Sunday, 1 June 2014

Dispatches From Edinburgh IFF 2013, Part I

اين‌ها گزارش‌هاي روزانه من از فستيوال بين‌المللي فيلم ادينبوروي 2013 هستند كه پارسال روي سايت «سينماي ما» منتشر مي‌شد. حالا همه گزارش‌هاي جداگانه را در يك‌جا، و در دو قسمت، روي اين وبلاگ منتشر خواهم كرد.

***

قطار نه و نیم صبح لندن از ایستگاه کینگز کراس که دیوارهای آجری قرون گذشته را با سازه‌ای از فولاد و شیشه پیوند داده من را به ادینبورو می‌برد. زیر نور خیره کننده تابستان دشت‌های سبز و مزارع زرد از کنار پنجرۀ قطار می‌گذرند و تکرارشان تأثیری مثل رویاهای نزدیک به صبح می‌گذارد.

بین خواندن کتاب درخشان تد هرشرون دربارۀ نورمن گرنتز (با نام «نورمن گرنتز: مردی که از موسیقی جاز برای اشاعه عدالت استفاده می‌کرد») و به خواب رفتن‌های کوتاه و به گوش گذاشتن هدفون برای شنیدن کشف تازه‌ام - آلبومی از مایکل بلومفیلد از سال ۱۹۶۹ - به تناوب تغییر موقعیت می‌دهم و بینشان را با گاز زدن به ساندویچ نان و پنیر پر می‌کنم. مقصد فستیوال فیلم ادینبورو در اسکاتلند است، فستیوالی که کاتالوگ ۲۲۰ صفحه‌ای‌اش نوید نمایش بیش از ۳۰۰ فیلم بلند و کوتاه از چهارگوشه جهان می‌دهد.


بعد از غلبه بر گیجی صبح و کندی طبیعیِ پیش از قهوۀ دوم متوجه مسافر روبرویی‌ام می‌شوم: خانمی میان سال که باید استاد دانشگاه باشد و در حال تصحیح متنی است که چندان از آن لذت نمی‌برد، متنی که شاید دست نوشته دانشجویی از زیر کار در رو باشد. اما کمی بعد وقتی سر صحبت باز می‌شود، اما بعد از مکالمه ای با او که یک سرش دربارۀ کریستوفر واکن است و سر دیگرش دربارۀ مل بروکس دستگیرم می‌شود که این خانم میان سال کمدینی است که دارد برگه شوخی‌ها و جوک‌های امشب‌اش را برای اجرایی در رادیوی اسکاتلند تنظیم می‌کند. می‌پرسم که آیا کمدین ها در حین نوشتن به شوخی‌های خودشان می‌خندند. پاسخ می‌دهد بعضی وقت‌ها. کمی بعد دربارۀ بیلی وایلدر حرف می‌زنیم و همین جاهاست که قطار منظره های تنبل تابستانی را پشت سر می‌گذارد و در ایستگاه مرکزی ادینبورو پهلو می‌گیرد.
بالا رفتن از پله های تمام نشدنی ایستگاه روی پله‌ای برقی که اودسای آیزنشتاین را به عصر تکنولوژی آورده، تبادل ایمیل و خداحافظی. آیا یکی از ما دوباره به آن دیگری خواهد نوشت؟ خود این می‌تواند مثل پایان «کسوف» آنتونیونی موضوع یک سکانس سینمایی باشد، البته منهای جدیت آن.

باید حدود ۲۰ دقیقه پیاده رویی کنم تا به Filmhouse، مرکز سینمایی شهر، برسم، کارتم را بگیرم و به ماراتون بپیوندم. قبل از همه چیز باید مارک را ببینم. مارک کازینز کارگردانی ایرلندی است که سال‌هاست اسکاتلندنشین نشده و من به بهانه‌های مختلف دربارۀ فیلم‌هایش، به خصوص مستند ۱۵ ساعته‌اش دربارۀ تاریخ سینما «داستان فیلم: یک اودیسه» نوشته‌ام. فیلم تازه او که در فستیوال کن با استقبال زیادی مواجه شد و قرار است نمایش افتتاحیه‌اش در جزیرۀ بریتانیا همین شنبه در فستیوال ادینبورو اتفاق بیفتد داستان سینمای کودکان  نام دارد و دربارۀ رابطۀ کودکی و سینماست.

من نقش بسیار کوچکی در ساخت این فیلم داشته‌ام و دلیل اصلی حضورم در ادینبورو همین است. بعد از پیدا کردن مارک در کافه تریای «فیلم هاوس» با هم عازم آپارتمان سفید ژان کوکتویی او در سوی دیگر شهر می‌شویم؛ قرارگاه سینمایی مورد علاقه من در ادینبورو که هم محل زندگی است و هم دفتر کارFour Way Pictures که روش درش نوشته شده «خفه شو و [كارت‌ها] رو بُر بزن». آخرين ديالوگ آپارتمان بيلي وايلدر. در آشپزخانه از همه چیز حرف زده می‌شود (عناوین مهم گفتگو: دور دنیا با اورسن ولز؛ فیلم موزیکال تازۀ مارک در سوئد؛ انتخابات در ایران؛ بلفاست؛ فرانک لوید رایت) و زمان به سرعت برق و باد می‌گذرد.
ساعت شش و نیم افتتاحیه فستیوال است و مراسم فرش قرمز و نمایش اولین فیلم. کد لباس پوشیدن فستیوال Black Tie  است که معنی‌اش الزامی بودن کراوات یا پاپیون مشکی است. مارک با کیلت (پوشش اسکاتلندی که ممکن است به آن دامن بگویید، اما خب البته که دامن نیست) تیره و پیراهن و پاپیون سیاه خودش را در محدوده های هنر پانک شیک می‌کند و بعد با جستجویی در کمد لباس، کراوات مشکی پدرش را برای من پیدا می‌کند. حالا مشکل این است که هیچ کداممان گره زدن کراوات بلد نیستیم. این که ماجرای گره به کجاها رسید را برای یک داستان کوتاه کمیک محفوظ نگه می‌دارم.

***

حالا با مارک روی فرش قرمز فستیوال فیلم ادینبورو هستیم. نور فلاش ها، زرق و برق لباس‌ها، شیکی مفرط و صورت‌های درآمده از دل یک فیلم تبلیغاتی (یا یک موزیکال متروگلدوین میر) برای من بچه شهرستانی کمی زیادی است و فکر می‌کنم از بیرون باید مثل ژاک تاتی گم شده در ساختمانی فوق مدرن به نظر برسم. پنج دقیقه بعد پیشروی خجولانه من را به ردیف بالای سالن سنگین و کهنه و فاخر «فستیوال تیتر ادینبورو» می‌رساند. مارک که خودش قبلاً مدیر فستیوال فیلم ادینبورو بوده باید آن پایین و نزدیک صحنه بنشیند. من در «رديف بهشت نشينان» مي‌نشينم، آن بالاها.

بعد از مقدمه مدیر اجرایی فستیوال و بعد از او کارگردان هنری آن که کریس فوجی وارای نامی است - مولف کتاب‌هایی دربارۀ جری لوییس و ژاک تورنر - فیلم افتتاحیه روی پرده می‌رود. اسم فیلم هست نفس عمیق (Breathe In)  و حالا می‌توان واقعاً نفسی عمیق کشید. نمایش آغاز شده است.

سندروم لولیتا به سینماها بازگشته است. فيلم داستان یک معلم موسیقی نه چندان با اعتماد به نفس (با بازی خوب گای پیرس) که با دختر تین ایجر و همسر بیش از حد واقع‌بینش زندگی می‌کند با اکراه، میزبان دختری جوان تقریباً هم سن و سال دختر خودشان می‌شود که از انگلستان آمده است. این مهمان زیبا (با بازی فلیسیتی جونز) برخلاف تین ایجرها به جای لیدی گاگا از شوپن خوشش می‌آید (و پیانست خوبی هم هست) و به جای هری پاتر جین ایر می‌خواند. گهگاه هم آن وسط از لارنس الیویه نقل قول می‌کند. این جذابیت‌ها در متن بحران میان‌سالی گای پیرس، فاصله سنی بین او و جونز را کم اهمیت می‌کند و رابطه‌ای بینشان شکل می‌گیرد که به فروپاشی خانواده مرد میانسال می‌انجامد. داستان نفس عمیق، ساختۀ دریک دورموس، مطلقاً تازگی ندارد و فیلم که اوایل کار تا حدودی با ایدۀ اریک رومروار «خاراندن زانوی کلر» ور می‌رود، بعد مدتی عنان اختیار از دستش رها می‌شود و قضایا مثل ملودرامی درجه دو جمع‌بندی می‌شود.

بعد از نمایش فیلم، فرش قرمز می‌شود پاتوق سیگاری‌ها و کمی آن طرف‌تر است که دوستانم آدام داوتری (تهیه کننده داستان سینمای کودکان و نویسنده سابق ورایتی) و همسرش مری بل (تهیه کننده برنده اسکار برای یک فیلم کوتاه) را می‌بینیم و به دنبال جمعیت به مهمانی آخر شب می‌رویم که در یک موزه برگزار می‌شود.

 
اسکاتلندی‌ها که آدم‌های گرم و ساده و خوش قبلی هستند حرف «ر» را مثل بجنوردی‌ها مشدد ادا می‌کنند و توناسیون دلنشینی در ادای آن دارند که در هیچ زبان دیگری شنیده نمی‌شود. اما بهتر است بیش از این وارد تعالیم آواشناسی نشویم و اگر قرار بر فیلم دیدن است باید سر روی بالش گذاشت. آدام و مری که باید به استرلینگ شهری که با ادینبورو یک ساعت فاصله دارد برگردند موزۀ رقصان را ترک می‌کنند و من هم پشت سرشان عازم آپارتمان مارک می‌شوم که خیلی زودتر مهمانی را ترک کرده و به خانه برگشته. وقتی به خانه می‌رسم همه خواب هستند. یک ربع بعد من هم به همان سرنوشت دچار می‌شوم.

***

بیدارباش ساعت هفت صبح است. دوش و قهوه به دنبال آن می‌آید و مکالمه‌ای دیگر در آشپزخانه، این بار به مراتب کوتاه‌تر، با حضور مارک و مهمانی تازه، جِیمی، که صاحب یکی از معتبرترین نشرها در بریتانیاست. قول می‌دهد کتاب‌های جازی که چاپ کرده را برایم بفرستد. من هم به چنین تعارفی هرگز نه نمی‌گویم. اين اتفاق هرگز نمي‌افتد.

مارک دوچرخه را بر می‌دارد و به سمت Filmhouse می‌رویم. برنامه‌های امروز ما از یکدیگر جداست. من می‌خواهم با فیلم تازه مانیا اکبری شروع کنم و او که قبلاً فیلم را دیده (و برای فیلم دیگری از مانیا اکبری یادداشت‌ها دفترچه دی‌وی‌دی‌اش را نوشته) به برنامه‌ای دیگر می‌رود. به علاوه او امروز باید نریشن فیلم تازه‌اش دربارۀ آلبانی را ضبط کند.
از تهران تا لندن کاری است در ادامۀ ۲۰ انگشت چه از نظر مضمون (تلاش زن در جامعه مردسالار برای تبیین هویتش و پافشاری بر آن بدون این که تلاش هرگز به استقلال کامل بینجامد) و چه سبک (تلاش‌هایی فرمال و مبتنی بر برداشت‌های بلند برای ایجاد تمرکز روی دیالوگ‌ها و تنش کلامی که معمولاً بین زوج اصلی داستان است)، اما برای من در جایی پایین‌تر از تجربۀ خوب ۲۰ انگشت قرار می‌گیرد. البته خیلی‌ها فیلم را دوست داشته‌اند و در ماه جولای انیستتوی فیلم بریتانیا مرور بر آثار اکبری را برگزار می‌کند که مایه خوشحالی است.
رنگ آفتاب پرست (امیل کریستف، بلغارستان) یک هجویه بی‌خاصیت دربارۀ فرهنگ جاسوس‌پرور  و امنیتیِ کمونیستی در بلغارستان و این که چطور مأموران امنیتی دیروز، در سایه زوال بلوک شرق به باج‌گیران و گنگسترهای مدرن تبدیل می‌شوند. اما فیلم سرد، متظاهرانه و بی‌عمق است و به جای تأثیر گرفتن از اساتید سینمای سیاسی اروپای شرقی می‌خواهد ادای اقتباس‌های جان لوکاره را در بیاورد.

سگ من کیلر [قاتل] (میرا فورنی، اسلوواکی و چک) می‌خواهد بگوید هر کس زیادی شرمنده شود و آبرویش برود و زیر انواع فشارها قرار بگیرد به احتمال زیاد فاشیست می‌شود و سگ هارش را به جان یک کودک کولی می‌اندازد. اما من آدم‌های زیادی را می‌شناسم که در موقعیتی مشابه شاعر شده‌اند. فیلم بسیار سرد و فاصله‌گیرانه است و بالاخره فاصله کارگردان با فیلم به جایی می‌رسد که انگار هیچ ارتباط مشخصی با هم ندارند. می‌شد به راحتی ندیده گرفتش.
قصه‌های نشنیده و آرزوهای نگفتۀ بچه‌های دگولوان (گوتیرز مانگاساکان، فیلیپین) داستان قصه‌های نشنیده و آرزوهای نگفتۀ بچه‌های فیلیپینی گرفتار در جنگ است، اما با سبکی به اصطلاح غنایی و با جزییاتی از محیط (نماهای بسیار طولانی از درخت و آب و مرغ) که هرگز در ساختار مستند فیلم جا نمی‌افتد.

بعد از فیلم سوم باید یک اسباب کشی کوچک بکنم و از آپارتمان مارک، که قرار است از امشب میزبان دوستانی باشد که برای نمایش افتتاحیه شنبه فیلم می‌آیند، به هتل چنینگر بروم، جایی که فستیوال در اختیارم گذاشته و به من گفته شده درک جارمن فقید هم زمانی پیش از مرگ در آن جا رحل اقامت افکنده بوده است.
***
۱۰:۴۵ صبح، ثانیه‌های سربی (سید رضا رضوی) اولین فیلم برنامه است و بدون این که کوچک‌ترین تصوری دربارۀ تغییر مسیرهای دائمی و فریبنده این مستند درخشان داشته باشم اولین غافل‌گیری فستیوال می‌شود. من تقریباً هر مستندی دربارۀ تاریخ معاصر ایران را می‌بینیم و طبیعی بود که به هیچ قیمتی مستندی دربارۀ کشتار انقلابیون در روز هفدهم شهریور را از دست ندهم، اما هیچ تصوری نداشتم از این که رضوی چنین استادانه ضمن تلاش برای روایت یک واقعه تاریخی دربارۀ چیزهایی بیش از آن، به خصوص خود سینما و سینه‌فیلیا در ایران با این فصاحت اظهار نظر کند.
ثانیه‌های سربی پر از موقعیت‌های کمیک است. من و چند نفر دیگر، به خصوص آنهایی که ایران را می‌شناختند (که مارک کازینز هم بینشان بود) در بعضی صحنه‌ها واقعاً با میل کامل و با صدای بلند می‌خندیدیم. با وجود تصمیمی که رضوی برای حفظ موقعیت‌های ابزورد در تدوین نهایی گرفته، فیلم به هیچ وجه سبک نیست و هرگز فاجعه‌ای که بهانه اصلی ساخت فیلم بوده را فراموش نمی‌کند. رضوی اولین کارگردانی نیست که در بررسی یک تراژدی تاریخی در فرم مستند موقعیت‌های کمیک را در دل روایت جای داده است. قبل از او مارسل افولس، در فیلم‌هایی دربارۀ بزرگ‌ترین مصائب قرن گذشته  - مانند هولوکاست -  بارها موقعیت‌هایی طنزآمیز را شکار کرده است.
از طرفی دیگر نقش بازی کردن آدم‌های واقعی در جلوی دوربین تصویری است صادقانه و دقیق از ایران و فرهنگی که ادعای تواضع و دور از چشم عموم بودن صورتکی است برای اشتیاقی درونی به دیده شدن و ساختن تصویری مقبول از خود در چشم دیگران. مارک سماجت تحسین برانگیز نرگس آبیار (نویسنده‌ای که می‌خواهد کشتار هفده شهریور را از دریچه چشم آپاراتچی سینما ملت موضوع رمان تازه‌اش قرار دهد) را با تکاپوی خلل ناپذیر شخصیت آیدا در بادکنک سفید مقایسه کرد و نقشه سینمایی ترسیم شده از تهران و ترافیکش را فوق‌العاده می‌خواند.

آپارتچی سینما ملت که متقاعد کردنش برای مصاحبه کمابیش درام اصلی فیلم را می‌سازد بلاخره به نرگس آبیار اعتماد می‌کند (حتی احساس می‌کنید از آبیار خوشش آمده، چرا که به کنایه و با کمی حسادت رو به دوربین چیزی می گوید با این مضمون که «تو که همیشه اینا رو [گروه فیلمسازی یا همان رضوی] با خودت میاری اینجا») و در سکانس آخر فیلم محبوبش گوزن‌ها را که در زمان انقلاب و وقایع تلخ میدان روی پرده بوده در سینمای خالی برای آبیار نمایش می دهد. آپاراتچی که او هم فامیلش کیمیایی است و آرزوی فیلم‌ساز شدن داشته خودش را در این فیلم می‌بیند. گوزن‌ها تصویری توامان از آرزوهای او و شکست آن‌ها در بستر تاریخ معاصر ایران است.

می‌دانم که مسعود کیمیایی آن قدر جان برکف دوروبرش دارد که نیاز به ستایش تازه‌ای نداشته باشد، اما این فیلم خالص‌ترین، زیباترین و شاعرانه‌ترین ادای دینی است که به او و سینمایش شده؛ ستایشی در متنی متناسب با آن چه که کیمیایی همیشه در جستجویش بوده: ایده آلیسم اجتماعی از دریچه نگاهی اساساً سینماستایانه - یا به قول فرنگی ها سینه‌فیلیک که تضادی همیشه حاضر در آثار او و دیگرانی که بین این دو دنیا رها شده اند را رقم زده است.
فقط رضوی باید برای نمایش‌های دیگر این مستند دیدنی‌اش حتماً بخش گوزن‌ها را هم زیرنویس انگلیسی کند، یا لااقل نام مسعود کیمیایی را زیرنویس کند تا تماشاگر غیرایرانی بتواند متوجه تشابه نام آپاراتچی سینما ملت با نام کارگردان كالت ایرانی شود.

در کریدور کوتاه، کشیده و تاریک خروجی سینما با مارک به درک مالکوم برمی خوریم که با سمیرا مخملباف داور بخش «مایکل پاول» (جایزه فیلم اول انگلیسی) است. وقتی می‌پرسد فیلم خوب چه دیده‌اید من و مارک با هم و بدون هیچ توافقی داد می‌زنیم: ثانيه‌هاي سربي!

كمي بعد.

جادو، جادو (سباستین سیلوا، آمریکا) دختر خوب آمریکایی برای تعطیلات به شیلی می‌رود و توسط شیلی‌های وحشی و خرافاتی دمار از روزگارش در می‌آید. این من بودم، و نه دولت آمریکا، که در کمال توحش و شقاوت دموکراسی شیلی را با جت‌های بمب افکن خاکستر کردم و دیکتاتوری پینوشه را لای زرورق برای مردم شیلی فرستادم.
 
۲:۲۰ بعد ظهر: اولین شاهکار فستیوال. Oh Boy ساختۀ یان اوله گرستر. فیلم سیاه و سفیدی از یک روز از زندگی جوانی برلینی که سینمای خیابانی آلمان دهه ۱۹۲۰ را با فیلم‌های دهه شصت ژان پیر لئو و موسیقی جاز تلفیق می‌کند. چه کسی می‌گوید آلمانی‌ها نمی‌توانند کمدی بسازند؟

۶ بعد ظهر: فقط توصیف فیلم کافی است که خیلی‌ها مشتاق دیدنش باشند: یک فیلم علمی تخیلی آوانگارد از ایران. تابور اولین ساخته بلند فیلمساز کرمانشاهی وحید وکیلی‌فر ظاهراً سادگی فیلم‌های علمی تخیلی ادگار اولمر، به خصوص مردی از سیاره ایکس را دارد اما با آن فیلم‌برداری دیجیتال هنرمندانه و کنترل عالی رنگ در نوع خودش فیلمی است کم نظیر، اگر نخواهم به این موضوع اشاره کنیم که تابور برای من اولین فیلم علمی تخیلی سینما دربارۀ فقر است. همين‌طور مي‌توان آن را بازسازی علمی-تخیلی طعم گیلاس خواند، حتی اگر چنین چیزی هرگز خواسته فیلم‌ساز نبوده باشد. تابور مثل سفر قهرمان کیارستمی جستجویی انتزاعی برای بهانه‌های زیستن است و نمای آخر فیلم که از بهترین نماهای دو روز گذشته فستیوال است در همان نقطه‌ای به پایان می‌رسد که فیلم کیارستمی هم در آن به سرانجام رسیده. بعد از نمای تپه‌های غم بار قهوه‌ای و دلمردۀ شمال شرق تهران و آمدن عنوان بندی نهایی عجیب نیست که وکیلی‌فر از کیارستمی تشکر کرده باشد.
به علاوه موسیقی کیوان کلهر فوق العاده است و اگر رایدلی اسکات واقعاً قصد دارد پرومئوس دوم را بسازد (که از قرار دارد این کار را می‌کند) شاید بهتر باشد برای موسیقی فیلمش از کلهر دعوت کند.
بعد از نمایش فیلم از دیوید کرنز، نویسنده «سایت اند ساوند» که در کاتالوگ جشنواره فیلم را ستوده تشکر می‌کنم. فکورانه می‌گوید «واقعاً هم فیلم غریب و زیبایی بود». حق کاملاً با اوست.

سه فیلم مورد علاقه‌ام از امروز (دوتایشان از ایران) آن قدر سر ذوقم می‌آورند که تصمیم می‌گیرم به جای خراب کردن عیش با یک فیلم بد، خیابان لوتیان را به طرف شمال بالا بروم، خیابان کویینزفری را با نیش نیمه باز سربالا گز کنم و خودم را به هتل چنینگز برسانم و این‌هایی را که خواندید را با مصیبت روی لب تاپی که صفحه کلید فارسی ندارد تایپ کنم.

No comments:

Post a Comment