فكر مي كنم مشكل ما در سنجش رئاليزم در سينما جايي ظاهر مي شود كه انتظار داريم علاوه بر رئاليزم در سبك شاهد "نتيجه رئاليزم" در احساساتمان نيز باشيم. مقصودم اين است كه علاوه بر روبرو شدن نشانه هاي مشخصي از نحوۀ نمايش واقعيت در سينما، مي خواهيم تا احساسي كه در برخورد با واقعيت داريم نيز به شكلي بي واسطه به ما دست بدهد.
اما احساس "رئاليستي" ما چيست؟ شايد ساده ترين جواب، و نزديك ترين به زندگي روزمرۀ ما، نوعي احساس خنثي باشد كه صرفاً نشان دهندۀ ناظر بودن و در جريان هستي قرار داشتن ماست.
اين احساس ساده تر يا خنثي تر از آن است كه به شكلي دقيق وصف شود. در واقع خودش بستري است براي احساسات و عواطف پررنگ تر كه براي هر انسان و در هر شرايطي متفاوت خواهد بود. وقتي سوار تاكسي مي شويد، به سر كارتان مي رويد، چيزي مي خوريد يا كسي را مي بينيد بيش از هر حس غالب در آن فضا و زمان خاص – كه مي تواند ملال، شادي، اضطراب و چيزهايي از اين دست باشد – احساس مي كنيد همه چيز در جريان است و شما نيز شاهد اين جريانيد، ناظري منحصربفرد از جايي يا چيزي كه دنيا و زندگي ِ در آن خوانده مي شود.
با اين اصل شايد سينماي روبرتو روسليني نزديك ترين نمونه در تاريخ سينما به واقع گرايي باشد. اما با كارگرداني مانند جان كاساوتيس چه خواهيد كرد كه سبك سينمايي اش بدون شك يكي از رئاليستي ترين – و بگذاريد بگوييم "رئاليزمي ناب" – رويكردهاي ممكن در سينماست و در عين حال احساسات متناقض و پيچيده اي مانند شرم، خجالت، انزجار و استيصال نتيجۀ تماشاي تصاويري است كه او با سبك دقيقش در معرض ديد ما مي گذارد. آيا واقعيت هميشه چنين شرم آور، طنزآميز و منزجر كننده است؟
نمونه اي ديگر موريس پيالاست، كارگرداني كه به سختي بتوان او را نمايندۀ چيزي الا رئاليزم دانست. اما به شهادت فيلم هايش، آيا مواجهه تماشاگر با رئاليزم همواره بايد چنين با رنج، سردي، گرفتگي و ياس و خلاء هاي عاطفي همراه باشد؟
بنابراين مشكل اصلي ما در رئاليزم عدم تطابق ميان سبك سينمايي و احساسات برآمده از آن هاست، يا به روايتي عدم تطبيق سبك و نتايج عاطفي آن (بلاخره سينما بيشتر از هر چيز با عواطف تأثير گذاشته و زبان خود را در آن مي جويد) با تجربه هاي احساسي يك تماشاگران. از اين منظر شايد دسته بندي كارگردانان با عنوان "رئاليست" يا "غير رئاليست" بسيار دشوارتر از پيش شود، به خصوص وقتي با آثار كارگرداناني كه صحنه پردازي هاي بسيار ساده را به ابزاري براي غرابت و فاصله اندازي هاي فراتر از واقع بدل مي كنند. صحنه هاي بسيار معمولي – مانند يك فيلم آماتوري – از كوچه و خيابان و خانه هاي بزرگ و كوچك در Inland Empire كه در اوج "واقع نمايي" ساخته شده اند، تداعي كندۀ حس وحشت و اضطرابي هستند كه مطلقاً با ماهيت اوليۀ تصاوير شباهت نداشته و حتي در نقطۀ مقابل آن ها قرار مي گيرند. اين موضوع نياز به اثبات ندارد كه هيچ كس كارگرداني مانند لينچ (و يا بونوئل) را يك واقع گرا نمي خواند پس ما همه ناخودآگاه تطابق ميان سبك و احساس را به عنوان ميزاني براي سنجش واقعيت در دنياي فيلم برگزيده ايم.
حالا مي توانيم از تصور كاساوتيس يا پيالا از جهان و واقع گرايي حرف بزنيم و نه از فيلم ها و كارگردانان واقع گرا. در نظر من همۀ آن ها شرح هايي بر خود واقعيت اند و نه آثار واقع گرايي در شرح ديگر چيزها.
No comments:
Post a Comment