اين يادداشت شخصي بر اين گروه خشن
از پروندۀ سام پكينپايي كه براي ماهنامه فيلم گردآوري كردم جا ماند. دليلش
يا ازدحام مقالهها بود يا عدم علاقۀ سردبير به اين نوشته كه اين صورت احتمالاً
متن را خيلي ادبي و دور از سبكهاي آزموده شده در ماهنامه فيلم ديده بود. نويسندۀ
اين مقاله آدمي است گوشهنشين، بنابراين حدس ميزنم از آمدن اسمش در اينجا چندان
خشنود نباشد، به خصوص اينكه آدمي است كمالگرا و بعد از نزديك به هشت سال حتماً
نگاه ديگر و تازهاي به اين اثر محبوبش دارد. بنابراين از اسم «فردوسي» به جاي
نويسندۀ مقاله استفاده ميكنم.
مجموعه پكينپا در زمان خودش طولانيترين
پروندۀ ماهنامه فيلم شد (پنجاه صفحه)، اما با كمال تأسف آن بخشي كه به طور
مستقيم زير نظر من گردآوري نشده بود هيچ نشاني از گرايشهايي كه به دنبال آن بودم – به عنوان
مروري «معاصر» بر پكينپا – نداشت و بيشتر شامل نامههاي فدايت شوم بود. اين
مسأله باعث شد تا بعد از آن در هيچ حركت جمعي كه شركتكنندگانش را به خوبي نميشناسم
سهيم نشوم.
فردوسي مينويسد:
«اين گروه خشن و همة فيلمهاي ديگر سام پكينپا
گزارشهايي متواتر از تقديس معصوميتاند. مجموعهاي از رذائل همراه با سلسلهاي
پايانناپذير از كشتن و كشتهشدنها، بهانهاي براي هرچه درخشانتر جلوه دادن برق
معصوميت در چشمان كودكان و دستمايهاي براي تأكيد مستمر بر دوستيهاي مردانه. بيش
از اين همان بازي گلوله و حديث از پا درآمدنهاي همواره است، شكستن، فروپاشيدن و
چهرة ترس را نمايان ساختن در هنگامهاي كه اسطورههاي انسان معاصر از هيأت خداياني
باشكوه به قالبهاي بيجان درآمدهاند.
اين گروه خشن در چنين هنگامهاي بهرغم
ساختار ضداسطورهاياش غنيمتي گرانبهاست و صورت ظاهر آن آنقدر جذاب، سرگرمكننده،
پيچيده و در عين حال مبهم است كه اگر گهگاه ناگزير از مرور يا روايت دوبارة
داستانهاي فيلم باشيم به شعور مخاطب خود توهين نكردهايم. اصلاً در عالم هنر،
بسيار با آثاري مواجه هستيم كه جز با روايت دوباره راهي به تحليل و دريافتشان نميبريم.
در اين ميان آن دسته از آثار هنري كه قالبي كلاسيك به خود گرفتهاند ــ هرچند
بعضاً واجد ساختاري كلاسيك نيستند ــ تنها از طريق بازگويي دو يا چندباره قابلبحث
و گفتگو هستند، گو اينكه لازمة هر بحثي قبل از هر چيز نيازي است كه از پيش بايد
احساس شده باشد در غير اين صورت بساط گفتوگويي را گستردن زحمت بيهوده بردن و
تصديع بيوقت دادن است. بيآنكه بخواهيم بر عقايد و علايق خاص پكينپا و نوع
نگاهش به آمريكاييها و مكزيكيها در اين گروه خشن ــ و چه بسا ديگر آثارش
ــ تأكيد كنيم، به ساختار دوگانة فيلم بر پاية دو شاخة عمدة آمريكايي و مكزيكياش
ــ كه سخت در هم تنيده و تنها در قسمت ريشه انفكاكپذيرند ــ نگاهي ميافكنيم. در
طيف آمريكاييها مشخصاً كودكان، ارباب كليسا، مردم عادي، افراد راهآهن، راهزنان،
جايزهبگيرها و نيروهاي فدرال قرار دارند و در اردوگاه مكزيكيها
نيز حضور كموبيش راهزنان، مردم عادي، مبارزان، زنان و دستنشاندهها محسوس است.
در اين ميان حضور راهآهن، اتومبيل و مسلسل به عنوان نمادهاي عريان ماشينيسم آيندة
اين دو جريان در كشمكش را به شيوة خاص خود رقم ميزند. دستيابي به اسلحة جديد
آرزوييست كه قهرمان مأنوس داستان پس از مغبون شدن در سرقت دستمزد افراد راهآهن
از بيان آن نميتواند چشم بپوشد. اين دو طيف در طول فيلم به موازات هم و در بستر
ساختار دوگانه پيش ميروند. كودكان در هر دو طيف انديشه و ضمير پنهان بزرگترها را
در حركات و رفتار خود بازميتابانند. كودكان آمريكايي در دروازة شهر سرگرم سوزاندن
عقربي هستند كه پيش از سوختن خود را از قيد حيات ميرهاند و مكزيكيها در روستاهاي
فقرزده بزرگ ميشوند تا در جهنمي چون «آگوورده» واداشته شوند كه از لاشة همميهن
خود سواري بگيرند يا در لباس رزم چشمنوازش ژنرال ماپاچه ابله و دستنشانده را بر
گونههاي معصوم خويش احساس كنند.
كشيش، موعظه منع مسكرات ميكند و مستمعين بيپناه
خويش را آوازخوان به صحنة كارزاري نابرابر ره مينماياند. اعتراض او به كشتار مردم
بيگناه نيز چيزي از قماش «شانه از زير بار مسئوليت خالي كردن» است. راهآهنچيان
اولين نمونههاي بنيادهاي معظم مالي كنوني هستند كه هنوز كاملاً شكل نگرفتهاند و
در فيلم سرانجام مشخصي ندارند. اما نشانههايي از استمرار در پيگيري اهدافشان به
چشم ميخورد، آنجا كه پايك دست چون هاريكان آدمي را در عوض كردن راهش باز ميگذارد
و مجالي نمييابد كه راه تازة او را تجربه كند. شگرد تازة هاريكان را ما نيز نميبينيم.
آيا او بهرغم شكست به اهداف خود خواهد رسيد و يا حداقل نزديك خواهد شد؟ راهزنان،
عنواني نهچندان درخور اما وافي به مقصود. جماعتي كوچك از فيلسوفمآب و درويشمسلك
گرفته تا جاهل و عصيانگر. گروهي ماجراجو، بيرحم، رئوف، آدمكش، بزنبهادر و...در
يك كلام جمع اضداد. جايزهبگيرها، غيرقابل اعتماد اما محكوم به زيستن در زنداني بيحدوحصر.
ابلهاني طماع و تحت امر انساني اما نه از جنس خود، نمايندگان لمپنيزم در اختيار
قدرت. مبارزان مكزيكي حضوري سايهوار دارند اما نيروهاي سازمانيافته ماپاچه را به
ستوه آورده و حتي مرداني چون پايك را نيز مرعوب كردهاند. دستنشاندگان بينياز از
توصيف، مهرههاي قابل تعويض و زنان، مادراني آشنا به وظايف انساني خويش و دختراني
جاسوس و خائن به وطن، نامزد و به نجاتدهندة خويش، موجوداتي صرفاً براي كشتن آتش
شهوت. اينها همه و همه به اضافة اسبان، رودخانهها، روستاها، كوهستانها، دشتها
و تفنگها... داستاني از دغدغههاي انسان معاصر در دنياي منشوروار و هزارويك شب
گونة اين گروه خشن. داستاني كه پيوسته نقل ميشود تا زندگاني ببخشايد. پايان مييابد
و دوباره آغاز ميشود. نوعي دور و گونهاي سرخوردگي و يأس كه در وجود فيلم هست. در
نگاههاي خستة آدمها، در وجود همه. راهزنان حسرت ساليان گذشته را ميخورند، ژنرال
دستنشانده وعدة موهوم آينده را ميدهد. سرخوردگي در شكل فيلم نيز هست. اين مفهوم
با سقوط متناوب افراد و اسبان و اشيا و شكستنها و خردشدنهاي پياپي و شليك بيانقطاع
گلولهها تأكيد ميشود. همه چيز فروميپاشد. همه چيز هميشه فروميپاشد. اين يأس و
پرخاش، زبان حال آمريكاي دوران ليندن جانسون است. از آنجا كه فيلمساز نگاهي
تاريخي به اسطوره دارد به جستوجوي سرچشمهها در جبهة منتقد آمريكاييها و مدافع
مكزيكي قرار ميگيرد. ظهور علائم اسطورهاي در ژانر وسترن به علت استفاده از عناصر
اصلي آب، باد، خاك و آتش پديدهاي غيرمنتظره نيست، اما پكينپا اسطوره را در اثر
حل ميكند. وي با نگاه به گذشته حال را مؤاخذه ميكند و آينده را انذار ميدهد.
پيرمرد مكزيكي سپيدپوش انتهاي فيلم تصويري از مجسمههاي «آزتكي» و «مايايي» را
بازميتاباند و سرنوشت گروه مقابل به آينده و استقرار قانون پيوند ميخورد. اسطورههاي
آينده سلاحهاي پيشرفتهتر و كشندهترند. سلاحي كه به دست افرادي خواهد افتاد كه
توانايي گرد آمدن در دستهاي كوچك را نيز نخواهند داشت. گلولهاي كه به هر حال
شليك خواهد شد، چه سينه سپري باشد چه نباشد. با همة اين احوال فيلم پكينپا بهرغم
همة تلخيهايش ذاتاً تلخ نيست (فراموش نكنيم همة خندههاي فيلم را در انتها مجدداً
تكرار ميكند). وي زهر تلخي و خشونت را با پرداختي زيباشناسانه كنترل ميكند.
رفتار گلولهها با انسان هرچندگاه پارههاي تن را به هوا پرتاب ميكند اما چندان
دشمنانه نيست. اتفاقات ناگوار در حالتي از بيوزني كامل به تصوير كشيده ميشوند.
انفجار پل «والسي» سبك را ماننده است تا آواري مدهش. چشماندازهاي گسترده و زيبا
از جلوههاي گوناگون طبيعت، كوه، دود، بيابان همراه با انسانهايي كه شبهاي پرستاره
و روزهاي آفتابي را سپري ميكنند كه خاطراتي دارند و قصههايي را بازگو ميكنند.
اميدهايي در دل ميپرورانند... سرنوشت اثر هنري ماندن در سردخانة ابدي موزههاست.»
No comments:
Post a Comment