يادداشتهاي شصت و پنجمين فستيوال فيلم برلين - بخش اول
در سوي اشتباهِ جاده
احسان خوشبخت
1
برليناله، خرس طلايي دستاوردهاي يك عمر را به ويم وندرس داد و در كنارش همه
فيلمهايش را نمايش داد كه توسط بنياد تازه تأسيس وندرس - با آرمي مثل بال يك
فرشته - مرمت و ديجيتال شدهاند. سفر من از زادگاه وندرس، دوسلدورف، آغاز شد. يك
نمايشگاه عكاسي من را به آنجا كشاند و ديدن عكاسان كه يك به يك كارهايشان را روي
پردهاي بزرگ معرفي ميكردند، مثل ديدن فيلمي بود كه از يك نما يا چند نماي
پراكنده تشكيل شده باشد؛ فريمهايي از فيلمي كه هرگز ساخته نشده، اما چشمها و
مغز ميتواند آنها را به هم وصل كند، روايت خودش را بسازد و به عكسها زندگي بدهند.
فيلمهاي برليناله، يا لااقل بيشترشان، مثل همين فريمهاي جداافتادهاند. سينما هر
سال منقطعتر و گسستهتر ميشود. آيا اين فيلمسازانند كه در كوير تخيل بخشي از
باري كه قادر به بردوش كشيدن نيستند را بر شانههاي تماشاگران مطيع نشسته در سالن
تاريك گذاشتهاند؟
سينما مغز آدم را پر از تصوير ميكند و باعث ميشود هر تصويري نتواند به سادگي
تأثير بگذارد. مغز پر از تصوير ناخودآگاه و به شكلي دائمي در حال مقايسه و نتيجهگيري
است. اگر در دوسلدورف يك دختر عكاس نيوزلندي از كورههاي كارخانههاي آلمان در
مناطق صنعتي عكس گرفته، مغز سينمايي فكر ميكند كورههاي صحراي سرخ به
مراتب كورهترند. اگر در همانجا عكاسي چيني روزمرگي و ملال را در عكسهايش تصوير
كرده، مغز سينمايي به خاطر ميآورد كه سينماي امروز يعني تصاوير روزمرگي و
روزمرگي تصاوير.
2
آليس در شهرها |
هرچه از هواپيما بيشتر منزجر ميشوم، به قطارها بيشتر نزديك ميشوم. وقتي
قطار بگويي نگويي سريعالسير كلن-برلين از مناطق مياني آلمان ميگذشت و برفي سبك،
مثل پارچه حرير روي گِل و خاكِ يخ زدۀ مناطق صنعتي مينشست به ياد وندرس ميافتادم
كه آليس در شهرهاي او سفر مشابهي را پيش ميگيرد. حتي قطار مونوريل معلق آليس
در منطقۀ ووپرتال به موازات قطار ما و روي رودخانه حركت ميكرد. فيل وينتر، قهرمان
آليس، و دوربين پولارويدش هر آنچه عكاس دوست نداشت و از آن منرجز بود را
ثبت ميكرد. فيلمسازان امروز دوربين پولارويد وينتر را قرض گرفتهاند.
سينماي برليناله پر از سفر و جابجايي، منظرههاي دلتنگ و مكالمههاي بيسرانجام
بود، درست مثل يك فيلم خوب از وندرس قبل از اين كه در سراشيبي تند سقوط يك فيلم بد
را بعد از ديگري روانه بازار كند. (پينا، به خاطر طراحيهاي رقص پينا يك استثناء
است و در همان فيلم هم هر جا وندرس خلاقيت به خرج داده و خارج از آثار پينا دست به
بداههسازي زده حاصل رقت بار از كار در آمده است.) همه چيز درست خواهد شد،
فيلم تازۀ او، كه فقط سه چهار روز مانده به نمايش جشنوارهاي كار تدويناش تمام
شد، نشان ميدهد كه هيچ چيز درست نخواهد شد: فيلمي سه بعدي كه ميتوانست يك بعدي
يا بيبعدي باشد (يعني كسي در يك دقيقه و 30 ثانيه برايتان شفاهاً آن را روايت
كند)؛ داستان نويسندهاي كه در سانحهاي تصادف در كانادي برفي باعث مرگ يك كودك ميشود
و در سالهاي پيش رو كه مثل سريال اوشين جهشهايي چهار ساله دارند – بدون كه اين
مسئول گريم به سر صحنه دعوت شده باشد تا شخصيتها را چهار سالي پير كند – با احساس گناه و
بنبست خلاقيت روبرو ميشود. در آخر همه چيز، همان طور كه وندرس وعده ميدهد، درست
ميشود، اما جيمز فرانكو، بازيگري با سه فيلم در فستيوال، با صورتي كه با ضربه مشت
محمد علي هم تغيير حالت نميدهد، خودش تصوير بنبستِ خلاقيت است.
حركت و سفر در تمام جهات، جهتهاي درست و غلط، در برليناله جريان دارد: از
آلباني به ايتاليا در باكرۀ قسم خورده، از آلمان به آمريكا و برعكس در دنياهاي
جابجا شده، كرانههاي آبي شيلي در دكمۀ صدفي، سفرهايي كه زنان مصمم در
پيش ميگيرند، سفر قطبي ژوليت بينوش در هيچكس شب را نميخواهد و سفر نيكول
كيدمن در نقش گرترود بِل، ماجراجوي انگليسي به تهران و از آنجا به دنياي عرب در ملكۀ
صحرا.
در تهران، لوسانجلس و ناكجاآباد ناشناختۀ برفزدهاي در روسيه (كه ميتواند
استعارهاي از خود مسكوي بعد از فروپاشي كمونيزم باشد)، به ترتيب در تاكسي،
شواليۀ با جام و زير ابرهاي برقي، آدمها در دل شهر يا كنارۀ آن به
سفرهاي خودشناسي و جامعهشناسي دست ميزنند. اين سه فيلم، داستان سه نوع متفاوت از
زنداني بودند، زنداني شهر، زنداني خود و زنداني محيط.
قطار ساعت نه شب، يك روز قبل از آغاز برليناله، وارد ايستگاه هاپتبانهُف برلين
ميشود. از آنجا قطار ديگري من را به منطقه شارلوتنبورگ ميبرد، جايي كه برونو
اس، قهرمان تراژيك ورنر هرتزوگ و آخرين بازماندۀ برلين قديم در حياط پشتي خانهها آكاردئون
ميزده و آواز ميخوانده، جايي كه والتر بنيامين به مدرسه رفته و كودكياش را
گذرانده است. هنوز ميشود صداي برونو را شنيد كه ميخواند: «عجيب نيست كه بعضيها
از خشم منفجر ميشوند؛ كساني كودكيشان را از آنها دزديدهاند.»
3
ملكه صحرا |
برليناله ميعادگاه دو دسته از فرشتگان گناهكار سينماست: فرشتگان سرنگون و
فرشتگان آلودهصورت. اگر بياهميت بودن فيلم تازۀ وندرس ابعادي حماسي پيدا كرده،
فيلم حماسي ورنر هرتزوك، ملكه صحرا، كه قرار است لورنس عربستاني زنانه باشد
(و حتي خود لورنس هم به عنوان شخصيتي زنگريز در فيلم تصوير شده)، شايد ضعيفترين
فيلم داستاني هرتزوگ بعد از رسوايي نيواورلئاني او در ستوان بد باشد.
كارگرداني كه روزگاري ابهت، صبر و زيبايي صحرا را در فاتا مورگانا
(71-1969) ثبت كرده و با دوربيني 16 ميليمتري به دل سرابهاي رقصان صحرا رفته بود،
در اين فيلم به زيبايي كلاسيك خاورميانهاي دروغين كه همهاش در مراكش يا اردن
فيلمبرداري شده فرو ميغلطد. نيكول كيدمن در باغ سفارت انگليس در تهران با اشعار
خيام آشنا ميشوند و رومانتيسيزم تكنيكالر فيلمهاي ماجرايي دهه 1950 را با
واقعيت اشتباه ميگيرد. ملكه صحرا كه داستانش در اوايل قرن بيستم ميگذرد يكي
دو اشاره گذرا، آن هم در انتهاي فيلم، به نقش سعوديها در آينده خاورميانه مدرن ميكند
تا حد امكان بخشي از واقعيتِ مربوط به آيندۀ پيچيده و تلخ خاورميانه را منعكس كند.
اما درست موقعي كه اين فيلم روي پرده ميرود، بي بي سي از نمايش درياچۀ تلخ
مستند تازۀ آدام كرتيس، مستندساز صاحب سبك انگليسي و يكي از كساني كه زيرژانر
فيلم-رساله (essay film) را به
تلويزيون آورد سرباز ميزند، مستندي دربارۀ افغانستان كه در آن كرتيس با دسترسي
نامحدودش به آرشيو غني بي بي سي از اين كشور در واقع فيلمي دربارۀ تأثير مخرب
وهابيت بر امنيت و سازندگي خاورميانه ساخته است.
دنياي جابجا شده |
يك فرشته آلماني سقوط كردۀ ديگر مارگارت فون تروتاست كه فيلم قبلياش، هانا
آرنت، اثري درخشان و يكي از بهترين آثارش بود. در فيلم تازه او، دنياي
جابجا شده، كه فقط بايد به عنوان يك كمدي تصادفي جدياش بگيريد، بازيگر هميشگي
فون تروتا، باربارا سوكووا، خواننده اپراست و كاتيا ريمان يك خواننده پاپ. اولي در
نيويورك زندگي ميكند و دومي در حومه مونيخ. اما اولي شباهت غريبي به مادر درگذشته
خواننده دوم دارد، بنابراين خواننده پاپ به نيويورك و به جستجوي راز پنهان شده پشت
اين شباهت ميرود كه اول آدم را به خاطر نزديك شدن به تم آلماني همزاد (doppelgänger) و پتانسيلهاي متعدد اين مضمون اميدوار ميكند،
اما بعد در مجموعهاي از رازبرملاشدنهاي غيرمنتظره به سينماي آلمودووار نزديك ميشود
كه در آن نسبتهاي خانوادگي بين شخصيتها با انحطاط والدينشان رابطهاي مستقيم دارد.
نميدانم آيا ايزابل كوشت، فيلمساز كاتالان، هرگز فرشته بوده يا نه، اما فيلم
تازهاش، هيچكس شب را نميخواهد، كه افتتاحيه برليناله بود، دربارۀ سفر جوزفين
پييِري (شخصيتي حقيقي با بازي بينوش) به قطب در جستجوي شوهر گمشدهاش و كشف اين
كه شوهر، فرزندي از يك اسكيمو به جا گذاشته در سطحينگري نژادي و تاريخياش بيشباهت
به ملكه صحرا نيست.
شواليه جام |
اما آن كه با سر به زمين خورد و تماشاگر مودب برليني را وادار به هو كردن نمود
ترنس ماليك افسارگسيخته است كه به مدت دو ساعت در شواليه با جام دوربينش را
دور سر و گردن كريستين بِيل و انبوهي ستارگان ديگر و مشتي بدنهاي برهنه ميچرخاند
تا تصويري از بحران معنويت در دنياي معاصر بدهد. گفتار متن پيامهايي دربارۀ اهميت
عشق سر ميدهد و خطر از ريشههاي هستي جدا افتادن را موعظه ميكند. نماهاي از
كائنات كه بايد اوتيهاي درخت زندگي باشند چاشني كار شدهاند. حتي ميشود
گفت اين فيلم بخشهاي ضعيفتر فيلم فوقالعادۀ درخت زندگياند كه به اندازه
دو ساعت كش داده شدهاند. فيلم به فصلهاي مختلف تقسيمبندي شده و هر فصل بِيل را
با يك زن تازه نشان ميدهد. همه در فيلم زندگي سرخوشانهاي دارند، اما گفتار متن و
قيافه مغموم بِيل دائماً ما را از خطر ماديات برحذر ميدارد.
4
برنامه برلين و برليناله كمابيش و به مدت ده روز چيزي شبيه به اين بود:
9 صبح تا 5 بعدظهر – تماشاي فيلمهايي از بخش مسابقه، يا پاناروما
يا فوروم.
5 بعدظهر تا ده شب – تماشاي فيلم در بخش رتروسپكتيو كه به صدسالگي
تكنيكالر اختصاص داشت و در سالي كه فستيوال تقريباً بدون اسثناء تمام فيلمها را
به صورت dcp نمايش ميداد تنها بخش 35 فستيوال محسوب
ميشد. در اين بخش، خلوصِ شبهوسترنِ مذهبي هنري هاتاوي، چوپان تپهها، فيلم
ماليك و معنويت لوسآنجلسياش را فرو ميبلعيد و غيرممكن بود كه نتوان همراه با
تماشاگران آلماني به هر قر و اطوار مرلين مونرو جين راسل در آقايان موطلاييها
را ترجيح ميدهند از ته دل نخنديد.
10 شب تا نيمه شب – بحثهاي بيسرانجام و بيحاصل دربارۀ داعش،
پوتين و خارج شدن جهان از مدار نظم و اعتدال.
No comments:
Post a Comment