امروز دو فيلم از بين رفته و گم شده ديدم. اين كه چگونه مي توان فيلمي از بين رفته را ديد خود جاي سؤال دارد و اين كه آيا فعل ديدن را در مورد آن مي توان صرف كرد خود سؤالي ديگر است. شايد بتوان جملۀ آغازين را به اين شكل تغيير داد كه روي دو فيلم از دست رفته كار كردم و نماهاي باقي مانده آن كه به لطف آدم هايي ديگر در سال هايي ديگر سرهم شده بود را ديدم. اما اين دو فيلم: دشت بژين ساختۀ سرگئي ميخائلوويچ آيزنشتاين و چهار شيطان ساختۀ فردريش ويلهلم مورنائو.
آيزنشتاين دشت بژين را در 1935 كارگرداني كرد و قرار بود اين اولين فيلم ناطق او باشد. فيلم برداري به دليل بيماري آيزنشتاين بارها قطع شد و تدوين فيلم تا 1937 به درازا كشيد. در همان زمان شوراي نظارت فيلم ها دشت بژين را ديد و آن را به خاطر فرماليزم ضد توده اي اش توقيف كرد. با بمباران استوديوهاي «مسفيلم» در زمان جنگ توسط آلمان ها، فيلم براي هميشه نابود شد و تنها فريم هاي پراكنده اي از آن در كتابخانۀ خصوص آيزنشتاين در 1957 كشف گرديد. فيلم توسط سرگئي يوتكه ويچ از روي نماهاي باقي مانده، يادداشت ها و طرح هاي آيزنشتاين سر هم شده است. در واقع يوتكه ويچ، كه خود در مقدمه اي نسبتاً طولاني دربارۀ فيلم حرف نيز مي زند، فقط موفق شده دو سه سكانس فيلم را سرهم كند.
منبع الهام فيلم تورگنيف بوده و از روي روايت مي توان حدس زد كه بايد پدران و پسران، كه تصادفاً يكي از كتاب هاي عمر من نيز هست، باشد. بايد اعتراف كنم ذهنيت من از آثار تورگنيف، حداقل از نظر بصري، با آنچه آيزنشتاين انجام داده تفاوت دارد. من هميشه تورگنيف را در لانگ شات هايي آرام و در تقابل بين آدم ها و ايستايي سنتي روسيۀ قديم مي ديدم اما آيزنشتاين با سبك سينمايي مملو از كات، نماهاي نزديك و زواياي غير عادي به سراغ اين منبع ادبي رفته است و منازعۀ واقعي را بين آدم ها جستجو كرده است.
آنچه از نماهاي به جا مانده (همراه با موسيقي پروكفيف كه كه مو برتن راست مي كند) دستگيرم مي شود اين است كه با فيلمي بي نظير روبرو هستيم. با شاهكاري كه قرباني جهل زمان شده است، با آيزنشتاين در كامل ترين فرم سينمايي خود. يكي از برانگيزاننده ترين سكانس هاي فيلم، كه اگر باقي مي ماند چه ها كه نمي كرد، سكانسي است كه رعايا كليسايي را از متعلقاتش خالي مي كنند (شبيه به يك چپاول، ولي با روحيه اي انقلابي كه باعث مي شود اين كار مجاز به نظر برسد!). آنچه در اين سكانس آيزنشتاين با المان هاي مذهبي و نحوۀ حضور آنها در كادر انجام داده چيزي نزديك به يك معجزۀ سينمايي است. گمان نمي كنم در تاريخ سينما ذهني پيچيده تر از ذهن سرگئي ميخائيلوويچ وجود داشته باشد.
فيلم ديگر چهار شيطان (1928) مورنائوست كه اين يكي بر خلاف دشت بژين به نمايش درآمده اما حالا گم شده و تنها نشانه هاي مختصري از فيلمي كه روزي شاهكاري بزرگ قلمداد مي شود باقي مانده است. جنت برگستروم وظيفۀ سرهم كردن نماها و نوشتن اين مقالۀ چهل دقيقه اي ويدئويي را داشته است كه در DVD طلوع منتشر شده است.
فيلم داستان چهار كودك (دو پسر و دو دختر) را روايت مي كند كه در سيرك با هم بزرگ مي شوند و زير نظر يك دلقك مهربان به ستاره هاي بزرگ نمايش بندبازي مشهور به "چهار شيطان" تبديل مي شوند. آن ها دو به دو عاشق همند اما با ورود زن اغواگر پاريسي، هم چون شاهكار ديگر مورنائو طلوع، روابط ديرينۀ آنها از هم مي پاشد به تراژدي ختم مي شود.
مورنائو گرفتاري هاي فراواني در زمان ساخت اين فيلم داشت و همين باعث شده تا چندين نسخۀ متفاوت، چه در مرحلۀ فيلم نامه و چه ساخت، از فيلم شكل بگيرد كه البته امروز جز چندين عكس، مقداري طرح و چند نوشته در روزنامه ها هيچ نشان ديگري از فيلم باقي نمانده است.
احتمالاً فيلم سه يا چهار پايان متفاوت دارد كه در گذار سينماي صامت به ناطق و فيلم برداري دوباره بعضي قسمت ها با صدا به وجود آمده اند. وقتي مورنائو مجبور شد تا پس از اتمام كار فيلم را دوباره با صدا فيلم برداري كند، شعار تبليغاتي استوديو بود: "جنت گينور حرف مي زند!"
چيزي كه از نماهاي اين فيلم و طرح هاي درخشانش دستگيرم مي شود اين است كه احتمالاً مي توانست در كنار طلوع و دختر شهري يك تريلوژي جنت گينوري براي مورنائو باشد، مورنائو در سالي كه چهار شيطان را مي ساخت در نامه اي به جيمز جويس نوشت: «ابتدا واكنش هاي ذهني را ترسيم كرده و سپس آن را با جريان داستان به حالت تعادل در مي آورم.» وسوسۀ ديدن واكنش هاي ذهني چهار شخصيت اين فيلم و ابداعات تازه اي كه مورنائو در اين فيلم كرده بود براي ما كه "كمي" دير به دنيا آمده ايم، تا زماني كه زنده ايم باقي خواهد ماند. آيا جايي در اين كرۀ خاكي وجود دارد كه نسخه اي از اين دو فيلم در يك كمد قديمي جاخوش كرده و منتظر يك كاشف باشد؟
احسان خوش بخت