جِم كوهن، كارگردانِ ساعاتِ موزه - بزرگترين كشف سال |
براي شمارۀ نوروز ماهنامه 24 به پرسش آنها
دربارۀ فيلمهاي مورد علاقهام در سال گذشته پاسخ دادم، همينطور به اين سوال كه «ميخواهيم
بدانيم كدام فيلم مهم و ظاهراً معتبر، نتوانسته شما را بههيجان بياورد. فيلمي كه
بهدليل سابقه سازندهاش يا تعريف و تمجيدهايي كه دربارهاش شنيده بوديد، انتظاري
براي شما ايجاد كرده كه موقع تماشا برآورده نشده.»
***
سزار بايد بميرد و عشق، به
دلايلي كه برايم روشنتر از روزند، و همينطورقلمروي ماه، اين يكي بدون اينكه دقيقاً بدانم چرا. (شايد به اين خاطر كه
بعد مدتها فانتزيِ فيلمي از سينماي آمريكا باوركردني بود و تصاوير، به فرحبخشي
كتابي مصور.) لازم است دوباره تكرار كنم كه براي من بهترين فيلم سال و يكي از
نشانههاي نوزايي هنر سينما ساعات موزه بود و البته يكي از بهترين و درخشانترين
آثار سينمايي دربارۀ جنوب آمريكا، برني، كه در آن ريچارد لينكليتر سينماي
كاپرا را معكوس بازآفريده. بين فيلمهاي ليموزيني سال (هولي موتورز و كازموپوليس)
فيلم كراننبرگ سندي مهم دربارۀ تبخير سريع دنياي امروز به فرم فرار و تبيينناپذير
مجازي است و براي همين آن را به فيلم كاراس كه آغوشي باز براي دوران تبخير دارد ترجيحش
ميدهم. اما آيا بين كساني كه در ستايش هولي موتورز همصدا شدند، كسي به
نگاه واپسگراي فيلم به زنان اشاره كرد و منهاي ژينت ونساندو، كسي يادآور شد كه زن
خانهدار حومهنشين به صورت ميمون تصوير شده است؟
تبليغات گستردۀ زنگار و استخوان جايي براي
صحبت دربارۀ فرصتطلبيِ فيلم در استفاده از اروتيسيزم و خشونت به بهانۀ نگاهي تازه
به نقص عضو باقي نگذاشت، و يا بدتر از آن به بيداري سرهمبندي شدۀ آخر فيلم.
ديگرچه؟ منهاي فيلمبرداري فريبندۀ ويلي كورانت (مذكر، مونث) و يك سكانس
پارتي كه سينماي موزيكال را از نو تعريف ميكند، فيليپ گارل، قهرمان كالت
سينمادوستان يكي از بدترين فيلمنامههاي سال را براي تابستان داغ سوزان
نوشته بود و بلاخره، تماشاي يكبارۀ سه فيلم آخر وودي آلن نشان داد كه چيزي از دست
ندادهام، وا گر لحظات گذرايي در به رم با عشق وجود نداشت (كه بيشتر مديون
حضور خود آلن بود)، دستاويز قرار دادن پيشوپا افتادهترين كليشههاي رمي ميتوانست
فيلم را غيرقابل تحمل كند، بلايي كه سر نيمهشب در پاريس - يكي از
مبتذلترينهاي كارنامه وودي آلن - آمده بود.
No comments:
Post a Comment