امروز
زودتر از زمان همیشگی بیدار میشوم تا صبحانه را با نیل مک گلون باشم. نیل برای دو
فستیوال
Il Cinema Ritrovato در بولونیای
ایتالیا و «آفتاب نیمه شب» در فنلاند کار تحقیق و برنامه ریزی انجام میدهد. روزها
کارمند دولت است و شغلی دارد که از آن بیزار است و شبها مشعل سینما را زنده نگه
میدارد. نیل برایم دو فیلم صامت غافل گیر کننده از جان فورد سوغات آورده که در
آرشیوهای چک پیدا شدهاند و از زمان نمايش اوليهشان تقریباً هرگز دیده نشدهاند.
ساعت یک بعدظهر افتتاحیه فیلم داستان سینمای کودکان است (که نیل مشاور تحقیقاتیاش بوده) و ما تا آن موقع به اندازه دو فیلم وقت داریم:
فیلم اول- یکی از بهترین کارهایی که در چند سال اخیر از سینمای آمریکای لاتین دیده شده و تجدید نظری فرمالیستی در موضوعات مورد علاقه کشورهای دیکتاتورزده، یعنی حافظه و اماها و چراهای صحت تاریخ رسمی، فیلم Avanto Popolo است، به معنای «خلق، به پیش». این فیلم برزیلی ساختۀ مایکل وارمن داستان مردی است که بعد از جداشدن از همسرش پیش پدر پیرش برمی گردد و جستجویی را در بین عکسها، فیلمها و آلبومهای موسیقی پدر آغاز میکند تا خاطرۀ برادر گم شدهاش که در دهه ۱۹۷۰ برای تحصیل به شوروی رفته و بعد از آن گم شده را زنده کند. نماهای طولانی و عالی از گوش دادن به موسیقی یا تماشای فیلمهای تجربی در این کار تحسین برانگیز وجود دارد ولی با وجود تمام تجربههای خاصی که در روایت ارائه کرده اساساً فیلمی کمدی است.
فیلم دوم - روبر برسون به بحران اقتصادی یونان واکنش نشان میدهد یا به طور دقیقتر، الیاس جیاناکاکیس یونانی در لذت سبک برسون در دو فیلم پول و ژاندارک را سرمشق روایت فیلمی قرار داده که بر اساس داستان واقعی زنی است که کودکی را میدزدد و از او مثل فرزند خودش مراقبت میکند. رجوع به برسون امکان این نتیجهگیری را طرح میکند که بحران یونان بیشتر از اقتصادی، بحرانی اخلاقی است. فیلم به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری شده است.
ساعت یک افتتاحیه داستان سینمای کودکان، ساخته مارک کازینز، است که من نقش کوچکی در ساخت آن داشتهام و بعد از معرفی اولیه فیلم در کافیشاپ سینما منتظر پایان نمایش فیلم میمانیم.
جلسه پرسش و پاسخ، مثل همه چیزهایی دیگری که تا به حال از مارک دیدهام، به جلسهای منحصر به فرد تبدیل میشود، به خاطر بی غل و غشی مارک و این که این خاکیبودن را به یک سبک سینمایی – به موازات سبک زندگی – تبدیل کرده است. روی صحنه و همراه با مارک، برادرزادههایش بن و لورا هم حضور دارند که در فیلم بازی کردهاند و همین طور دکتر پاسکوئاله اینونه که استاد دانشگاه ادینبورو و متخصص سینمای ایتالیاست و بعد این جلسه به هم معرفی میشویم.
باران بیرون و تعطیلی روز شنبه باعث شلوغی دور از انتظاری در ساختمان Filmhouse شده.
به نمایش ساعت چهار دختری روی تاب مخمل قرمز (۱۹۵۵) ساختۀ ریچارد فلیچر، در بخش مرور بر آثار این کارگردان آمریکایی در فستیوال ادینبورو میروم، که به نظرم یکی از بهترین کارهای اوست و از نظر تراکم میزانسن و درهم تنیدگیاش در دکور و داستان عشق آتشینی که به تراژدی، مرگ، تنهایی و سقوط از مقام اجتماعی میانجامد با سینمای مکس افولس قابل مقایسه است. فیلم رنگی و سینمااسکوپ است و استفاده درخشانش از قاب عریض موضوع یک سخنرانی توسط پاسکوئاله بوده که من متأسقانه از دست دادم.
بعد از فیلم کریس فوجی وارا، کارگردان هنری فستیوال و مردی که این قدیمیترین فستیوال سینمایی بدون وقفه جهان را از سقوط نجات داد، ملاقات میکنم و از تاثیر کتاب مهم او دربارۀ ژاک تورنر بر خودم میگویم. کریس نیمی ژاپنی و نیمی آمریکایی است و بهترینهای هر دو فرهنگ را در خود جمع کرده است. حداقل این چیزی است که از کتابهایش، مقالاتش و ظاهر آرام و خوددارش دستگیرم میشود. باران شدت میگیرد و جمعیت بیشتر و بیشتر میشود؛ امروز میشود زودتر تعطیل کرد و به خانه رفت.
درست
زمانی که فکر می کنید سینما دیگر چیز تازه ای برای رو کردن ندارد و همه کلکهایش
را آزموده و همۀ داستانهایش را گفته ناگهان فیلمی سر میرسد که همۀ این معادلات
را به هم می زند و ثابت می کند سینما هنوز هنر غافلگیری و آن طراوتی که تماشاگران
نخستین تجربه کردند را از دست نداده است. شگفتی امروز و سنگ بنای تازهای برای هنر
فیلم لویاتان
(Leviathan) است، فیلمی بیمانند
در تاریخ سینما و کاری که مانند اسمش، هیولای است که نه سرش آشکار است و نه تهش.
(توضیح: ویکیپدیا میگوید لویاتان یک هیولا و غول عظیمالجثهای است که از دریا
سَرک میکِشد و مثل و مانند ندارد. این نام از باب چهل و یکم ایوّب، در تورات
گرفته شدهاست. به گفته کتاب مقدّس: در آن روز خداوند با شمشیری بزرگ و قوی
لویاتان، این اژدها را در دریا خواهد کشت.) این فیلم غریب، مهیب و نوآور در دنیایی
بین برزخ و دوزخ میگذرد و سازندگانش، لوسین کستینگ تیلر و ورنا پاراول، با دوربینهایی
که خدا میداند چه اندازه بودهاند و کجا کار گذاشته شدهاند با یک قایق ماهیگیری
در آمریکای شمالی به دریا میزنند و کار ماهیگیران را ثبت میکنند. اما این فیلم
مستند هر چیزی هست الا واقعهنگاری و سندسازی. فیلم کمابیش از دریچه چشم ماهیان و
مرغان دریایی ساخته شده و در آن ارتباطی حیرتآور بین بشر و «جهان دیگر» تصویرشده
است. فیلم میترساند و به حیرت میاندازد و احتمالاً بهترین نمونه برای فهمیدن
اهمیت صدا در سینمای مستند است چرا که خیلی از تصاویر قابل دیدن نیستند و این
صداست که تصویر میسازد.
یک
بار دیگر تکرار می کنم: فیلم تازه ای به فهرست آثاری که چیز تازه ای به سینما
آوردهاند اضافه شده است. در ضمن فیلم به هیچ وجه روی صفحه تلویزیون قابل تماشا
نیست. صحنههایی هست که در روی پردهای عظیم باید چشمتان را به گوشهای از تصویر
بدوزید که در آن نقطهای به اندازه یک هزارم پرده، پرندهای را در حال خروج از قاب
نشان میدهد.
در بیرون سینما به مردی معرفی می شوم میانسال، سرزنده، عینکی و خوش رو که از مونیخ آمده است و مدیر فستیوال Hof در منطقه باواریا در آلمان است. فستیوال او 37 ساله است و کارنامه پرافتخار مرور بر آثار کسانی چون ساموئل فولر و جان کاساوتیس (هر دو در زمان حیاتشان و با حضور خودشان) را دارد، با اضافه اولین مرور بر آثار کارگردانان مهمی که در اواخر دهه 1960 ظهور کردند (مثل برایان دی پالما)، وقتی که هنوز کسی خیلی جدی شان نمیگرفت. عکسی به من نشان داد که جرج رومر با چمدانش و یک کپی از فیلم سحرگاه مردگان وارد مونیخ میشود، انگار که دارد کاری از پیکاسو را برای نمایش به فستیوال میآورد.
اما این فستیوال که تا به حال بیش از 3100 فیلم نمایش داده برای یک نوآوری دیگر هم شهرت دارد: این فستیوالی است که فیلمسازان شرکت کننده در صورت تمایل میتوانند یک تیم فوتبال تشکیل دهند و با تیم محلی وارد میدان نبرد شوند. پوستر فستیوال هم یک تیم فوتبال نسبتاً درب و داغان را ترسیم کرده است.
فیلم بعد: شب (لئوناردو برزیکی، آرژانتین) باز هم تجربهای با صدا؛ این یکی داستان چند جوان در تعطیلات و با تأکید بر نقش شب که حال و هوای گیرا و لحظههای خوب خودش را دارد، اما نه برای مدتی طولانی.
بعد از آن نوبت میرسد به آینده (آلیسیا شرسون، ایتالیا، شیلی) فیلمی در نوع خودش خاص که داستان خواهر و برادر تازه یتیم شدهای را روایت میکند که در آن برادر با دو بدنساز خلافکار دمخور میشود و بعد با نقشه خلافکاران خواهر خودش را به یک هنرپیشه سابق فیلمهای هرکولی نزدیک میکند تا جای گاوصندوقش را در خانه قدیمی و بزرگش پیدا کند. دخترک به مرور شیفتۀ این هرکول/ماسیست سابق میشود که حالا نابینا هم شده و عادات جنسي غریبی دارد. به فیلم میشود به عنوان داستانی غیرعادی از بلوغ و رشد نگاه کرد و با وجود فیلمبرداری و بازیهای خوب آخر کار همه قطعات واقعاً به درستی کنار هم قرار نمیگیرند که تجربۀ سینمایی خاصی به دست بیاید. نمیدانم در حافظه تصویریام خاطره این فیلم یا یکی دو صحنه بهتر آن تا چند روز، چند هفته یا چند ماه دیگر دوام خواهند آورد. گمان نمیکنم برای مدتی چندان طولانی.
فیلم بعدی مستندی است از اسکاتلند به نام نفس میکشم، ساختۀ اما دِیوی و مورگ مک کینان، که نوع فیلم یا تأثیرش را باید از صحنه خروج تماشاگران از سالن سینما حدس زد: چشم های خیس، دماغ بالا کشیدنها، سرهای افتاده، صورتهاي مغموم و بهتزده. این فیلم دردناک، داستان جوان 33 ساله ای به نام نیل پلات که بر اثر بیماری لاعلاج MND مرگی قریبالوقوع در انتظارش است و ساخته شدن این فیلم در واقع ثبت سندی است از زندگی او برای پسر کوچکش. همانطور که حدس میزنید تماشای فیلم بسیار دردناک و دشوار است، اما در عین حال نیل، لااقل تا زمانی که قدرت تکلمش را از دست نداده، لحظهای از شوخی با خودش و با مرگ دست بر نمیدارد، بنابراین فیلم از احساساتی شدن بیش از حد دربارۀ موضوعی که جای احساساتی شدن را دارد پرهیز میکند و تصویری فراموش نشدنی میسازد از مبارزه نیل برای زندگی (به خصوص وبلاگ نویسی او، رابطهاش با زنش و خاطراتش).
آخرین فیلم امروز، فارو بود از سوئد، ساختۀ فردریک الفلت، دربارۀ پدر و دختری که از دست پلیس به جنگلهای دورافتاده میگریزند و زندگی تازهای را در این بهشت گم شده آغاز میکنند، بهشتی که با سر رسیدن پلیس به پايان ميرسد. فیلم به زیبایی در قاب عریض و با نور طبیعی (یادآور آثار صامت ویکتور شوستروم و موریس استیلر) فیلمبرداری شده است و جزو بخشی از فستیوال است که بر سینمای سوئد تمرکز کرده است.
بیرون
از سالن سینما ساعت ده و نیم شب است و آسمان سرزمین شمالی کاملاً روشن، انگار که
چهار بعدازظهر باشد. با این آسمان روشن باور این که شب شده و زمان خواب است دشوار
می شود و آدم وسوسه میشود که همانجا در سالن سینما، که تاریکترین بخش شهر است،
به خواب فرو برود.
***
کار
خیلی خردمندانهای نیست آغاز کردن روز با فیلمی دربارۀ کورۀ مخصوص سوزاندن جسد
درگذشتگان (مردهسوزخانه) اما حدود یک ربع طول میکشد تا بفهمم این فضای شبه
بیمارستانی/شبه کارخانهای که همیشه چند نفر به دقت مشغول سابیدن و تمیز کردن در و
دیوارش هستند به چه منظوری ساخته شده است. عنوان فیلم هست Gegenwart (كارگردان: توماس هایسه) و مشکل بزرگ آن فقدان طنز است یا شاید
اصلاً بهتر میبود ورنر هرتزوگ این فیلم را میساخت و به فیلم فعلی که فاقد مصاحبه
یا کلام است مقداری مصاحبه به شیوۀ مستندهای اخیرش دربارۀ محکومان به اعدام اضافه
میکرد که هم طنزی سیاه دارد و هم مانع محدود ماندن روایت در یک بعد میشود.
فیلم
بعدی، لبخند را روی لبت نگه دار (روسودان چکونیا)، از گرجستان است و موضوعش
تب شهرت و برنامههای تلویزیونی از نوعEurostar
که رقابت بر سر کمالات و زیبایی مطرح
است. فیلم داستان ده زن، یا در واقع ده مادر گرجی است که وارد رقابتی این چنینی میشوند
و با مدیران و گردانندگان زنستیز برنامه طرف میشوند. اما به نقل از کریس فوجی
وارا، مشکل بزرگ فیلمهایی دربارۀ سطحی بودن این است که خودشان سطحی از کار در میآیند
و این یکی هم از این قاعده مستثنی نیست.
قدم زنان از Cineworld سینمای 13 سالنۀ فرانسویساز شهر که یکی از دو میزبان فستیوال است به سوی Filmhouse که مثل سینماتک ادینبورو است میروم. از کنار خانۀ کودکی شون کانری رد می شوم، خانه ای که به عنوان پسری شیرفروش در آن زندگی میکرد. در راه به آدام و مری (قهرمانهای گزارش روز اول) بر میخورم و آن ها من را به جیم هیکی، مدیر فستیوال ادينبورو در دهه 1980 و کسی که از دهه 1960 درگیر گرداندن فستیوال بود معرفی می کنند. جیم مردی است میانسال با قدی بلند و موی یک دست سفید. لبخندی موقر و عینکی با شیشههای بزرگ و همرنگ موهایش و پر از قصههای فراموش نشدنی از گرداندن فستیوال در سالهایی که فکس تنها راه ارتباط برقرار کردن و دعوت کردن فیلمسازان بوده است و دربارۀ خیلی از کشورها - مثل ژاپن - تنها راه نوشتن نامه بوده است. قصههایی از دیر رسیدن فیلمها، حلقههای جابجا شده و تایپ دستی بروشور فستیوال میگوید. باورش سخت است که ظرف بیست سال همه چیز آمده روی یک تلفن کوچک که در جیب کت جا میگیرد و ما را در هر زمان که اراده کنیم به هر جا که بخواهیم متصل میکند.
قهوه با جان آرچر تهیهکننده گلاسگویی و بعد تماشای مستند نیمی کریس مارکر- نیمی مارک کازینزوار خوائو پدرو رودریگز با نام آخرین باری که ماکائو را دیدم. این فیلم نوعی مستند شهری است دربارۀ رجعت فیلمساز به ماکائو - شهری که قرنها زیر سلطه پرتغال بود - و تفسیرش از شهر در تلفیقی از نماهای ثابت و گفتار متن شاعرانه يا کنایي. بعد از مدتی داستانی جنایی و یک رومانس غیرعادی هم به مدل ماکائو (جوزف فون اشترنبرگ) وارد داستان میشود که با وجود نوآوریهایی که در آن هست، فیلم را خیلی زود به بیراهه میکشد.
فیلم بعدی، لوکاس عجیب (جان تورس) یکی از نوآورانهترین کاربردهای صدا در سینماست. این فیلم فیلیپینی که به نوعی ادای دین به فیلمهای اکسپلویتیشن سینمای آن کشور در دهه 1970 هم هست تصاویری است از زندگی در یک دهکده، اما با نقشی که صدا بازی میکند، ماهیت تصویر دگرگون میشود، تحریف میشود و تغییر پیدا میکند و همان تصاویر زندگی در روستای فیلیپینی به یک فیلم یک اکشن فانتزی استحاله پیدا میکنند. فیلم عجیبی بود، از آن نوع که فراموش نمیشود.
نمیدانم بعد از این فیلم چه به سرمان میزند که تصمیم میگیریم با جنیفر بارکر، که استاد مطالعات سینمایی در کنتاکی است، به یک مهمانی Karaoke برویم (کار محبوب ژاپنیها که موسیقی بدون کلام از آهنگهای معروف پخش میشود و شما آوازش را میخوانید) و به آواز خواندن منتقدان و فیلمسازان و بچههای سینما بخندیم. یک دفعه سر و کلۀ فردردیک ادفلت و کارین آرهینیوس، فیلمسازان سوئدی که دیروز فارو را در فستیوال داشتند پیدا شد. وقتی به آنها گفتم که تصاویر فیلم من را یاد فیلمهای ویکتور شوستروم انداخته است، هر دو نگاهی به هم کردند و مثل این که رمال دیده باشند گفتند که داشتهاند دقیقاً فیلمهای شوستروم را قبل از ساخت فارو میدیده اند. چنین شد که پیوند دوستی برقرار شد و بعد یک ربع فردریک و جنیفر تصمیم گرفتند کاری از گروه ABBA اجرا کنند، اما خوشبختانه قطعه دلخواهشان در فهرست آهنگهای کامپیوتر نبود و قائله به همین جا ختم شد.
وقتی نیمهشب از کافه بزرگ زیرزمینی در سالن تراورس ادینبورو بیرون میآمدیم، منتقدان هنوز با شور مشغول آواز خواندن بودند. لحظهای تاریخی هم آن وسط شکل گرفت که یکی از بلیط فروشهای فستیوال شروع کرد به خواندن Son Of A Preacher Man داستی اسپرینگفیلد و چه خواندنی. یک ربع بعد ویدئوی اجرای پرشورش روی یوتیوب بود.
***
روز آخر: جمع و جور کردن خرت و پرتها و
بستن چمدان فیلم اول صبح را قربانی میکند. مارک ساعت چهار صبح و طبیعتاً قبل از
بیدار شدن من به کارلووی واری میرود. من هم در آشپزخانه آخرین قهوه صبحگاهی در
ادینبورو را درست میکنم، آخرین نگاه را از پنجرههای بلند به آسمان گرفته و
خاکستری ادینبوروی بارانی میاندازم، کلیدها را روی میز آشپزخانه میگذارم و با
چمدان به سینما میروم.
در Filmhouse همه چیز آرامتر از روزهای گذشته است.
خیلیها ادینبورو را ترک کردهاند و امروز برندهها اعلام میشود، اگرچه فستیوال
تا دو روز دیگر ادامه دارد و بیشتر قرار است فیلمهای برنده و آثار موفق را دوباره
نمایش دهند.
چمدان را در اتاق خبرنگاران فستیوال میگذارم و به نمایش مرد سلولویدی میروم، مستندی دو ساعت و نیمه ساختۀ شیوندرا سینگ دونگارپور دربارۀ هانری لانگلوای شرق، پی کی نایر که آرشیو ملی بزرگ سینمای هند را بینان گذاشت. فیلم مانند آثار داستانی سینمای هند طولانی، پر از صحنههایی از نظر بصری درخشان و شیفتۀ تکرار بعضی چیزهاست که حذفشان میتواند فیلم را نیم ساعتی کوتاه کند. اما در سالی که سینمای هند صد سالگیاش را جشن میگیرد، هیچ سندی بهتر و زندهتر از این فیلم درخشان برای ستایش سینمای هند و عشق به هنر فیلم در آن سرزمين نمیتوان پیدا کرد. پی کی نایر دربارۀ نمایش راشومون، دزد دوچرخه و سکوت برای روستاییان هند میگوید. او از جستجو و کشف نگاتیوهای آثار کلاسیک سینمای هند از سالهای ۱۹۶۰ تا امروز حرف میزند. از دوستیاش با لانگلوا و راهنماییهای او، تا حدی که لانگلوا را «گورو» (مراد) خود میخواند.
دیدن کلیپهایی از مادر هند، فیلمهای اردشیر ایرانی، آثار بزرگترین کارگردان تاریخ سینمای هندوستان ریتویک گاتاک که از فیلمهای برگمان بدش میآمد و تعداد زیادی فیلمهایی که تصاویر نفسگیرشان آدم را مشتاق تماشایشان میکند جشن عظیمی است برای یکی از محکمترین و دیدنیترین سینماهای جهان که دربارۀ آثار مهم و بزرگش چیز زیادی نمیدانیم. مصاحبههای بسیار خوبی با تقریباً تمام چهرههای کلیدی سینمای هند در این فیلم وجود دارد و همه نقش پی کی نایر را در شناساندن سینمای هند به جهان و از همه مهمتر در حفظ آن میستایند.
بعد از آن آستا گوهیل، بانویی از هندوستان و استاد جوان دانشگاه ادینبورو به آخرین قهوه در شهر مهمانم میکند و دربارۀ عشق مشترکمان به ریتویک گاتاک حرف میزنیم. به او اعتراف میکنم که Meghe Dhaka Tara در حال حاضر فیلم محبوب من در تاریخ سینماست.
بعد از آن با فیلمساز تجربی کلی سان
کیم که از لوسآنجلس آمده گپی کوتاه میزنیم و به نمایش فیلمهای کوتاه ژان گرميیون
میرویم که يكي از آنها برای اولین بار در هرکجا نمایش داده میشود، فیلمی که حتی
در رتروسپکتیو نسبتاً جامع فستیوال فیلم بولونیا غایب بود. عنوان فیلم هست طالعبینی
یا آینۀ زندگی (۱۹۵۲) و
بر اساس نقاشیهای کتابهای قدیمی در این مورد ساخته شده و به نظر میرسد گرمیون
با تمام وجود به نقش چهار عنصر سازنده هستی در شکل دادن طالع آدمی ایمان دارد. این
مضمون با شاهکار کوتاه بعدی نمایش داده شده در این جلسه کامل میشود: آندره
ماسون و چهار عنصر (۱۹۵۸)،
آخرین فیلم گرميیون قبل از مرگ در ۶۱
سالگی، که در توضیح معما و دگردیسیهای آثار نقاش سوررئالیست ساخته شده و ارتباط
آن با عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، آتش) را توضیح میدهد. این فیلم رنگی نه تنها
شما را به دل دنیای ماسون میبرد، بلکه بیشتر از هر فیلمی رازهای نقاشی و درهمتنیدگی
آن با معماهای هستی را توضیح میدهد. فکر نمیکنم فیلمسازی رمزآمیزتر از ژان گرمیون
در سینمای فرانسه وجود داشته باشد.
بعد از تماشای خانۀ تصاویر (۱۹۵۵) سالن را ترک میکنم. چمدانم را برمیدارم
و به سوی ایستگاه قطار ادینبورو میروم. رگبارهای پراکنده، مردان اسکاتلندی در
کیلت، لباسهای چهارخانه با خطهای سورمهای روی زمینهای قرمز، صدای ني انبان،
سنگهای سیاه شده در بدنۀ ساختمانهای چند صد ساله، خیابانهای کفسنگی، پیرمردهای
پیپ به دهان، سگهای ولو روی چمنزار آخرین منظرههای من از اسکاتلند هستند که به
هزاران تصویر باارزشی که در طول فستیوال فیلم ادینبوروی ۲۰۱۳ به مغزم رخنه کردند قرار میگیرند.
خداحافظ ادینبورو.
خداحافظ ادینبورو.
No comments:
Post a Comment