شاعرانِ دشتها، غريبهها و باد: راهنماي كارگردانانِ وسترن
بخش چهارم: دورگهها
سام پكين پا
نام او با وجود ساخت فيلمهاي عالي در ژانرهاي ديگر، همواره به عنوان يك وسترنساز به ذهن ميآيد، موقعيتي شبيه به موقعيت جان فورد در سينماي آمريكا. در دنياي او در مواجهه كهنه و نو گريزي از خشونت نيست. كهنه آخرين تلاشها را براي بقاي خود ميكند، اما در هر حال، مقابلِ نو، كه الزاماً تحفۀ دندانگيري نيست، محكوم به نابودي است. تمام آثار پكينپا در آستانه پرتگاه اين تغيير تقلا ميكنند. در سينماي او تفاوت فرهنگها (شمال و جنوب/مكزيك و آمريكا/اروپا و آمريكا) و رويارويي دورهها (با نشانههايي مانند قانون /راهآهن/اتوموبيل) بزرگترين منازعات اخلاقي را بوجود ميآورند. اين گروه خشن (1969) به خاطر كمال بصري و به خاطر تراكم باورنكردني مضامين گوناگون ژانر، نه فقط يك فيلم بزرگ، بلكه گونهاي جهان بيني بدبينانه و رومانتيك است. به جز گروه خشن براي درك دنياي پكينپا تماشاي بر سرزمين مرتفع بتاز (1962)، حماسه كيبل هوگ (1970) و پت گارت و بيلي دكيد [نسخه كارگردان] (1973) نيز بسيار ضروري است.
سرجو لئونه
او وسترنهاي فورد را بارها تماشا كرد و شمايل و فيگورهاي فيلمهاي سامورايي را با درسهايي كه از تاريخ و افسانه در فيلمهاي فورد آموخته بود تلفيق كرد. ستاره نه چندان مشهور سريالي تلويزيوني در آمريكا را به ايتاليا دعوت كرد و براي وسترنهاي عجيب و اپراوار و پيچيدهاش، كه فيلم به فيلم طولانيتر هم ميشدند، از انيو موريكونه خواست تا ناآشناترين سازها (هارمونيكا، گيتار برقي!) را براي همراهي فيلم به كار بگيرد. منتقدان را گيج و عصبي كرده بود. نميدانستند او فقط قصد دوبارهسازي غربي را دارد كه از طريق فيلمها – يعني تجربهاي دست دوم – آموخته، يا استادي تازه، مانند فليني و آنتونيوني، در سينماي مدرن متولد شده كه بيپروا تاريخ و جامعه را در قالب ژانري آمريكايي و فرسنگها به دور از فرهنگ بومياش مطالعه ميكند. او با شور و ديوانگياش مسير تاريخ سينما را براي هميشه عوض كرد. راهي كه با تريلوژي دلار (66-1964) شروع شده بود با روزي روزگاري در غرب (1968) به اوج رسيد، فيلمي كه حاصل دوئل سينمايي فورد و آنتونيوني بود. نقطه تلاقي بزرگي كه ژانر وسترن هميشه به آن افتخار خواهد كرد.
كلينت ايستوود
نخستين وسترنش، آوارۀ دشتهاي مرتفع (1972)، را زماني ساخت كه همه او را مقلدِ دان سيگل و لئونه قلمداد ميكردند، اما جوزي ولز ياغي (1976) نشان داد كه با ايستوود دريچۀ تازهاي به ژانر گشوده. اميد و شوق براي تماشاي شاهكار ديگري از خالق اين وسترن بزرگ همه را براي شانزده منتظر نگه داشت (و يا نااميد رها كرد). او با نابخشوده (1992) بازگشتي باشكوه به ژانر داشت، بازگشتي كه فهميديم در واقع براي خداحافظي هميشگي بوده و بعد از آن سوار بينام او تا ابد در دشتها آواره و تنها و اسير بادها باقي ماند.