شنيدن موسيقي جري موليگان – چنان كه حالا اجراي او در كافۀ ويليج ونگارد نيويورك به گوش مي رسد – آدم را هوايي مي كند و نقشه هايي به ذهن آدم راه پيدا مي كنند كه در احوال عادي امكان ظهور يا در صورت ظهور، ضرورت بيان و علني كردنشان وجود ندارد.
چنين است كه جري باعث شد تصميم بگيرم آخرهفته ها گزارشي از فيلم هايي كه در هفته ديده ام، لااقل بعضي از آنها، بدون جدا كردن خوب از بد و بدون خجالت از چيزي يا افتخار به چيزي ديگر، ارائه كنم.
مطمئن نيستم كه بتوانم اين كار را در آينده هم ادامه بدهم. قبل از همه از ضرورت خارجي آن (يعني همان نيرويي كه از بيرون من – كه به آن خوانندگان هم مي گويند! – مرا مجاب به ادامۀ آن كند) هنوز برايم روشن نيست، كما اين كه ضرورت وجود اين وبلاگ نيز برايم روشن نيست و بعد، پيدا كردن روشي مناسب براي ارائۀ اين گزارش كه نه صرفاً مجموعه اي از نام ها و اعدادي و ارقام باشد و نه انتقاد فيلم و فيش هفتگي براي فيلمدوستان.
فعلاً با دو پاسخ خود را قانع مي كنم.
اول – بهترين مصاحب يك آدم خود اوست، دقيق ترين و صبورترين شنونده و بهترين واكنش نشان دهندۀ ممكن. از قديم گفته اند (مطمئن نيستم چه قدر قديم) كه مصاحب آدم بايد در حد خودش باشد و چه كسي بهتر از خود آدم در حد خودش. بنابراين خجالت نمي كشم كه مثل آلبومي كه از بيل اونز دوست دارم عنوان كل اين قضايا (يعني دو وبلاگ و نوشته هاي ديگر و ساير خرابكاري هايم) باشد: Conversations with myself
دوم – براي شروع مي شود به بعضي از فيلم ها اشاره كرد كه بتوانند "داستان" مشخصي از آن هفته و از سينما سرهم كنند. مي توان بازبيني ها را – مگر اين كه در تماشاي دوباره تغييري اساسي در ديدگاه آدم ايجاد شده باشد – كنار گذاشت و فيلم هايي كه مفصل تر درباره شان نوشته ام را هم حذف كرد (مثل كاري كه براي ترنس فيشر در اين ماه خواهم كرد) مي توان فيلم هاي روز و سينماي معاصر – يعني جريان اصلي هاليوود امروز كه نان و روزي تعداد زيادي از دوستانم از ستايش رنگ و لعاب آن ها تأمين مي شود – را هم به "سينماشناسان" واگذار كرد. دربارۀ فيلم هايي كه براي ستون تازۀ مجلۀ فيلم – كه از شمارۀ 401 با نام "بازخواني ها" سروكله اش پيدا مي شود – خواهم نوشت و يا دربارۀ فيلم هايي كه قصد دارم در آيندۀ نزديك چيزي درباره شان بنويسم هم در اين جا چيزي طرح نمي كنم. مثلاً كشف بزرگ اين هفته مصاحبه اي با گدار بود كه تا قول مي دهم تا يكشنبه يادداشتي مفصل دربارۀ آن بنويسم. عنوان اين بخش (چون تمام تيترهاي من به دلايل فني و شخصي فرنگي اند، اين يكي هم از اين قاعده مستثني نيست) Dailies خواهد بود كه جز اشاره به روزانه بودن اين پديده، بنده و احتمالاً ديگران را به ياد اصطلاحي سينمايي مي اندازد كه تماشاي روزانه راش هاي فيلم برداري شده توسط گروه فيلم ساز است.
The Lady in Question (Charles Vidor, 1940)
نذر كرده بودم تمام فيلم هاي مشترك ريتا هيورث و گلن فورد را ببينم، عشقي در نگاه اول كه از گيلدا شروع شد و هر چه عقب تر برگشتم بيشتر و بيشتر حيران شدم كه سر سوزن از آن جادويي كه در گيلداست، در فيلم هاي قبلي وجود ندارد. واقعيت اين است كه گلن فورد در اين فيلم دادگاهي ( و بعد از دادگاه، ملودرام) بيشتر شبيه فارق التحصيل هاي دانشگاه آزاد واحد نيشابور است كه يك دفعه مي بيند بابايش ريتا هيورث را به عنوان منشي مغازه استخدام كرده است.
Hold your man (Sam Wood, 1933)
فيلم مأيوس كننده اي از سام وود با كلارك گيبل و جين هارلويي كه روتين هميشگي را اجرا مي كنند و كلكسيوني از بازي هاي بد و دروغ هايي كه در دورۀ "بحران اقتصادي" توي كت هيچ كس نمي رفته. تنها نكتۀ فيلم تصويرپردازي وود براي اشارات "سكسوئل"ي است كه در هر فيلم جين هارلو، اين مؤلف بزرگ اما در اين جا دست و پا بسته، بايد منتظرش باشيد.
Tarantula (Jack Arnold, 1955)
تارانتولا نوعي عنكبوت پشمالوي كريه المنظر است. تارانتولا در عين حال اسم رماني از باب ديلن هم هست و بعد از اين دو، اسم فيلمي است از جك آرنولد كه سوررئاليزم ابزورد ديلن را با اين نژاد خدانشناس از جانواران موزي قاطي كرده و به آن 15 متر ارتفاع داده تا با چشم هايي بزرگ تر از تلسكوپ هابل از پشت پنجره، ضعيفه هايي كه قبل از خواب در آستانۀ تعويض لباسند را ديد زده و سپس با پاهاي پشمالوي نفرت انگيزش كل خانه چوبي آن ها را با خاك يكسان كند. يك فيلم كالت بسيار مفرح.
Al Capone (Richard Wilson, 1959)
با ديدن اين يكي مي توانم بگويم تمام آل كاپون ها و شبهه آل كاپون هاي سينما را ديده ام. براي سال هاي متمادي، يعني از وقتي كه در "مسابقۀ هفته" منوچهر نوذري سكانس آخر فيلم را نشان داد تا مردم را با سؤال هايش گيج كند، دلم مي خواست اين فيلم را ببينم و خب البته نتيجه بسيار مأيوس كننده بود. بي ذوقي از سر و روي فيلم مي باريد و راد استايگر در نقش كاپون زيادي جيغ و داد مي كرد.
Soylent Green (Richard Fleischer, 1973)
برخلاف تصورم اين فيلم علمي تخيلي پليسي سياه و خوش ساخت چارلتون هستون بهتر از حد انتظار بود. بازي ادوارد جي رابينسون در نقش مردي رو به مرگ در نيويوركي ويران شده در آينده، هيچ وقت فراموشم نمي شود، به خصوص وقتي در جلوي پردۀ سينما تصاوير كرۀ زمين در روزگاراني كه در آن آب، آهو، گل و ميوه وجود داشت را به عنوان آخرين تصاوير عمرش قبل از مرگ داوطلبانه نگاه مي كند. با شيرين كاري هاي ما در كرۀ خاكي، چنين روزي دور نخواهد بود.
The 49th Parallel (Michael Powell, 1941)
هفتۀ متوسط ها با اين شاهكار مايكل پاول ( با سناريويي مثل كتاب هاي گراهام گرين از امريك پرسبرگر) تمام شد. فيلمي كه در آن فرق بين حقيقت و دروغ و آزادگي و دربند بودن در راه رفتن در گندم زار - چنان كه كانادايي ها در فيلم هستند- با كوبيدن چكمه ها بر خاك پوك است - چنان كه نازي ها بودند و هستند- ديده مي شود. آخرهفته عاقبت به خير شديم.