فیلم یک مرض است
اين يادداشت، مقدمۀ مقاله اي دربارۀ
پل نيومن بود كه به مناسبت مرگ او نوشته شد اما در نسخه اي كه در مجلۀ فيلم به چاپ
رسيده، تنها خود مقالۀ اصلي حاضر است و اين مقدمه وجود ندارد.
فرانک کاپرا میگوید «فیلم یک مرض
است». تا جایی که به یاد مانده، از اولین فیلمهایی که مرا به این مرض ناشناخته
مبتلا کرد، تا امروز هنوز درک روشنی از اینکه واقعاً با چه چیزی روبهرو هستم و
به چه چیزی مبتلا شدهام، به دست نیامده است. تصور نکنید این پرسش بار فلسفی دارد،
که اگر چنین است، من بیخبرم. این حیرانی در بدویترین شکل ممکن، در اساس سینما و
هر حرکت مجازی رخ میدهد. بارها با شک و تردید از خودم پرسیدهام «یعنی چه؟ چرا باید این
بدنهای متحرک روی پرده را دید؟». ماجرا بهسادگی این است که تردید نسبت به
سینما، وقوف به آن خلأ میان فریمها، هنوز از بین نرفته و ترس از یک فضای خالی
بزرگ در وجود کسی که بخش بزرگی از زندگیاش را وقف سینما کرده ــ یا لااقل اینطور
تصور میکند ــ بدترین مرضی است که میتوان به آن دچار شد. در روزهای درس و مدرسه
وقتی این فکر، نمیدانم چرا عموماً صبحها و زمان صبحانه، به ذهنم خطور میکرد
تصور میکردم مغزم در حال زایل شدن است. وقتی در وسط یک فیلم این تردید ــ یا در
واقع نفی ــ دوباره بیدار میشد تصویرها تمام معنی خودشان را از دست میدادند. نمیدانستم
چه چیزی میبینم و حتی در کجا قرار دارم. آیا اصلاً چیزی میبینم یا در جایی قرار
دارم؟ مثلاً وقتی درس معماری میخواندم اینگونه استدلال میکردم که یک «بنا» چون
در مکان و زمان نفس میکشد پس مبدأ و سرانجامی درکشدنی دارد اما یک «فیلم» چهطور؟
این لحظههای بیایمانی که اندازهشان در طول هفتهها و ماهها بسیار اندک اما مثل
تب چهل درجه فلجکننده بود تنها با یک دارو درمان میشد. این تنها بیماری دنیاست
که دارویش خود مرض است: سینما.
تنها لحظهای در خود فيلم هاست که
دوباره انرژی تحلیلرفته ذهن، رؤیابینی و خوابگردی روزانه را بازمیگرداند. لحظهای
معجزهآسا و یقینآفرین. مثل این عنوان غریب و آنچه در پیاش میآید که همگی در
ابتدای یک فیلم رخ میدهند: صدای ترقوتروق آپاراتی قدیمی. تصویرهایی رنگورورفته
اما قابلرؤیت از فیلمی قدیمی روی پردهای که معلوم نیست در کجا قرار دارد. این
پرده در ناکجاآباد چند شخصیت واقعی را در یک ماجرای واقعی نشان میدهد. خطها و
لکههای روی فیلم مثل هجوم ملخها، کهنگی را به رخ میکشند.
«بیشتر آنچه خواهد آمد واقعی است»
تصویری گنگ، مثل يك سرابي بدون رنگ
در مکانی نامعلوم. وضوح تصویر لحظهای بیشتر میشود اما ناگهان دوباره به يك سراب
بدل مي شود. این باید یک دوربین باشد که تغییری در فوکوس آن رخ داده. تصویر يك
دروازه و چند رهگذر انعکاسی در شيشۀ جلوي صورت ناظري منعكس شده اند. ناظر از پشت
شیشه کنار میرود. در حالی که نگاهش به سمت دروازه است، به دوربین نزدیک و صورتش
به طور کامل در یک کلوزآپ دیده میشود. حالا مي توانيم چهرۀ ناظر را به خوبي تشخيص
دهيم. او پل نیومن در بوچ کسیدی و ساندنس کید است و این نماها تجسمی از
ریشههای عمیق سینما در توهماند. کلوزآپ پل نیومن لحظه موعودی است که جهان رؤیا
واقعیتر از جهان عینی و در اوج زیبایی رازآلود خود را آشکار میکند و جای شک با
ایمان به سینما عوض میشود.
کمی بعد، وقت سواری دادن نیومن به
کاترین راس و عبور دوچرخه از مزارع و باغها و گذر پرتوهای خورشید از لابهلای
پرچینها و درختان که پرده را از همه چیز تهی و برای یک لحظه غرق نور میکند، یقین
کامل شده و آواز توماس هم این را تأیید میکند: «من آزادم و هیچ چیز مرا نگران نمیکند.»
No comments:
Post a Comment