وقتي با يك شاهكار روبرو مي شويد به جاي اين كه قوۀ تحليل و احساسات معمولتان به كار بيافتند يا اين كه بخواهيد با تفسير اين نيروي ناشناختۀ جاذبه را آشكار كنيد، كشش شما به اثر در نيروي ناشناخته اي غريزي آشكار مي شود. يكي از اولين مشخصه هاي آن اين است كه مي خواهيد به هر قيمتي به دنياي فيلم وارد شويد، حتي اگر دنياي تباه و هراسناك آدمي باشد كه با مگس يكي مي شود و يا آن طور كه وينسنت پرايس در فيلم مگس (1958) مي گويد: «مردي با سر مگس و مگسي با سر آدم.»
اين فيلم تأثيري باورنكردني بر من گذاشت، شايد به خاطر اين كه همه چيز آن بي نقص است: چند بازي فراموش نشدني (وينسنت هم چون هميشه و هربرت مارشال در نقش بازرس فرانسوي، شارس)، دكورها (تئوبلد هولساپل و لايل ويلر) و كاربرد رنگ و فيلمبرداري كارل اشتراس در حد بهترين هاي ژانر در تمامي تاريخ سينماست. فيلمنامۀ جيمز كلاول (بر اساس داستان جورج لانگلان) نيز از اين بهتر ممكن نبوده است.
يكي از موحش ترين صحنه هايي كه در عمرم ديده ام وقتي است كه وينسنت پرايس در بين انبوه مگس هايي كه روي زباله ها بزم گرفته اند به دنبال برادرش مي گردد! به زودي در شمارۀ ويژۀ فيلم هاي ترسناك در ماهنامۀ سينمايي فيلم دربارۀ اين شاهكار كورت نيومان به تفصيل خواهم نوشت.
No comments:
Post a Comment