در نفرین مگس (1965)، دومین و آخرین دنبالۀ فیلم کلاسیک ژانر وحشت، مگس، هیچ مگسی وجود ندارد؛ درست همانطور که در نفرین آدم های گربه ای ، دنبالۀ آرام و روان کاوانۀ آدم های گربه ای هیچ گربه یا آدم گربه ای در کار نیست. تفاوت بین فیلم مادر و این نسخه تا آن حد است که می توان بدون ادعای «دنباله بودن»، به عنوان فیلمی مستقل آن را تماشا کرد و از آن لذت فراوانی برد.
نفرین مگس فقط ایدۀ انتقال اجرام و انسان ها را به روش علمی و با سرعت نور از داستان فیلم اصلی گرفته است و البته شخصیت ها برادرها یا برادرزاده های قهرمان اصلی مگسند و یک بازرس شاراس هم در فیلم گنجانده شده که به مرور زمان کور شده و از روی تخت بیمارستان گرۀ معما را می گشاید. از آن سو ماجرا از فرانسه به کبک کانادا و لندن منتقل شده است که باید به حساب انگلیسی بودن فیلم (تولید استودیوی شپرتون) و کارگردان، دان شارپ، گذاشت.
مارتین دلامبره (جورج بیکر) دانشمندی است که ادامه دهندۀ راه آندره دلامبرۀ فیلم مگس در انتقال اجسام به صورت ذرات انرژی است. او بدون این که چیز زیادی دربارۀ پاتریشیا (کارول گری) بداند، با او ازدواج می کند. ازدواج بدون آگاهی همیشه خطرات خود را دارد (!) چرا که مرد نیمی هیولاست و زن از تیمارستان فرار کرده است و از همه بدتر آدم هایی که به نیابت مدیر تیمارستان به دنبال اویند باعث برملا شدن راز هولناک خانۀ ییلاقی و بزرگ دلامبره ها می شوند که در آن سه موجود نیمه انسان/نیمه هیولا نگهداری می شود. موجوداتی که نتیجۀ اشتباهات علمی مارتین و پدرش (برایان دنلوی) هستند و یکی از آن ها زن سابق مارتین، جودیت (مری منسون) است.
نکتۀ جالب توجه فیلم پیوندی است که میان دو (و از یک منظر چند) الگوی کلاسیک ژانر وحشت ایجاد کرده است: یکی تم گوتیک ربکایی است که از ورود یک بانوی معصوم به خانه ای که در تسخیر روح زن قبلی است شکل می گیرد. طبق معمول پیش خدمت باوفا اسباب تولید دردسر می شود و کمبود اعتماد به نفس شوهر خوش قلب و اهمیت رازی که نگاه می دارد باعث می شود تا او بیشتر در موضع خدمتکار ترسناک به نظر بیاید تا موضع زنش. الگوی دوم دانش مهار نشده است که دانشمندان شبه دیوانه را به مصاف با قادر مطلق برده و نتیجه چیزی جز ویرانی نیست.
در فیلم همه گرفتاری خودشان را دارند. زن از آسایشگاه روانی فرار کرده است. مرد اگر مادۀ مخصوصی را به خود تزریق نکند به هیولایی (که شبیه مسخ مگس وار فیلم اصلی است) بدل می شود، خدمتکار به خانم سابق خانه که هنوز زنده است و در جایی مثل قفس نگه داری می شود سرویس می دهد، این خانم نیمی انسان و نیمی هیولا شده است، برایان دنلوی علاوه بر ایمان کاملش به آزمایش های غیرانسانی که روی موجودات می کند، در یکی از طی الارض ها دچار سوختگی شده است. دو دستیار سابق آنها در لابراتوار نیز در اشتباهات علمی حین انتقال به موجوداتی کریه المنظر و درنده خو بدل شده و در یکی از همان قفس ها نگهداری می شوند.
سبک فیلم شبیه به فیلم های ترسناک خشن اروپایی همان دوران (به خصوص فیلم های ایتالیایی) است: قاب عریض، فیلم برداری سیاه و سفید با تونالیته ای از خاکستری ها ، استفادۀ خوب از دکور و محیط که معمولاً خانه ها و قصرهای تک افتاده در دل طبیعت است.
دیدن برایان دنلوی (قهرمان جلادها می میرند، مگ گینتی بزرگ و Impact ) در رُل آدم بد فیلم، با آن شکم بزرگ و هیکل انعطاف ناپذیرش که بیشتر به درد بازی در نقش لات های نیویورکی می خورد، فرصتی است برای تجدید دیدار با یکی از بهترین character actor های تاریخ سینما.
دو تا از بهترین صحنه های فیلم: برایان دنلوی یکی از مخلوقاتی که به پسرش حمله کرده را دیوانه وار زیر ضربان یک میلۀ آهنی می گیرد و بعد از این که او جسم او را برای پنهان کردن از کبک به لندن منتقل می کنند، تنها توده ای هراس آور از سلول های به هم ریخته و جسمی از هم پاشیده به لندن می رسد. صحنۀ دیگر زمانی است که برایان دنلوی را به لندن منتقل می کنند، اما نمی دانند دستگاه گیرندۀ لندن نابود شده و سرنوشت دنلوی سرگردانی ابدی اش به عنوان هزاران اتم در فضای بیکران است.