Tuesday 15 September 2009

Notes On Two "Ghost Films"




امروز دو فيلم از بين رفته و گم شده ديدم. اين كه چگونه مي توان فيلمي از بين رفته را ديد خود جاي سؤال دارد و اين كه آيا فعل ديدن را در مورد آن مي توان صرف كرد خود سؤالي ديگر است. شايد بتوان جملۀ آغازين را به اين شكل تغيير داد كه روي دو فيلم از دست رفته كار كردم و نماهاي باقي مانده آن كه به لطف آدم هايي ديگر در سال هايي ديگر سرهم شده بود را ديدم. اما اين دو فيلم: دشت بژين ساختۀ سرگئي ميخائلوويچ آيزنشتاين و چهار شيطان ساختۀ فردريش ويلهلم مورنائو.

المان هاي مذهبي در بخش تخليۀ كليسا،دشت بژين


آيزنشتاين دشت بژين را در 1935 كارگرداني كرد و قرار بود اين اولين فيلم ناطق او باشد. فيلم برداري به دليل بيماري آيزنشتاين بارها قطع شد و تدوين فيلم تا 1937 به درازا كشيد. در همان زمان شوراي نظارت فيلم ها دشت بژين را ديد و آن را به خاطر فرماليزم ضد توده اي اش توقيف كرد. با بمباران استوديوهاي «مسفيلم» در زمان جنگ توسط آلمان ها، فيلم براي هميشه نابود شد و تنها فريم هاي پراكنده اي از آن در كتابخانۀ خصوص آيزنشتاين در 1957 كشف گرديد. فيلم توسط سرگئي يوتكه ويچ از روي نماهاي باقي مانده، يادداشت ها و طرح هاي آيزنشتاين سر هم شده است. در واقع يوتكه ويچ، كه خود در مقدمه اي نسبتاً طولاني دربارۀ فيلم حرف نيز مي زند، فقط موفق شده دو سه سكانس فيلم را سرهم كند.

نمايي شبيه به سكانس كودكي كين در همشهري كين

منبع الهام فيلم تورگنيف بوده و از روي روايت مي توان حدس زد كه بايد پدران و پسران، كه تصادفاً يكي از كتاب هاي عمر من نيز هست، باشد. بايد اعتراف كنم ذهنيت من از آثار تورگنيف، حداقل از نظر بصري، با آنچه آيزنشتاين انجام داده تفاوت دارد. من هميشه تورگنيف را در لانگ شات هايي آرام و در تقابل بين آدم ها و ايستايي سنتي روسيۀ قديم مي ديدم اما آيزنشتاين با سبك سينمايي مملو از كات، نماهاي نزديك و زواياي غير عادي به سراغ اين منبع ادبي رفته است و منازعۀ واقعي را بين آدم ها جستجو كرده است.

يكي از پيچيده ترين ذهن هاي سينمايي در بژين


آنچه از نماهاي به جا مانده (همراه با موسيقي پروكفيف كه كه مو برتن راست مي كند) دستگيرم مي شود اين است كه با فيلمي بي نظير روبرو هستيم. با شاهكاري كه قرباني جهل زمان شده است، با آيزنشتاين در كامل ترين فرم سينمايي خود. يكي از برانگيزاننده ترين سكانس هاي فيلم، كه اگر باقي مي ماند چه ها كه نمي كرد، سكانسي است كه رعايا كليسايي را از متعلقاتش خالي مي كنند (شبيه به يك چپاول، ولي با روحيه اي انقلابي كه باعث مي شود اين كار مجاز به نظر برسد!). آنچه در اين سكانس آيزنشتاين با المان هاي مذهبي و نحوۀ حضور آنها در كادر انجام داده چيزي نزديك به يك معجزۀ سينمايي است. گمان نمي كنم در تاريخ سينما ذهني پيچيده تر از ذهن سرگئي ميخائيلوويچ وجود داشته باشد.

چهار شيطان


فيلم ديگر چهار شيطان (1928) مورنائوست كه اين يكي بر خلاف دشت بژين به نمايش درآمده اما حالا گم شده و تنها نشانه هاي مختصري از فيلمي كه روزي شاهكاري بزرگ قلمداد مي شود باقي مانده است. جنت برگستروم وظيفۀ سرهم كردن نماها و نوشتن اين مقالۀ چهل دقيقه اي ويدئويي را داشته است كه در DVD طلوع منتشر شده است.

چهار شيطان


فيلم داستان چهار كودك (دو پسر و دو دختر) را روايت مي كند كه در سيرك با هم بزرگ مي شوند و زير نظر يك دلقك مهربان به ستاره هاي بزرگ نمايش بندبازي مشهور به "چهار شيطان" تبديل مي شوند. آن ها دو به دو عاشق همند اما با ورود زن اغواگر پاريسي، هم چون شاهكار ديگر مورنائو طلوع، روابط ديرينۀ آنها از هم مي پاشد به تراژدي ختم مي شود.

مورنائو گرفتاري هاي فراواني در زمان ساخت اين فيلم داشت و همين باعث شده تا چندين نسخۀ متفاوت، چه در مرحلۀ فيلم نامه و چه ساخت، از فيلم شكل بگيرد كه البته امروز جز چندين عكس، مقداري طرح و چند نوشته در روزنامه ها هيچ نشان ديگري از فيلم باقي نمانده است.

اتاق خواب زن اغواگر چهار شيطان، معجزه اي از نور


احتمالاً فيلم سه يا چهار پايان متفاوت دارد كه در گذار سينماي صامت به ناطق و فيلم برداري دوباره بعضي قسمت ها با صدا به وجود آمده اند. وقتي مورنائو مجبور شد تا پس از اتمام كار فيلم را دوباره با صدا فيلم برداري كند، شعار تبليغاتي استوديو بود: "جنت گينور حرف مي زند!"

يكي از پلكان هاي آشناي مورنائو


چيزي كه از نماهاي اين فيلم و طرح هاي درخشانش دستگيرم مي شود اين است كه احتمالاً مي توانست در كنار طلوع و دختر شهري يك تريلوژي جنت گينوري براي مورنائو باشد، مورنائو در سالي كه چهار شيطان را مي ساخت در نامه اي به جيمز جويس نوشت: «ابتدا واكنش هاي ذهني را ترسيم كرده و سپس آن را با جريان داستان به حالت تعادل در مي آورم.» وسوسۀ ديدن واكنش هاي ذهني چهار شخصيت اين فيلم و ابداعات تازه اي كه مورنائو در اين فيلم كرده بود براي ما كه "كمي" دير به دنيا آمده ايم، تا زماني كه زنده ايم باقي خواهد ماند. آيا جايي در اين كرۀ خاكي وجود دارد كه نسخه اي از اين دو فيلم در يك كمد قديمي جاخوش كرده و منتظر يك كاشف باشد؟

احسان خوش بخت


Monday 14 September 2009

Bitter Bird of Youth: Early Paul Newman


مقاله اي كه خواهيد خواند يك سال پيش از مرگ پل نيومن در پرونده اي ويژه دربارۀ او در ماهنامۀ فيلم چاپ شده است. اين مقاله را سه ماه پيش در وبلاگ منتشر كردم و حالا با كمي تغييرات و اصلاحات دوباره آن را به روز كرده‌ام.

بوچ کسیدی و ساندنس کید شاید بهترین نقش یا بازی نیومن نباشد اما فیلم بخش بزرگی از شعف وصف‌ناشدنی‌اش را مدیون نیومن 44ساله‌ای است که روح جوانی و آزادی را روی پرده زنده می‌کند. ستاره‌ای که به شکلی گول‌زننده از بهترین جوان‌های تاریخ سینما قلمداد می‌شود در حالی که اولین نقش مهمش را (کسی آن بالا مرا دوست دارد) در 31سالگی بازی کرده است. در این فیلم او برای دوسه دقیقه با یک چشم‌آبی دیگر، استیو مک‌کویین، هم‌بازی شد. بعدها پس از ستاره شدن مک‌کویین، تصور تکرار این موقعیت دل هر سینمادوستی را قلقلک می‌داد و همه می‌خواستند آن دو را یک بار دیگر در کنار هم ببینند. چرا؟ آیا به خاطر این‌که هر دو قابلیتی استثنایی در صحنه‌های پرحادثه داشتند یا این‌که هر دو مردان سرعت بودند؟ شاید پاسخ در همان چشم‌ها باشد، چشم‌های آبی. نگاه پل نیومن با حقانیت انکارنشدنی که در آبی آن نهفته بود و با چشم تنگ کردن‌هایی هم‌چون آزاردیدگی از نور زیاد یکی از اصلی‌ترین دلایل پذیرشش در لحظاتی بود که هر بازیگر دیگری با هر اندازه استعداد می‌توانست آن را تباه کند.

با این حال هیچ‌وقت چشم در چشم کسی نمی‌دوخت و همیشه با خیره شدن به نقطه‌ای نامعلوم نیمرخ یا تمام‌رخش را برای مطالعه تماشاگر در اختیار دوربین می‌گذاشت. به اشیایی که در دست داشت چنان اتکا می‌کرد که شیء زنده می‌شد. می‌توانست در طول یک مکالمه طولانی دو دستش را دور فنجان قهوه حلقه کند و مدت‌ها بی‌حرکت به آن خیره شود، بدون این‌که صدمه‌ای به ریتم بازی‌اش وارد کند یا احساس تماشاگر را به ملال بکشاند. در حساس‌ترین لحظات رویارویی، این چشم‌ها بودند که میخ کار را کوبیده و مبارزه را یک‌طرفه می‌کردند. در این حال می‌توانست به همه چیز پشت‌پا بزند. اتکای بیش از حد به اشیا و تکیه زدن‌های مکررش در طول گفت‌وگوها نشان می‌داد که ذهن پرآشوبی دارد و اعتمادبه‌نفسش کم‌تر از آنی است که در لحظه اول تصور می‌شود. لحظه‌های درخشانی در بیلیاردباز و هاد از کشف بخش تاریک و ضعف‌هایش شکل می‌گرفت، جایی که بر آن‌ها غلبه می‌کرد و دوباره خاموش به نقطه کوری خیره می‌شد. عجیب نیست که در فیلم‌های خودش (تأثیر اشعه گاما) تنهایی تم اصلی بود و به‌وضوح دیده می‌شد که خالق آ‌ن انزوا و استیصال را لمس کرده است.

طنز بی‌نظیری که در ردیف کردن مسلسل‌وار جمله‌ها و لبخندهای زنده‌اش دیده می‌شد جزیی مهم از شخصیت بازیگری او بود. چیزی که مثلاً براندو هرگز به آن نزدیک نشد. از آن سو مثل خیلی از هم‌نسلان مشهورش در کمدی‌ها بی‌قرار و ناخوشایند بود. کمدی نمی‌تواند کمدینی با پوزخندی دایمی داشته باشد بنابراین مجبور شد در کمدی اسکروبال تاریخ‌مصرف‌گذشته‌ای مثل پسرها دور پرچم جمع شوید (لئو مک‌کاری) لبخند آرام و زنده‌اش را با نیش باز تا بناگوش به نشانه سرخوشی تقلبی عوض کند.

نمی‌توان تأثیرپذیری او از براندو و جیمز دین را در نقش‌های دهه پنجاهش نادیده گرفت، در عین حال خودشکنی کاراکترهایی که نیومن ایفا می‌کرد تصویری واقع‌گرایانه‌تر از نسل جدید آمریکایی‌ها نشان می‌داد که هاله مقدس براندو و دین را نداشت. خشونت و بدویت نیومن در کسی آن بالا مرا دوست دارد برخلاف براندو در نقش بسیار نزدیک او در بارانداز، خشونتی کور و بدویتی عامی است که به‌سختی تلطیف می‌شود. به نظر دنیروی گاو خشمگین بیش‌تر تحت تأثیر پل نیومن بوده تا براندو که دیالوگ‌های او را در فیلم عیناً تکرار می‌کند. انکار، لجاجت، تحقیر و خودآزاری در جهان محدود و توسری‌خورده بروکلین میراثی است که از بازی نیومن باقی می‌ماند و چون هرگز از منجلابی که در آن رشد کرده رها نمی‌شود، نمی‌تواند مانند براندو به نمونه‌ای اسطوره‌ای از بیداری و طغیان برسد.

صورت زیبایش که حتی از زیر گریم سنگین، گوش‌ها و بینی شکسته و چشم‌های پف‌کرده‌اش در کسی آن بالا... بیرون می‌زد در تمام سال‌های نخست بازیگری‌اش تیغ دودم بود: می‌توانست اسیر نقش‌های لوس و بیمار‌کننده‌ای شود که به امثال تب هانتر سپرده می‌شد و ملال این موقعیت در حدی بود که مثلاً ویدئوی من از (Until They Sail رابرت وایز) هیچ‌وقت از بیست دقیقه جلوتر نرفت. در سوی مقابل استفاده مناسب از کنتراست بین سکوت همیشگی و پرخاش‌های ناگهانی‌اش با زیبایی چهره چیزی بود که سینمای دهه پنجاه به آن نیاز داشت. او مردی خوش‌چهره درست مثل خود تنسی ویلیامز بود که در فضای پوسیده و الکلی شهرهای کوچک جنوبی در هراس از زنده دفن شدن به سر می‌بُرد. برای همین بهترین تنسی ویلیامزها را از آن خود کرد (گربه روی شیروانی داغ و پرنده شیرین جوانی)، در همان زمان نشان داد که آمیزه‌ای استثنایی از خودویرانگری خاموش شخصیت‌های فاکنر با افسانه‌های غرب قدیم در شلوار جین و کادیلاک است و در اقتباس مارتین ریت از تابستان گرم و طولانی فاکنر نخل طلای کن گرفت.

آن‌قدر جزییات در بازی او وجود دارد که درام‌های داخلی و محدودی مانند اقتباس‌های تنسی ویلیامز به لطف او بر محدودیت فضا غلبه می‌کنند. با این‌که از نظر محل تولد یک «یانکی» محسوب می‌شود پیچیده‌ترین نقش‌هایش شخصیت‌های جنوبی هستند. زیبایی در آستانه فروپاشی‌اش در هاد، لوک خوش‌دست، تابستان گرم و طولانی و تیرانداز چپ‌دست در چشم‌اندازهای خشن محیط بیش از هر زمان دیگری بعدی تراژیک پیدا می‌کند.

نیرویی بازدارنده در وجود او جا خوش کرده و او را از ارتباط با دیگران به‌خصوص زن‌ها و محیطی که در آن رشد کرده محروم می‌کرد. در این حال گاهی می‌توانست جان آدم را به لب بیاورد. در بلوز پاریس ــ یکی از چندین همکاری فوق‌العاده‌اش با مارتین ریت ــ پس از مدتی از او و طغیان گنگش خسته می‌شوید و گوش‌تان را به ساند تراک جاز فیلم و چشم‌تان را به سیدنی پواتیه معقول‌تر می‌سپارید. در عین حال حس غربت در بازی او مدام «خانه»ای را که وجود نداشت در پس ذهن زنده می‌کرد. عدم وابستگی به محیط او را از هر مأمنی رها می‌کرد و می‌توانست تا بولیوی پیش برود و در آ‌ن‌جا زندگی تازه‌ای را آغاز کند.

در ذهن شرقی‌ها جدال نیومن با نسل گذشته و دنیای پدران واقعی‌تر از تمام یاغی‌گری‌های دیگرش بود. در این نزاع او فیگوری تراژیک، مانند شخصیتی از داستان پدران و پسران تورگنیف بود که هم‌نسل گذشته را به زیر خاک می‌برد و هم خودش را. در میانه این شاخ و شانه کشیدن‌ها کم‌کم شبیه خود پدران می‌شد و سپس پا در جای پای آن‌ها می‌گذاشت. پایان هاد بازگشت نیومن به مزرعه‌ای است که همواره پدرش را برای حفظ آن مؤاخذه می‌کرد. پس از مرگ پیرمرد نوه او مزرعه را ترک می‌کند اما هاد (نیومن) ماندن در ملک متروک را برمی‌گزیند.

می‌دانیم پسر یاغی‌مآب امروز، پدر یاغی‌ستیز فرداست. به همین دلیل رابطه برل آیوز، ملوین داگلاس و اورسن ولز (پدران) با او در فیلم‌های نخستین چکیده منازعه نسل‌ها در تاریخ سینماست. سال‌ها بعد در نقش اسکاری رنگ پول به‌طور کامل به هیبت یک پدر درآمد و باید مهارکننده تندروی‌های پسری می‌شد که تصویری از گذشته خودش بود. مجموعه این خصلت‌ها باعث شد که در وسترن پذیرفتنی و بااستعداد باشد و برای وسترن‌های کالبدشکافانه و تلخی مانند تیرانداز چپ‌دست و اومبره بهترین انتخاب ممکن به نظر آید. در پایان دهه 1960 بوچ کسیدی و ساندنس کید از بهترین وسترن‌های تاریخ سینما سر می‌رسد، اگرچه می‌تواند به هر ژانر دیگری هم تعلق داشته باشد. طراوت نیومن/ ردفورد ما را جادو می‌کند و پل نیومن نشان می‌دهد که در گذر از جوانی هنوز روح آن را از دست نداده، حتی در مقابل بازیگری که 12 سال از او کوچک‌تر است. چه کسی از زمان تریسی/ گیبل چنین زوج و رفیقی به چشم دیده است؟

پس از بوچ کسیدی... پل نیومن وارد مرحله جدیدی از زندگی‌اش می‌شود که می‌تواند میان‌سالی او باشد. اگرچه میان‌سالی هم رمز و راز خود را دارد و بهترین بازی عمر او در انتهای این دوران و با رأی نهایی (سیدنی لومت) اتفاق می‌افتد، اما آن جادو هم چنان در گذشته او جا خوش کرده است.

احسان خوش بخت

Manny Farber on The Devil Strikes at Night


In The Devil Strikes at Night, Robert Siodmak (The Killers) is working at second speed on an unglossed Vuillard-plain image of a women-strangler whose fifty or more murders cast a dreadful spot on the inferiority of Aryan police. Most of Siodmak's comment on Hitler's Reich is a dated recall of Hitchcock-Reed thrillers, plus an even sadder use of West German "politics" (as in The Young Lions, The Enemy Below) which shows the Reichland overrun with anti-Nazis and infected with a murderous disaffection for war. However, it is almost worth the admission price to follow the portrait of a hummingly normal looney, which starts on the infantile "science" level of M and becomes a more interesting picture of violence, played suicidally as far into gentleness as credibility allows.

Using a wonderful roughened stone (Mario Adorf) as the shambling killer and shifting between a curious lack of technique and gymnastic inventiveness out of the old experimental film kettle, this ghoulish portrait accomplishes a feat that is rare in current mixed-goodies films. Where Dassin's international potpourri, He who Must Die, has a helpless discomfort about its Potemkin mimicry, as though he were trying to change a diaper in midstream, Siodmak's best moments, flexibly relaxed or tight, seem comfortably inventive. In the movie's peak scene, the village idiot (always on the hunt for food, always eating) wanders into a pick-up meal with a spinsterish Jewess, and the movie settles down, as though forever, as idiocy meets hopeless loneliness in a drifting conversation played as silently as any Vuillard painting of inverted domesticity.


--Manny Farber (March 9, 1959 / The New Leader)