يادداشتهايي دربارۀ چند فيلم از پنجاهمين دوره فستيوال فيلم كارلووي واري – بخش سوم و آخر
من بلفاست هستم (مارك كازينز؛ بريتانيا،
2015)
كازينز يكي از پركارترين مستندسازان سينماي امروز است كه سالي حداقل دو فيلم
به فستيوالهاي بينالمللي ميفرستد. او تا به حال فيلمهايي دربارۀ شهرها و
مناطقي كه از آنها گذر كرده (مكزيكوسيتي، تيرانا، ساردينيا) ساخته، اما فيلم تازهاش
دربارۀ شهري است كه در آن به دنيا آمده و سالهاي نوجوانياش را در آن سپري كرده،
سالهايي كه با تنش خونين بين كاتوليكها و پروتستانها، تب جداييطلبي و مداخله
نظامي بريتانيا به سياهترين روزهاي بلفاست تبديل شد.
اما انتظار خلق يك شاهكار، صرفاً به منزله اين كه كازينز اين شهر را بهتر از
سوژۀ تمام فيلمهاي ديگرش ميشناسد كمي بيهوده است؛ تاريخ سينما ثابت كرده وقتي
شناخت فيلمساز از موضوع چندان دقيق و وابسته به جزييات بيشمار و به همان نسبت
دست و پاگير نيست شايد فيلم بهتري خلق شود.
اين اولين فيلم كازينز است كه فيلمبرداري حرفهاي دارد (كريس دويل كه فيلمهاي
وونگ كار واي را گرفته) و همينجاست كه بايد كمي احساس خطر كرد: من بلفاست هستم به
شكلي غيرمعمول براي سينماي كازينز در تسخير نماهاي «زيبا» است. لازم نيست روبرتو
روسليني كنار آدم باشد كه خطر گذاشتن نماي «زيبا» (به جاي نماي ضروري) در فيلم را
متذكر شود. توالي كُند فصلهايي كه كازينز ديدار دوبارهاش با بلفاست را در آنها
تنظيم كرده بيشتر به خاطر تأكيد روي هر نما، بدون تأكيد بر پيوند آنهاست.
اين بار عناصري از چيزي كه خود كازينز آن را رئاليزم جادويي ميخواند وارد كار
شده. زني هزار ساله – به قدمت خود شهر – كازينز را در سفري به گذشته و امروز بلفاست
راهنمايي ميكند. فيلم بعد از سه پايانبندي متفاوت كه به ترتيب ميتواند روشنفكران
ليبرال، طرفداران ون موريسن و خود كازينز را راضي كند به سرانجام ميرسد، اما كمي
طولانيتر از حد معمول سينماي او احساس ميشود و حتي نوع استفاده از كليپهاي
سينمايي در فيلم (كه يكي از مشخصههاي ثابت آثار اوست) چندان قانعكننده نيست. با
اين وجود فيلم بخشهاي تأثيرگذار خودش را دارد كه كل سكانس مربوط به بحران ايرلند
شمالي يكي از آنهاست.
بره (ياريد زِلِكي؛ اتيوپي/فرانسه/نروژ/آلمان،
2015)
اولين فيلم اتوپيايي كه ميبينيم، فيلمي است كه نميشود و نبايد به آساني
فراموش كرد. داستان نوجواني در منطقهاي دور افتاده كه شيدايي خاصي به برهاش
دارد، فيلمي زيبا از بلوغ، زندگي و سنتهاي خانوادگي در اتيوپي و زيبايي سحرانگيز
چشماندازهاي طبيعي آن كشور است كه تقريباً مثل يك فيلم كانون پرورشي فكري ساخته
شده، اما دامنه نگاه و به همان نسبت مخاطبش به مراتب وسيعتر است.
مغازه در خيابان اصلي (يان كادار،
المار كلوس؛ چكسلواكي، 1965)
اين شاهكار برآشوبنده و سياه سينماي چكسلواكي قدمتي به اندازه خود فستيوال
كارلوي واري دارد. فيلم به عنوان يك كمدي نسبتاً كند دربارۀ يك اسلواك ساده و تنبل
كه سلطۀ زنش را بيشتر از سلطۀ نازيها احساس ميكند آغاز ميشود. بعد از صدور
فرمان «آرياييسازي» شهر كوچك محل سكونتِ قهرمان، او مأمور ميشود مغازۀ دكمهفروشي
پيرزني يهودي را تسخير كند، اما كم دل و جرأتتر از آن است كه مأموريتش را تا به
آخر انجام برساند. تا اين جاي كار فيلم به يك كمدي سياه اعلا تبديل شده، اما
بلافاصله، در بخش بعدي، تركيبي از ترس، كابوس و مونولوگي قهرمان با وجدانش، فيلم
را به اثري كه تماشايش مثل مواجه شدن با خود اخلاق باشد تبديل ميكند، مواجههاي
كه تماشاگر را در شوكي كامل در آخرين رويايِ (پس از مرگ) قهرمان رها ميكند.
نسخه نمايش داده شده اين فيلم از آرشيوهاي بريتانيايي آمده بود و در عنوانبندياش
يك نام، به عنوان مترجم فيلم، به عناوين اصلي اضافه شده بود: ليندزي اندرسن!
بوكاچيوي شگفتانگيز (پائولو و
ويتوريو تاوياني؛ ايتاليا/فرانسه، 2015)
اقتباس تازه و از نظر بصري خيرهكننده (اگرچه آزاد و بيقيد) برادران تاوياني
از دكامرونِ بوكاچيو، نه تنها فرسنگها از دنياي اقتباس پير پائولو پازوليني فاصله
دارد، بلكه به جاي خامي فولكوريك و ناتراشيدگي دنياي او نقاشيهاي رنسانس را با
تمام شكوهشان مبناي ساخت فيلم قرار داده.
فيلم داستان عدهاي جوان فلورانسي در قرن چهاردهم است كه بعد از همهگيرشدن طاعون
در شهر به خانهاي در ييلاق ميروند و خودشان را با قصه تعريف كردن براي هم سرگرم
ميكنند. هر سكانس فيلم قصهاي است كه يكي از اين از طاعونگريختگان بازگو ميكند،
قصههايي كه مثل هزار و يكشب، عشق، جادو، مرگ و افسانه را با هم درميآميزد. مثل
ديگر فيلمهاي اخير برادران تاوياني نوعي خلوص و سادگي در فيلم موج ميزند. اگر در
سزار بايد بميرد، نمايشْ بهانهاي براي ادامه زندگي و فراموش كردن زندان
بود، در اينجا قصهگويي بهانۀ گريز از مرگ است – درست مثل خود سينما.
No comments:
Post a Comment