Thursday, 14 February 2013

Jean-Pierre Melville: An American in Paris [Book Review]

يادداشتي بر كتاب «ژان پير ملويل: يك آمريكايي در پاريس» نوشتۀ ژينت ونساندو

نهنگِ سفيدِ ملويل

در 26 نوامبر 1987 خياباني در مركز شهر كوچك بلفور در شرق فرانسه داشت به نام ژان پير ملويل نام‌گذاري مي‌شد، شهري كه ملويل ريشه‌هايي خانوادگي در آن داشت، گرچه تمام عمرش به‌عنوان يك پاريسي از او ياد مي‌شد. شهردار كه مشغول پرده‌برداري از تابلوي تازه خيابان بود، در سخنراني‌اش، كه مي‌تواند درسي براي تمام شهرداران باشد، به شوخي گفت كه درستش اين بود ما خيابان خلوت و محزوني را در حومۀ شهر به ياد ملويل نام‌گذاري مي‌كرديم. حتي شهردارِ بلفور هم مي‌دانست كه سينماي ملويل از نظر مكان و فضا دقيقاً مترادف با چيست.
با وجود شهرت فراگير ملويل كه با توزيع گستردۀ دي‌وي‌دي فيلم‌هاي او و نمايش دوبارۀ چند فيلمش در اين سال‌ها به بالاترين حد خود از اوايل دهۀ 1970 رسيده، براي خواندن كتابي تحيلي بر آثار او (به زبان انگليسي) بايد سال‌هاي زيادي منتظر مي‌مانديم. خانم ژینت ونساندو، محقق سینمایی فرانسوی-بریتانیایی، نويسندۀ اين كتاب تازه و استثنايي، ژان پير ملويل: يك آمريكايي در پاريس، است.


اين كتاب بعد از فصلي كه مي‌توان آن را به نوعي زندگينامۀ ملويل، و بيشتر تلاش براي زدودن افسانه‌هاي بي‌شمار و شاخ و برگ فراواني است كه به زندگي مرموز و گوشه‌گيرانه او چسبانده شده، به تحليل فيلم‌هاي ملويل دربستر سبك فيلم‌سازي او مي‌پردازد. به موازات اين تحليل، فيلم‌ها در متن سينماي عامه‌پسند فرانسه و سنت‌هاي مشخص آن و هويت ملي و فراملي ملويل بررسي مي‌شوند. ونساندو يكي از نخستين نويسندگاني است كه سعي مي‌كند اين فيلم‌ها را از منطر جنسيت و هويت نيز بررسي كند كه تقريباً بيشتر نويسندگان فرانسوي از زير بار آن در رفته‌اند. با آن كه ملويل مشهور بود به ترسيم تصويري خنثي از زنان روي پرده، و با آن‌كه داستاني دربارۀ رفتار ضدزن او در كلاس‌هاي درسش در مدرسه سينمايي ايدك در كتاب نقل شده، اما معماي ملويل و زنان هم‌چنان لاينحل مانده است. و آيا خود اين نكته كه مشهورترین کتاب‌های تحلیلی سینمای ملویل را – انگلیسی و فرانسه –  زنان نوشته‌اند، نشانه‌اي از پيچيدگي مسأله هويت و جنسيت در سينماي مردانۀ او نيست؟ سينمايي كه در پرفروش‌ترين فيلم كارنامۀ كارگردانش، دايرۀ سرخ، هيچ زني وجود ندارد و فقط داستان دوستي سه مرد مردم را به سالن‌هاي سينما كشاند و از آن طرف خوانش‌هاي هموسكسوئل، با زباني ستايش‌آميز، به استقبال دوباره يك پليس رفت.


ملويل هميشه متهم به آمريكايي‌زدگي مي‌شد و خودش با كلاه‌هاي كابويي و ماشين‌هاي آمريكايي كشتي‌وار و عينك ري‌بن به اين اتهامات دامن مي‌زد. از طرفي او بارها در مصاحبه‌ها تكرار كرد كه «من فيلم‌سازي فرانسوي‌ام» و چه كسي مي‌تواند بعضي از فرانسوي‌ترين فيلم‌هاي تاريخ سينما (كودكان وحشتناك، كلاه، ارتش سايه‌ها) را به خاطر كلاه كابويي كارگردانش و علاقه‌اش به موسيقي جاز «غيرفرانسوي» بخواند؟ عنوان كتاب ونساندو از همين جا مي‌آيد. او تلاش مي‌كند جايگاه ملويل را در سينماي فرانسه پيدا كند و در اين راه به تجديدنظرهاي اساسي در آن‌چه كه رويكردهاي رايج به سينماي فرانسه در ادبيات سينمايي بوده دست مي‌زند. ونساندو معتقد است حتي نام ملويل مي‌تواند مويد ريشه‌هاي فراملي سينمايش باشد. او فاميلش را در زمان عضويت در نهضت مقاومت به خاطر عشقي كه به نويسندۀ آمريكايي، هرمان ملويل داشت، از فاميلي فرانسوي/يهودي به ملويل تغيير داد. اما ملويل (Melville) در عين حال كه نامي آمريكايي است بسيار فرانسوي به نظر مي‌آيد و در واقعيت نيز خانوادۀ ملويلِ نويسنده نسبي فرانسوي داشتند و از نورماندي به اسكاتلند و سپس به آمريكا مهاجرت كردند. گويي ملويلِ فيلم‌ساز بخشي فرانسوي را در دل فرهنگ آمريكايي كشف كرده و آن‌ را براي سينماي خود به زباني بومي درمي‌آورد.


روي جلد كتاب، ملويل را در حال خواندن مجلۀ آر (هنرها) در 1966 نشان مي‌دهد كه نقد او بر كتاب هيچكاك/تروفو در آن چاپ شده بود و تيتر درشت مي‌گويد «ملويل تروفو را متهم مي‌كند!» بخشي ديگر از شخصيت ملويل را در اين تصوير مي‌توان ديد. مردي كه نامش مي‌توانست تماشاگر را به سالن‌هاي سينما بكشاند (تنها يك فيلم از سيزده فيلم ملويل، دو مرد در منهتن، ناموفق بود كه مي‌توان اين را ركوردي كم سابقه دانست) ، در اوج موفقيت به عنوان كارگردان و تهيه كننده مستقل سينما، نقد كتاب مي‌نويسد؛ ملويل اجتماعي، روشنفكر و شيفتۀ جدل. كم‌تر كارگرداني به اندازه ملويل در تشريح آثارش و متدهايش، و از همه بيش‌تر در ستايش سينماي كلاسيك آمريكا، مقاله‌ نوشته است. هنوز فهرست مشهور او براي كايه‌دوسينما به عنوان 63‌تاي ملويل طرفداراني دارد (و در كتاب ونساندو هم دوباره چاپ شده)، فهرستي كه در آن پانتئون شخصي‌اش از كارگردانانِ بزرگ آمريكايي پيش از جنگ را بنا كرده است. آثار اين كارگردانان و روحي كه در سينماي كلاسيك آمريكاي پيش از جنگ جاري بود مثل ملاتي محكم فريم به فريم سينماي ملويل را در كنار هم نگه داشته است. نام‌هاي فهرست معناي كلاسيسيزم، كمال زبان سينما و نمونۀ توازن بين هنر و صنعتند: لويد بيكن، ريچارد بولسلاوسكي، كلارنس براون، فرانك كاپرا، جك كانوي، آلن دوان، ويكتور فلمينگ، جان فورد، تاي گارنت، ويليام كايلي، هنري كينگ، گرگوري لاكاوا، فريتس لانگ، مروين له‌روي، لوييس مايلستون، اچ سي پاتر، جورج استيونس، جيمز ويل، سام وود و ويليام وايلر.

ونساندو
در 1949 ملويل مانيفست معروفش را براي مجلۀ اكران فرانسز نوشت كه ستايش‌نامه‌اي براي سينماي كلاسيك آمريكا بود. به گفتۀ ونساندو، ملويل در اين مقالۀ نقد و سنجش مبتني بر ميزانسن نويسندگان كايه‌دوسينما را پيش‌بيني كرده است. اگر جايي خوانديد كه او پدر واقعي موج نو بوده، تعجب نكنيد. خود او كاملاً به تأثيري كه بر موج نو گذاشته بود آگاهي داشت و در مصاحبه‌اي در 1961 گفت: «سينماي نو يعني فيلم‌برداري در لوكيشن بدون صدابرداري هم‌زمان، نگاتيو با حساسيت بالا، گروهي كوچك و...هانري دكا.» او كه با خاموشي دريا دكا را كشف كرد، در اين مصاحبه با تيزهوشي خود را از تصوير حذف مي‌كند، اما تمام مولفه‌هايي كه برمي‌شمارد مشخصات سينماي او هستند. ملويل تا آن حد پيش رفت كه ادعا كند: «تمام كارهايي كه فيلم‌سازان امروز [دهه شصت] مي‌كنند كارهايي است كه من مي‌خواستم در 1937 انجام بدهم، اما افسوس كه در 1947 موفق به انجام آن شدم.» با اين وجود او هنوز بيش از ده سال جلوتر از نسل تروفو، گدار و شابرول بود. ونساندو در اين كتاب تصويري دقيق از واكنش‌ منتقدان هر دوره نسبت به آثار ملويل ثبت مي‌كند. دانستن اين كه در اواخر سال‌هاي 1960 منتقدان چپِ سياست زده‌اي مثل ژان لويي كومولي از ملويل در كنار كلود للوش و ژرار اوري به عنوان فيلم‌ساز واپس‌گرا ياد كرده‌اند دردناك است. كايه در اواخر دهه 1960 كمر همت بسته بود تا سينما را به نفع ميتينگ سياسي و شعارنويسي روي ديوار تعطيل كند و فيلم‌سازي ناب و بي‌زمان و بي‌مكان ملويل نمي‌توانست به مذاق آن‌ها خوش بيايد.


عشق ملويل به سينماي كلاسيك آمريكا و نظام استوديويي نهنگ سفيدي بود كه او را تمام عمر آوارۀ درياها كرد. او استوديوي خودش را به عشق آن دوران ساخت، اما يك آتش سوزي در 1967 تمام استوديو را به خاكستر تبديل كرد. اتاق كار خصوصي او در استوديو بزرگ‌تر از سالن‌ پذيرايي يك كشتي اقيانوس‌پيما توصيف شده است، سالني مملو از كتاب‌، صفحه‌هاي موسيقي جاز، چند تفنگ، يك شمشير سامورايي، و انبوهي عكس، مجله، روزنامه و خطوط تلفن. كار بر روي پروژه‌هاي خودش كافي نبود و براي نزديك ماندن به سينما به دوستانش اجازه مي‌داد از استوديويش استفاده كند. يكي از اين دوستان ژاك بكر بود كه ملويلي‌ترين فيلمش را پيش از مرگ در آن استوديو ساخت: حفره.
بخشي از تحقيق ونساندو شامل اشاره به فيلم‌هاي نساخته و پروژه‌هاي ناكام ملويل مي‌شود. افسوسي كه از خواندن فهرست به آدم دست مي‌دهد فقط با احساس مشابهي در روبرو شدن با فهرست بلند و بالاي آثار نساختۀ برسون، تاتي و ولز قابل مقايسه است. بعضي از فيلم‌هاي ساخته نشده ملويل از اين قرارند:
1946؛ سمتِ سوآنِ مارسل پروست
اواخر دهه 1940؛ خاطرات كشيش روستا كه بعدها برسون آن را ساخت.
1954؛ ريفي في و مردان كه در نهايت به دست جولز داسن ساخته شد.
1958؛ تريلري كه ماجراهايش در زمان فستيوال كن مي‌گذرد و حتي دكورهايي هم براي فيلم ساخته شد. بعدها دي‌پالما مقدمه femme fatale را از ايدۀ ملويل سرقت كرد.
اوايل دهۀ 1960؛ سه اتاق در منهتن كه در نهايت مارسل كارنه آن را ساخت.
1969 پاپيون با شركت بازيگراني ناشناخته. حتي فكرش هم مو بر تن آدم راست مي‌كند.
بايد از خانم ونساندو تشكر كنيم كه در 278 صفحه تلاش مي‌كند نشان دهد چرا ملويل فیلم‌سازِ فیلم‌سازان است. استدلال‌هاي او مي‌توانند پيچيده يا ساده باشند. ساده‌ترينشان اين است كه هر وقت فیلم تازه‌ای از ملویل به نمایش درمی‌آمد همۀ فیلم‌سازان فرانسوی، چه آن‌ها که عاشق ملویل بودند و چه آن‌هایی که از او نفرت داشتند (دربارۀ او حد وسطی وجود نداشت) براي اكران اول صندلی‌هايشان را رزرو کرده بودند تا ببینند این دفعه چطور انجامش داده است!

عنوان: Jean-Pierre Meville: An American in Paris
نويسنده: Ginette Vincendeau
ناشر: BFI
سال چاپ: 2009 (چاپ سوم با تجديدنظر)

No comments:

Post a Comment