقعيتي يأس‌آور و دوپهلو قرار داشت و به همين دليل سخت بود كه بتوان مسخره‌اش كرد يا به او خنديد. هنوز هم آرزو مي‌كنم اي كاش وقتي در برنامۀ تلويزيوني ليبريس با شلوار جين ظاهر شد ــ در صورتي كه به او گفته بودند با لباس رسمي بيايد ــ دوربيني اين صحنه را ثبت مي‌كرد. او در آن روز براي همين لج‌بازي اخراج شد.
دارم لحظه‌اي را تصور مي‌كنم كه ليبريس با آن همه بروبيايش دارد از خشم مي‌لرزد و پكين‌پا كه براي آن جامۀ زيباي ياغي‌گري آفريده شده، آرام ايستاده است و او را نگاه مي‌كند. سام عاشق اين بود كه مثل پيشگامان غرب لباس بپوشد. چيزي كه امروز در نگاهي كلي به پكين‌پا غايب است، توجه به فرسايشي است كه آن منازعات بي‌پايان به همراه مي‌آورد. او حتي همراهان و نزديكان خودش را فرسوده مي‌كرد. اما خدايا زيرك بود و به شكلي اهريمني آگاه، و اين خودش بود كه حياتش را دراماتيزه مي‌كرد. همۀ اين نااميدي‌ها را دوست داشت، نقشي كه بازي مي‌كرد نقش بازنده بود، اما نبايد فراموش كرد كه رقابت تنگاتنگ بود و او شايد بزرگ‌ترين قرباني تاريخ هاليوود محسوب مي‌شود.
گرايشي بين بعضي سينمادوست‌هاي جوان وجود دارد كه پكين‌پا را به عنوان الگوي كمال هنري مي‌بينند. من فكر مي‌كنم آن‌ها نمي‌خواهند نقش او را در به دام انداختن مديران اجرايي درك كنند. او به نفرت آن‌ها احتياج داشت تا نفرت خودش را برانگيزد. نمي‌خواست دعوا راه بيندازد يا مصالحه كند يا شايد حتي برنده شود. فقط مي‌خواست رو كم كند و مديران اجرايي را تحقير كند. خيلي ساده بگويم آدم منطقي‌اي نبود و حفظ وقار را براي مديران غيرممكن كرده بود. اين قسمتي از نامه‌اي است كه در 14 دسامبر 1976 به من نوشته است. موضوع نامه ساخت صليب آهنين است ولي مي‌تواند موضوع توليد هر فيلم ديگر او هم باشد:
« الان ساعت ناراحت‌كنندۀ نه صبح است و دارم در جادۀ سرفنتين به طرف استوديوهاي الستري مي‌رانم. الستري مجموعه‌اي از آلونك‌هاي قديمي و اتاق‌هاي تدوين كپك‌زده كه از 152 هزار متر نگاتيوهاي صليب آهنين پر شده است. الستري كه به مكان باغستان‌هاي حومۀ لندن شهرت پيدا كرده چيزي نيست جز يك مستراح كه از كف دست بزرگ‌تر نيست و يك شير آب سرد به اضافۀ يخ و باران و برف و يك شراب سه‌ساله. در حال حاضر از كمردرد، پانزده نوع مختلف حساسيت‌هاي پوستي، جوش و تب‌خال و سرماخوردگي پيش‌رفته و زخم معده و افسردگي شديد رنج مي‌برم به اضافۀ مجموعه‌اي بزرگ از مرض‌هاي تازه اپيدمي‌شدۀ خوني در رنگ‌هاي متروكالر كه لندن را فلج كرده. تقريباً آماده‌ام اين‌جا را ترك كنم و يك‌راست بروم مكزيكو كه مراقبت‌هاي لازم را از خودم بكنم ولي نبايد لثه‌هاي خرابم، كمر داغون، صورت پرچين‌وچروك، موهاي ريخته و ورم سينوس‌ها را فراموش كنم. كلاً در وضعيتي هستم كه اگر كس ديگري جاي من بود وارد سومين ماه پرهيز از الكل شده بود. اگر خدا نمي‌خواست كسي اين كوفتي را بخورد انگور يا لااقل عمل تقطير را اختراع نمي‌كرد. در واقع احساس مي‌كنم حالم خوب است (اين يكي را دروغ گفتم!) و از اين زندگي با اعتدال و پرهيزگاري لذت مي‌برم و چشم‌به‌راه هفدهم اين ماه نيستم تا دل سياهم اجازۀ آغاز دوبارۀ خودويرانگري را بدهد. كشف كرده‌ام كه هوشياري مداوم باعث نابودي مي‌شود. همين كه صبح بدون سردرد بعد از زياده‌روي در الكل بيدار شوم، كاري كه با دقت يك پرستار در طول 20 سال گذشتۀ زندگي‌ام با خودم كرده‌ام، احساس مي‌كنم دوستي قديمي را از دست داده‌ام، ولي مي‌دانم اين دوست قديمي فقط يكي از بسيار چيزهايي است كه سر اين فيلم از دست خواهم داد. از آلمان و تهيه‌كننده‌هاي آلماني خوشم نمي‌آيد، به‌ويژه اين جناب وولفگانگ هارتويگ كه از روي مِهر فراوان او را گوزپيچ صدا مي‌كنيم (عجب احمق‌هاي احساساتي هستيم ما!). او از آن آدم‌هاي خوب قديمي است. يك نازي كوچك با توهم تبديل شدن به ديويد سلزنيك، سام اسپيگل و هرمان گورينگ كه در لفافي 5/1 متري از حماقت تمام پيچيده شده و نمي‌دانم اصلاً چه‌طوري توانسته مردم را براي ساخت اين فيلم گول بزند. و حتي نمي‌دانم اين فيلم اصلاً كي تمام مي‌شود ولي به نظر مي‌آيد ظرف مدت كوتاهي بالاخره يك جايي به نمايش درمي‌آيد. نمي‌دانم داريم چه‌طور فيلمي مي‌سازيم ولي تلاش هوشيار و شرافتمندانه و معقولي براي نشان دادن روابط بين سربازهاي عادي است و به درك كه درجۀ آن‌ها چيست. نمي‌دانم كه اصلاً موفق بوده‌ام يا نه، به هر حال دوباره به نكته‌اي بزرگ دست پيدا كردم كه چه‌طوري «نبايد» فيلم بسازم.
منتظرم كه هرچه زودتر ماتحتم را از اروپا بردارم و برگردم به آمريكا خوب قديم و به‌خصوص نيومكزيكو و قافله (Convey). فكر كنم اين آواز، موضوع فيلمي عالي خواهد داشت و من هم از آدم‌هايي كه با كمپاني صفحه‌پركني EMI كار مي‌كنند خوشم مي‌آيد. آ‌ن‌ها در اين ديوانه‌خانۀ كامل يك درجه معقول‌تر به نظر مي‌آيند. از ديوانه‌خانه كمي هم به خاطر اين ناراحتم كه نصف دستمزدم را به تكنيسين‌ها و اسباب‌شان دادم تا از آمريكا بيايند اين‌جا. هيچ نشاني نمي‌بينم كه اين پول برگردد ولي مي‌دانم بدون كمك آن‌ها اصلاً فيلم ساخته نخواهد شد.»
و كمي بعد برايم نوشت: «امروز هفدهم ماهه و اين هيولاي درونم دوباره آزاد شده است.»
اول همان سال تهيه‌كنندۀ آمريكايي‌اش را در كنفرانس مطبوعاتي جوجه فكلي خطاب كرد. اين جوجه فكلي به او گفت : «نمي‌دانم چرا فكر مي‌كني من دشمنت هستم» و پكين‌پا جواب داد: «مشكل من اين است كه از زيردست‌نوازي احمق‌ها و خرده‌دزدي و بي‌كفايتي رنج نمي‌برم»، هر فيلمي كه ساخت تصميم گرفت ديگر در اين حرفه باقي نماند.
آراسته و خوش‌قيافه بود و مثل خيلي از كارگردان‌ها با بازيگري شروع كرده بود. فكر مي‌كنم ريشه‌هاي او را بايد در تئاتر سيويك پارك هانينگتون جست‌وجو كرد، جايي كه اولين كارهايش را انجام داده است. با وجود اين‌كه پدر و پدربزرگ و برادرش قاضي بودند او عدالت يك قاضي را نداشت و در عوض قضاوت سريع و ترسناكي از مردم داشت. بيش از حد هوشيار و گوش‌به‌زنگ بود و براي همين پارانويايش مرتب تقويت مي‌شد. آيا دربارۀ خودش قضاوت مي‌كرد؟ نمي‌دانم و فكر نمي‌كنم كه مردمي كه عاشق كارش بودند هم او را مورد قضاوت قرار داده باشند. آن‌ها بيش‌تر خيلي نگرانش بودند.
به نظر مي‌آيد قرباني شدن او براي آن‌ها كه درباره‌اش مي‌نويسند گاهي باعث دور افتادن از واقعيت مي‌شود. وقتي پكين‌پا به تهيه‌كنندۀ پت گارت و بيلي دكيد گفت كه مي‌خواهد كار خودش را در تدوين بكند، من آن‌جا بودم. كمي بعد فيلم را ديدم، هيچ نيروي محرك و پيش‌برنده‌اي در آن نبود. گيج ‌و منگ به نظر مي‌آمد. اما امروز در همه‌جا به عنوان شاهكاري تحريف‌شده ستايش‌اش مي‌كنند. من نسخۀ جفت‌وجورشده‌اي از آن را پيش از اين‌كه سام تدوين فيلم را رها كند ديدم. او تدوين را نيمه‌كاره گذاشت؛ شايد به خاطر اين‌كه فيلم بيش از حد بي‌شكل بود و نمي‌شد به آن سروساماني داد. در اين فيلم هم درست مثل خيلي از فيلم‌هاي ديگرش نابه‌ساماني اقتصادي، تخيلات او را نيست و نابود كرد. معمولاً مرثيه‌ها در پايان يك دوران خلاق كاري ظاهر مي‌شوند، مال پكين‌پا به دنبال سردرگمي‌اش در هر فيلم ظاهر شد نه از رسيدن به آخر خط.
او غني و عياش بود. اين دو خصلت فيلم‌هايش را آمادۀ انفجار مي‌كرد. به دست آوردن يك حس سينمايي واقعي دشوار است و او مي‌دانست آن را دارد همان طور كه يك ارقه به دلربايي‌اش اطمينان دارد. اين تصور معمولاً او را به دردسر نمي‌انداخت ولي در بعضي احوال سبك‌سرانه‌ترش چرا. مثلاً در بعضي لحظه‌هاي حماسۀ كيبل هوگ از آن‌جا كه شخصيت اصلي را خيلي دوست داشت او را در مهرباني اش غرق كرد. آن‌ها همۀ اين مهرباني را جذب نكردند و نتيجه گنگ و احساساتي باقي ماند. بر دشت رفيع بتاز او در نقطۀ مقابل، احساس خلوص كامل دارد. از احساس خشم و تحقيري كه فيلم‌هاي بعدي‌اش را لجن‌آلود كرد در اين‌جا خبري نيست و هنوز آن قدرت نامقدس در آن موج مي‌زند. فكر نكنم هيچ وقت با هيچ زني به اندازۀ ماريت هارتلي در بر دشت رفيع بتاز با احساس رفتار كرده باشد. هارتلي تازه‌عروسي است كه از او انتظار مي‌رود خادم بقيۀ مردهاي خانوادۀ داماد باشد. وقتي هارتلي با وحشت حاصل از چنين سرنوشتي روبه‌رو مي‌شود واكنش پكين‌پا بسيار ظريف است. به عنوان تماشاگر احساس مي‌كنيم واقعاً زير پوست هارتلي رفته‌ايم. ترديد دارم كه هيچ فيلم‌ساز فمينيستي تا به حال به چنين احساسي دست يافته باشد. اما تنها زن ديگري كه در فيلم‌هاي او واقعاً متمايز باقي مي‌ماند نقش زن هرزه‌اي است كه در سگ‌هاي پوشالي توسط سوزان جورج بازي مي‌شود.
رفتار پكين‌پا بعد از اين فيلم عوض شد. به عنوان مثال قبلاً با من هميشه مؤدب و رسمي بود، حتي وقتي كه تنها بوديم ولي بعد وقتي آدم‌هايي دوروبرمان بودند از بدمستي‌اش يك نمايش بزرگ ترتيب مي‌داد و رفتار هتاكانه‌اي با من در پيش مي‌گرفت. آمادۀ بازي در نقش پسربده بود و ايده‌اش اين بود كه مرا به خاطر داشتن هوش و يك جفت سينه، خجالت‌زده كند. درست مقابل چشم تماشاگران او به سام پكين‌پا تبديل شود. عشق و نفرت او به فيلم‌سازي درست آن‌جا، آن بالا، روي پرده و در فيلم‌هاي آخرش ديده مي‌شود، فيلم‌هايي كه داستان‌ها را در باتلاق خودشان فرو مي‌بردند. هنوز هم مي‌تواند چيزي افسونگر در مرثيه‌هاي وسترنش نشان دهد. حرف‌هايش به من، وقتي مي‌خواست اين گروه خشن را بسازد يادم مي‌آيد. مي‌گفت كه مي‌خواهد يك فيلم وحشيانه بسازد كه زشتي خشونت در آن نفس مردم را بند بياورد و ديگر هوس نكنند چيز خشني ببيند. وقتي فيلم به نمايش درآمد و يك عده آدم بي‌احساس از تماشاي خونريزي‌ها فرياد شادي سر دادند هنوز محظوظ به نظر مي‌آمد و طوري رفتار مي‌كرد كه انگار بي‌گناه است.
پديدۀ واكنش خام و زمخت تماشاگران به فيلم‌ها چيز تعجب‌آوري نيست. بعضي‌ها به آن‌چه كه به عنوان محفل گرم خانوادگي در پدرخوانده مي‌شناختند عشق مي‌ورزيدند و مي‌خواستند آن‌گونه زندگي كنند، تازه با وجود اين‌كه كار كوپولا فرسنگ‌ها دورتر از آن شكل وحشت كشتار در اين گروه خشن بود. وقتي پكين‌پا دستۀ آدمكش‌اش را رمانتيك جلوه مي‌دهد، اين سؤال قابل طرح است كه آيا او دروناً ارتباطي با آن‌ها احساس مي‌كند؟
پكين‌پا فيلمی‌ عميقاً بدبينانه ساخته و گيج‌كننده اين است كه هنوز هم فيلم بزرگي است. دقيقاً نمی‌‌دانم كه اين گروه خشن چه چيزی‌ به ما می‌‌گويد جز اين‌كه فيلم‌سازي مي‌تواند به شكوه والايي برسد.

No comments:

Post a Comment