فانتوماس - Fantômas |
گزارش بيست و
هشتمين جشنوارۀ Il Cinema Ritrovato، بولونيا، ايتاليا، 7 تا 14 تير 1393
مثل يكي از
خوابهاي تروفو
احسان خوشبخت
شبحِ صدساله و جوان هانري
پياتزتا
پازوليني. حياطي در محاصره سالنهاي سينما، موزه، كتابخانه و ستاد فرماندهي سينهفيلياي
امروز، چينهتِكا بولونيا در دل شهري كه پير پائولو پازوليني در آن به دنيا آمد.
هنوز هم روي ديوارهاي شهر به جاي چه گوارا يا باب مارلي صورت مكعب-مستطيلي
پازوليني را مثل كد رمزي از دنياي زيرزميني نقاشي ميكنند. فكر اين كه كساني در
نيمههاي شب، دور از چشم پليس و رهگذران، اين پازولينيهايِ شابلونيِ سياه و سفيد
را روي ديوارهاي قهوهاي و نارنجي شهر قرون وسطايي حك ميكنند خودش به رويايي
سينمايي ميماند، مثل يكي از آن خوابهاي فرانسوا تروفو.
در گوشهاي از حياط پازوليني، ژان دوشه، يكي از
آخرين تفنگداران نسل اول «كايه دو سينما» زير سايه چتري نشسته است. عكسي از او را
كه در تهران دهۀ چهل شمسي در دفتر مجلۀ «هنر و
سينما» گرفته شده به دوشه نشان ميدهم. چشمانِ گردش گردتر ميشود.
«آآآآآآ». يك «آ»ي خيلي طولاني از سر تعجب و به خاطرآوردن سرعت گذر زمان كه سريعتر
از يك كمدي باستر كيتن است. دوشه از دو مرد جوان ديگر حاضر در عكس پركنتراست ميپرسد.
به او ميگويم يكي پرويز نوري است و آن يكي كيومرث وجداني و هر دو هنوز فعالند.
دوشه به احترام دوندگان استقامت لبخند ميزند.
ژان دوشه در تهران - Jean Douchet in Tehran |
در امتداد روز،
دوشه با همراهي كوستا گاوراس براي معرفي نسخه مرمت شده مستندي به نام لانگلوا
(اليا هرشن و روبرتو گوئِرا، 1970) روي صحنه ميرود. هر فستيوالي سينمايياي بايد
با نمايش فيلمي از هانري لانگلوا شروع شود. اما اين فيلم آنقدر شيفتۀ نگهبان
سنگينوزن سينما بوده كه او را به ابژهاي فتيشيستي بدل كرده، انگار دوربين ميخواهد
در بدن او رسوخ كند. اينگريد برگمن، كنت انگر، ليليان گيش، سيمون سينيوره و ژان
رنوار دربارۀ لانگلو حرف ميزنند، اما فيلم هرگز مجال اين را نمييابد كه به پشت
چشمان گرم و غمگين اين فرشتۀ زميني برود.
امسال لانگلوا صد ساله شد. شبح جوان او، كه همزمان با اين فستيوال موضوع
نمايشگاهي در سينماتك پاريس بود، مثل روح پدر هملت در فستيوال حاضر ميشود و اسرار
ناگفته را برملا ميكند. در راهنمايي شبحوار او، ما سينهفيلها هملتهايي مردديم
كه از سالني به سالن ديگر ميگريزم. شبح او سر شب ما را به پياتزا ماجوره، ميدانگاه
اصلي شهر ميبرد با بيش از هزار صندلي خالي كه همهاش ظرف ده دقيقه پر ميشوند.
تولد پنجاه سالگي يكي از فرزندان لانگلوا، موزۀ سينماي اتريش با نمايش يكي از
گنجينههاي آرشيواش از سال 1925، بيوۀ خوشحالِ اريش فون اشتروهايم ويني جشن
گرفته ميشود و اركستري بزرگ به رهبري ماد نيلسنِ هلندي فيلم را همراهي ميكند.
بخشهايي كه در زير از آنها ياد كردهام تنها نيمي از بخشهاي متعدد فستيوالاند
كه در طي هفت روز تعداد غيرقابل شمارشي فيلم در آنها به نمايش درآمد.
يلواسكاي - Yellow Sky |
ويليام ولمن: هنر بدنهاي و گلولهها
ويليام ولمن، به قول مني فاربر، به دسته كارگردانانِ «سرباز-كابوي-گنگستر» تعلق
دارد كه كمابيش معنياش جوش و خروش در سه ژانر اكشن آمريكايي است. اما همانقدر كه
اكشنسازي در اين روزگار طنين بدي دارد و بدنامي ميآورد (با تمام تلاشهايي كه
براي آبرو بخشيدن به اين سينما توسط توني اسكات مرحوم و همكاران نسبتاً ناموفق او
شده) در دورهاي در آمريكا، تنها نمونههاي سينماي متعالي در دل اكشن متولد ميشد.
فاربر اين اكشنسازان را «فيلمسازان زيرزميني» ميخواند: «فيلمهاي گروه
هاكس-ولمن نمونههاي سينماي زيرزمينياند و براي زيرزميني بودنشان به جز اين كه
كارگردان خودش را آن پايينها – در عمق – قايم كرده دلايل
فراوان ديگري هم وجود دارد.»
برنامه ثابتِ ساليانۀ ريتروواتو با نام «اساتيد آمريكايي» ناخودآگاه ميداني
براي عرضه اكشن است. بيشتر برنامههاي قبل (شامل فورد، هاكس، والش و دوآن) فيلمهايي
را نمايش داده كه دربارۀ هنر گلولهها، بدنهاي مورد هجوم و ديالوگهاي برانتر از
شمشمير بوده است. ولمن، مثل بيشتر اين كارگردانان - منهاي دوآن و والش – مردي دوچهره
است، يك چهرهاش يلي شيفتۀ ماجراجويي را نشان ميدهد و چهرۀ ديگر فيلمسازي اهل تعمق.
فاربر معتقد است «ولمن وقتي خودِ كارْدرستش را نشان ميدهد كه دستمايهاش از جايي
زمخت، اُمُّلي و آن تهْمهْهاي
فرهنگ دو پولي آمده باشد.» بيشتر فيلمهاي دهۀ 1930 او در اين دسته جا ميگيرند
(فراموش نكنيم كه فاربر مرد سينماي دهه 1930 بود) و بهترينهاي اين فستيوال – يا لااقل كشفهاي
اصلي – از همين دهه و دسته ميآيند. اما سينماي ولمن به اينجا
محدود نميشود و در سطحي ديگر، از زمان جنگ تا پايان كار به قول فاربر «تنها تصوير
درست و واضح از آن روح رذل، گستاخ و تكروي آمريكاي» را در سينماي آمريكا ميدهد.
فرعون - Faraon |
اسكوپِ ورشو
سينماي لهستان
دهههاي پنجاه تا هفتاد ميلادي پر از شگفتي است. دنياي آن تلفيقي است از سينمايي
استوديويي، خوشساخت، معظم و عامهپسند با دنيايي نزديكتر به سينماي هنري مدرن
اروپا كه در خيلي از نمونهها دارد راه را براي كارگردانان مستقر در غرب «پردۀ
آهني» باز ميكند. اين برنامه درخشان بر استفاده از سينمااسكوپ در موج نوي سينماي
لهستان تمركز داشت و هر دو نوع سينمايي كه در اين مقدمه از آن ياد كردم نمونههايي
در برنامه داشتند. در دسته اول، مثلاً يك موزيكال سوسياليستي راك اندرول در برنامه
بود به نام ماجراهايي با يك آواز (استانيسلاو بارژا، 1969) و همينطور فيلم
حماسي فرعون (يرژي كاوالارويچ، 1966). در دسته دوم اثر كمتر ديده شدۀ
آندري وايدا سامسون (1961) حضور داشت و شاهكار نفسگير و تاريخساز آندري
مونك، مسافر (1963). فيلم آخر، داستاني دربارۀ رابطۀ زنداني و زندانبان در
اردوگاههاي كار اجباري نازيها، فيلمي است كه با مرگ كارگردانش ناتمام مانده و
تكههاي فيلم با عكس به هم متصل شدهاند. حاصل، تأثيري بر بيننده ميگذارند در حد
بهترين فيلمهاي كريس ماركر.
ژرمن دولاك
مجموعهاي خيرهكننده از دولاك، چه از نظر كيفيت پرينت
فيلمها و چه تنوع آثار سينمايي، كه توسط تامي ويليامز انتخاب و برنامهريزي شده
بود روزني بود به دنياي يكي از پيشگامان سينماي فمينيستي يا اولين فمينيستهاي
سينما، زني در قلب آوانگارد. بين فيلمهاي نمايش داده شده از او مرگ خورشيد
(1921)، با آن كه بعضي جاها رشته داستان را گم كردم، فيلم محبوبم بود. در عين حال ديدن
سينماي او در يك توالي تاريخي از چند مشكل كوچك پرده برميداشت كه توضيحاش نياز
به زمان و فضاي بيشتري دارد. در فيلمهاي كوتاه همه چيز به طرز درخشاني سرجايش
خودش بود: امپرسيونيسمي فرانسوي كه براي سينماي آن دوره و آن جغرافيا چيز عجيبي
نيست. بعد دورهاي از تجربهگرايي سوررئاليستي آغاز ميشود (صدف و مرد روحاني)
كه خواهان زيادي دارد و بيشتر از بقيه كارنامۀ دولاك شناخته شده است. بعد از آن
دورۀ فيلمهاي بلند سر ميرسد كه آثارياند بين سينماي داستاني و آوانگارد، شبيه
به سينمايي كه مارسل لربيه با غيرانساني طرح كرد، منتهي با تنش كمتر و
گرايش بيشتر به ملودرام و حادثه. مشكل عمدۀ من با اين دسته آخر بود. مشخص بود كه
دولاك شيوههاي رايج سينماي روايي را دربست قبول نميكند و مشغول آزمايش با آنهاست،
اما مثل كلر دني، كارگردان ديگري كه يك درميان فيلمهايش را آثاري ناموفق مييابم،
روايت آلترناتيوي كه فيلمساز طرح نموده نوعي غيريكدستي ناخواسته يا كنترل نشده
دارد. دولاك عنوان ميكرد كه سينما و روشنفكران بايد به هم نزديك شوند. شايد اين
خلاف آن سينمايي است كه در همين بولونيا با ويليام ولمن ميشود كشف كرد (نه اين كه
ولمن ضد روشنفكر باشد، نه، اما سينماي او در جايي ديگر – مسيري تجربي/شهودي – ساخته ميشود، مسيري كه هر وامگيري آگاهانه از دنيايي
روشنفكرانه باعث تصنعي شدن آن ميشود). اما حتي در مقايسه با هم نسلانش (لربيه،
اپستاين و گانس) كه بعضي مستقيماً به جريان روشنفكري روز فرانسه تعلق داشتند دولاك
كارگرداني است با خلاقيت بصري كمتر.
المپيك آمستردام - La IX Olimpiade di Amsterdam |
كارگردان:
نامعلوم
هر روز صبح سر ساعت نه يك قسمت از سريال سينمايي فانتوماس (14-1913)
ساختۀ لويي فوياد، با همراهي موسيقي زنده نمايش داده ميشد. اين مراسم صبحگاهي آييني
به نوعي اعتياد به دنياي عجيب و افسونگر فوياد تبديل شده بود، جايي كه هر لحظۀ
فيلم و هر چهرهْ عوض كردنِ جنايتكار نابغۀ فيلم مثل اشارهاي به خود سينما و به
هنر بيپايان فوياد بود. فانتوماس يكي از دهها فيلم صامتي بود كه ميشد
بين نه صبح تا اكران آخر، ساعت ده شب در ميدان شهر، ديد. بعضي از مهمترين برنامههايي
كه موفق به ديدنشان شدم از اين قرارند:
موسسه لوچه دست به مرمت مستند المپيك آمستردام 1928 زده بود كه سندي
از چگونگي برگزاري اين حادثۀ بينالمللي در دوران پيش از تلويزيون محسوب ميشد. از
فيلمهاي اوليه با «صداي روي ديسك» –
كه در آن شخصيتها آواز ميخوانند و صدايشان توسط آپاراتچي با صفحهاي كه بايد همزمان
پخش شود سينك شده– نمونههايي
مثل آيا ما دلشكستهايم؟ (فرانك ويلسن، 1912) پخش شد. بخشي كامل به «صداي روي ديسك» اختصاص داشت كه بيانگر عطش فيلمسازان
اوليه براي يافتن راهحلهاي تازه براي افزودن به جذابيت سينما يا رسيدن به واقعگرايي
محض بود. در همين دسته چرا خوب باشم؟ (ويليام سايتر، 1929) اثر درخشاني از
سينماي صامت متأخر و فيلمي دربارۀ لذات پارتيهاي عصرجاز بود كه پر بود از لحظات
فرهيخته و پختگي در نمايش رابطۀ زن و مرد. دختر كارآگاه فروشگاه (كارگردان:
نامعلوم، 1914) كمدي خوبي بود كه كليشههاي سينماي صامت را به چالش ميكشيد. شوك
بزرگ با كشتيهوايي بر فراز ميدان نبرد (كارگردان: نامعلوم، 1918) فرا رسيد كه فيلمي بود متشكل از نماهاي چشم پرنده (دوربين
درون يك زپلين جا سازي شده بود) از ويرانههاي بعد از جنگ جهاني اول در اروپا كه
با موسيقي الكترونيك در پياتزا ماجوره نمايش داده شد و وقتي رعد و برق در آسمان
بولونيا ظاهر شد، انگار عوامل غيبي و سينما دست به دست هم داده بودند تا وحشت جنگ
را پيش چشم دو هزار نفري كه در زير باران از ميدان ميگريختند زنده كنند.
فسيتوال هر سال فيلمهايي از صد سال پيش نمايش ميدهد و امسال نوبت سال 1914
بود. در اين دسته فيلمهاي بلندي مثل حلقۀ آرزو (ساختۀ موريس تورنر، پدر
ژاك تورنر) و در سرزمين شكارچيان سر (ادوارد كرتيس) نمايش داده شدند و
تعداد زيادي فيلمهاي كوتاه. 1914 همچنين سال رشد و اوج گرفتن ستارههاي سينماست
و به همين خاطر فيلم بانو و مستخدمهاش (برت انگِلِس، 1913) و سلطان
رباخواران (ون دايك بروك، 1914)، هر دو با شركت نورما تالماج، در برنامه
گنجانده شده بود. يكي از فيلمهاي متفاوتترين آثار اكران شده در اين بخش، زن
فردا، فيلمي پيشرو از روسيه پيش از انقلاب بود به كارگرداني پيوتر شاردينين و
با شركت ورا يورينيوا و ايوان ماژوخين. از سينماي ايتالياي 1914 فيلمهايي از نينو
اوكسيليا، آگوستو جِنينا و كارمينه گالونه نمايش داده شد. هيچ رتروسپكتيوي از سال
1914 بدون نمايش كابيرياي جوواني پاسترونه كامل نميشود، فيلمي كه با
همراهي اركستري بزرگ و موسيقي زنده به نمايش درآمد.
بخشهايي هم بودند كه آدم بايد چهار نسخه از خودش كثير ميكرد كه ميتوانست در
همه اكرانهاي پخش شده در پنج سينما حاضر باشد، و اين واقعيت كه برنامه مرور بر
آثار كمدين زن آلماني دهههاي 1910، رزا پرتن و فيلمهايي ساخته شده دربارۀ تركيه
دوره امپراتوري عثماني بين سالهاي 1896 تا 1914 را از دست دادم چندان عجيب نيست،
اما همچنان مايه افسوس است.
بهترين شب زندگي ام - La più bella serata della mia vita |
مرمت شدهها/ نامرمت شدهها
در اين بخش
نسخۀ مرمت شدۀ ازدواج به سبك ايتاليايي (ويتوريو دسيكا، 1964) –
با حضور دختر دسيكا – و نسخه مرمت
شده فيلم درخشان اتوره اسكولا، زيباترين شب زندگيام (1972)، بر اساس داستاني از فردريش دورنمات و با
حضور فيلمساز 83 ساله نمايش داده شد. آخرين بخش از پروژۀ مرمت سينماي روسليني با
مرمت نسخه انگليسي زبان يكي از ناشناختهترين آثارش (كه به طرز غريبي هيچكاكي است
و تازه اينگريد برگمن –
همسر روسليني – هم دارد) به
سرانجام رسيد: ترس (1954). نسخه مرمت شده سالواتوره جوليانو
(فرانچسكو رُزي، 1962) در پياتزا ماجوره (ميدان اصلي شهر) نمايش داده شد و قبل از
نمايش جوزپه تورناتوره روي صحنه رفت و كلاه ارادت براي رُزي برداشت. سالواتوره به
زودي به سينماهاي اروپا بازميگردد.
ريكاردو فِرِهدا،
كارگردان ايتاليايياي كه امسال بخشي كامل به مرور بر آثارش اختصاص داده شده بود معتقد
بود بين انرژي فيلمساز و ارزشهاي فيلم رابطه مستقيمي هست و هر چه ساخت فيلم بيشتر
به درازا بكشد اين انرژي كمتر ميشود و به بيجان شدن فيلم ميانجامد. اين استاد
ژانرهاي عامهپسند (اپيك تاريخي، ترسناك) بيشتر تحت تأثير سينماي آمريكا بود تا
فيلمسازان ايتاليايي و ژانرها و سبكهاي محبوب و آزمون پس دادۀ آنها. براي همين
در سينماي او، با اين كه درست بعد از جنگ آغاز شده، نه تنها هيچ نشاني از
نئوراليزم نيست، بلكه او شفاهاً نفرت خودش را از اين جنبش اعلام كرده بود. فرهدا
بر خلاف تقريباً بيشتر همنسلان مشهور و نامشهورش ژانر ملي –
كمدي - را جدي نگرفت. او بيشتر مثل فيلمسازي است كه اگر در دهه 1930 در هاليوود – و
چه بهتر اگر در استوديوي يونيورسال – ظاهر
ميشد، حالا اعتبار جهاني بيشتري داشت.
بيشتر فيلمهاي
رتروسپكتيو فرهدا با بخش ويليام وِلمن تلاقي داشت، براي همين فقط توانستم عقاب
سياه (1946) را ببينم، سومين اقتباس سينمايي از يك داستانِ پوشكين (با
فيلمنامه ماريو مونيچلي، استنو و فرهدا) كه كمي عشق و عاشقي را لابلاي اكشن
شمشيرزني و سواركاري قاطي كرده و در آن روسانو براتزي عليه مرد قدرتمند و شروري كه
اموالاش را مصادره كرده طغيان ميكند.
به نظر ميرسد
هر چه بيشتر از غرب به شرق ميرويم اهميتي كه كشورهاي براي تاريخ و ميراث فرهنگيشان
قائلند كاستي مييابد. اين را ميشود در نحوۀ نگهداري فيلمها، كيفيت نسخههاي
نمايش داده شده و روايت خود آرشيوداران از كشورهاي مختلف دريافت. مثلاً ميشود ديد
كه وضعيت پرينت فيلمهاي كلاسيك سينماي هندوستان، كه بخشي در فستيوال امسال داشت، نزديك
به اسفبار است. در بولونيا همۀ فيلمها به صورت 35 نمايش داده ميشوند (استثنائاً
بعضيها كه به شكل ديجيتال مرمت شدهاند دي سي پيها 2K يا 4K هستند)، اما آرشيو ملي هندوستان فقط
توانسته بود نسخههاي بلوري از چند فيلماش را به فستيوال بياورد، نسخههايي كه در
آستانه اضمحلال كاملاند. در اين بخش پياسا (گورو دات، 1957) را ديدم،
ملودرامي حماسي دربارۀ شهرت و شكست در زندگي شاعري هندي. مثل تقريباً تمام فيلمهاي
هندي نمايش داده شده دات به كمتر از دو ساعت و نيم رضايت نداده است، اما فيلم در كسر
قابل قبولي از اين طول زماني، جذاب و در بعضي جاها – به خصوص به خاطر فيلمبرداري
وي كي مورتي – درخشان است. در همين بخش، آجانتريك (1958)، ساختۀ يكي
از غولهاي تاريخ سينما، ريتويك گاتاك، در حد شاهكارهاي ديگر او نيست، اما داستاني
گاووار دارد و سوژۀ عشقِ ديوانهوارِ مش حسن اين فيلم يك تاكسي قراضه است. مثل بيشتر
فيلمهاي گاتاك كيفيت بصري اثر آدم را به ياد ولز مياندازد.
هوخبام را
دريابيد!
بولونيا محل
تولد كارگردانان بزرگِ يا لااقل تولد دوبارۀ آنهاست؛ جايي كه يادشان يكبار ديگر
زنده ميشود و سينمايشان مورد بازبيني دوباره قرار ميگيرد. در بهترين حالت،
تماشاگران اين فستيوال سفيراني سينمايي هستند كه اين نامها تازه كشف شده را از
بولونيا به چهارگوشۀ دنيا خواهند برد. كشف مهم امسال، ورنر هوخبام (1946-1899)، به
نقل از كاتالوگ فستيوال «مردي در ميان» بود، مردي ميان آوانگارديزم و سينمايي مردمپسند،
ميان تعهد سياسي و غرابت شاعرانه، ميان به رسميت شناخته شدن و در گمنامي ورغلطيدن.
پيچيدگي مراحل
كشف و قدرداني از هوخبام خود مؤيد گرفتاريهاي عمدۀ زنده نگهداشتن تاريخ سينماست:
او در دورۀ خودش اعتبار و شهرتي داشته؛ اين شهرت فراموش ميشود تا دهه 1970
كه اولريش كوروسكي در آلمان او را كشف و
به عنوان «مهمترين كارگردان آلماني بعد از مورنائو، لانگ، لوبيچ و افولس» معرفي
ميكند. تقريباً در همان زمان ديويد رابينسن در (احتمالاً) «سايت اند ساوند» مقالهاي
دربارهاش مينويسد اما هنوز زمان زيادي تا دورۀ دي وي دي هست تا نظر يك يا دو
محقق و مورخ با تماشاي خانگي فيلمها تأييد شود؛ هوخبام دوباره فراموش ميشود تا همين
امسال كه آلكساندر هوروات، اولاف مولر، اليزابت بوتنر و خواكيم شاتز (دو نفر آخري
مولف كتابي دربارۀ هوخبام) دوباره او را به زير نور صحنه ميآورند. اما حتي امروز،
در سال 2014، هم هيچ فيلمي از هوخبام روي ديويدي منتشر نشده و اگر مسئولان
كمپانيهاي بزرگ ديويدي - كه هميشه در بولونيا حاضرند -فكري بر ندارند، ممكن است
اين موج تازه برخواسته يك بار ديگر در ساحل فراموشي به خاموشي بنشيند.
ميراث
گرانبهاي اين بخش براي من حملۀ متجاوزانه در سن پالي (1932) بود، فيلمِ
بافتهاي تصويري، جزييات شاعرانه، ثبت نور روي صورت عشاق و امكانات بيانتهاي سكون
و نورِ مصنوعي فضاهاي داخلي در تقابل با خروشِ حقيقي خيابانهاي شهر. اين فيلم كه در هامبورگ ميگذرد شباهتهايي به مردم
در روز يكشنبه دارد و فيلمسازي با گرايشهاي چپ را معرفي ميكند، گو اين كه
هوخبام در زمان نازيها هم به كار ادامه داد. سن پالي پر از آوازهاي قديمي
كافهاي است و به قول فاربر «گذر زمان باعث
شده داستان [فيلمها] سست و تاريخ مصرف گذشته بنمايند، اما اين قابليت كه [اين] فيلمها
شخصيت خانهزاد و [مكانهاي] فراموش شده و چهرههاي انسانگريز را به دقت ضبط
كنند هنوز سر جاي خودش است.»
دار و دسته هيتلر - Hitler's Gang |
شبنشيني در جهنم بتني
«طرفداران هيتلر خوش آمديد!» اين پيتر فون باخ، مدير هنري فستيوال، است كه
دارد در يكي از سالنهاي سينما خوشامدگويي ميكند. نه اين كه حضار فاشيست باشند
(بولونيا يكي از ضد فاشيستترين شهرهاي اروپاست و به «بولونياي سرخ» معروف است)
بلكه عدهاي ثابت هستند كه هر روز براي ديدن يكي از فيلمهايي كه هيتلر را تصوير كرده به سينما ميآيند. فون
باخ در كاتالوگ 336 صفحهاي فستيوال ميگويد «هيچ انساني كمتر از هيتلر شايسته به
خاطر آورده شدن نيست كه 125 سال پيش و با فاصله يك هفته از چاپلين به دنيا آمد و بعد
تصادفاً همين چاپلين بود كه مشهورترين پرتره ديكتاتور در سينما را تصوير كرد. اما
فيلمهايي دربارۀ هيتلر موضوع ديگرياند و قطعاً ارزش بررسي دقيقتر دارند، چه به
عنوان سندي تاريخي و چه از زاويهاي متفاوت، به عنوان تقليدهايي استادانه از
شخصيتي تاريخي.»
فيلمهاي اين قسمت از دورهاي بيست
ساله انتخاب شده بودند. قديميترينشان يك فيلم آمريكايي فيلمي 55 دقيقهاي و
آماتوري از 1933 بود به نام حلقه وحشت هيتلر (مايك ميندلين و كورنليوس
واندربيلت) كه نزديك به يك دهه قبل از ورد آمريكا به جنگ اين موضوع را تشخيص داده
بود كه هيتلر مصيبتي براي بشريت خواهد بود. روسها كه با هيتلر قرارداد صلح داشتند
ديرتر به فكر تصوير كردن «پيشوا» افتادند و فيلمهاي بسيار نايابي كه از آرشيوهاي
روس به برنامه راه پيدا كرده بود به 1941 برميگشت و بيشترشان انيميشنهاي كوتاهي
بود كه درآن پيكر هيتلر در تلفيق با جانوراني مثل خفاش، كفتار و خوك تصوير شده.
كشف مهم از اين بخش ماجراهاي تازۀ شوايك (1943)، بر اساس شخصيت مخلوق
یاروسلاو هاشک بود كه يكي از اولين فيلمهاي سرگئي يوتكهويچ محسوب ميشود. فيلم
دنيايي انيمشينوار دارد، آن طور كه دههها بعد با پاپاي رابرت آلتمن مرسوم
شد و البته فقط بخشي كوتاه و مفرح از آن به هيتلر منحوس مربوط ميشود. در ادامه دارودسته
هيتلر (جان فارو، 1944) و صورت جادويي (فرانك تاتِل، 1951) را از دست
دادم، اما آخرين پرده (گئورگ ويلهلم پابست، 1955) هنوز بارقهاي از
استعدادهاي كارگرداني بزرگ، گيرم در روزهاي افولاش، را در خود داشت. كلاستروفوبيكترين
داستان دنيا داستان روزهاي آخر هيتلر و پناهگاه بتني است، جايي كه اصرار بر تدوام
نابودي و مرگ از دنيايي كه زيرزمين قرار گرفته به جهان بيرون صادر ميشود.
برنامه با نمايش يك فيلم هشت دقيقهاي تجربي كامل شد كه 65 هيتلر را از سينماي
كشورهاي مختلف دنيا را دور هم جمع كرده بود. به اولاف مولر، سينماشناس آلماني و
يكي از پشتيبانان اين بخش قول دادم كه هيتلر 66ام را به او بدهم: شبنشيني در
جهنم و سكانسي كه در آن هيتلر، ناپلئون و چنگيزخان (؟) -در تقليدي از ديكتاتور بزرگ - دور كرۀ
زمين مشغول ترقصند.
براي پيتر
پيتر فون باخ كه گردانندۀ اين جشن سينمايي است و به جز اين، فستيوال «خورشيد
نيمهشب» را هم در زادگاهش فنلاند، با همكاري دوست قديمياش آكي كوريسماكي ميگرداند
چند سالي است بيمار است. او با وجود بيماري و ضعف جسمي اين فستيوال را به چيزي كه
ايندي واير «كنِ سينماي كلاسيك» ناميده تبديل كرد. البته دهها آدم عاشق، باسواد و
زحمتكش همكاران و راهنمايان او بودهاند، اما اين پيتر فون باخ بوده كه سكان
فستيوال را در دست داشته و از تجاري شدن محفوظ داشته است. فون باخ كه هر سال صدها
فيلم را از زير خاك بيرون كشيده و با سينمادوستان سراسر جهان قسمت ميكرد هر سال
ضعيفتر و نحيفتر ميشد، اما لبخند پيروز روي لباش – مثل لبخند سخاوتمند دزدي
دريايي در قرن هجدهم– هرگز پاك نشد. دو ماه بعد از پايان بيست و هشتمين دورۀ فستيوال،
سرطان بلاخره او را از پا درآورد. به گفتۀ پسرش تا لحظات آخر لبتاپ و كتاب كنار
دستش بود تا براي سال آينده برنامهاي تازه بريزد و فيلمهايي نمايش دهد كه تلقي سينمادوست
از تاريخ سينما را دگرگون، يا در بعضي از موارد زير و رو كند. احساسي بسي بيشتر
از غم يا تأثر براي توصيف دنيا يا سينمايي بدون پيتر فون باخ لازم است. از سال
ديگر روح او كنار روح لانگلوا ناظر ابدي رشد و تحرك سينهفيليا خواهد بود.
No comments:
Post a Comment