روبر برسون، گفتگوها
بخش دوم: نمایش یک فیلم، نمایش مردمانی مرده
ترجمه سارا گلمکانی
یادداشتهای سینماتوگراف - زمانی به این فکرکردم که هر چه را احساس می کنم روی کاغذ بیاورم. و این بعد از چهارمین یا پنجمین فیلمی بود که ساخته بودم. همه چیز خود به خود پیش می رفت و بعدها یادداشت هایی که روی پاکت یا هر چیز دم دست می نوشتم را به آن اضافه کردم و یادداشتهای سینماتوگراف بوجود آمد. نباید هرگز به هنگام فیلم ساختن به یک تئوری مشخص فکر کرد؛ اما پس از آن بد نیست به روش ها و متدهایتان بیندیشید. هرچه امکانات بیشتری دراختیارتان باشد تسلط بر کار برای شما سخت تر می شود. من بدون این که یک نظریه پرداز باشم می خواستم قضاوت کنم که چرا دارم کار را به این شکل انجام می دهم و نه به شکلی دیگر.
دستهای ما - چیز دیگری که به ان آگاهم ماشینی بودن تمام حرکات و شیوه تکلممان است. شما دستهایتان را این گونه روی هم می گذارید و من به این شکل. در آثار مونتان - نویسنده ای که واقعاً پیچیده نیست و می توانید همیشه با خواندن دو صفحه از آثار او چیزی تازه پیدا کنید - درباره این نوشته که چه طور دستهای ما به راهی می روند که ما نمی خواهیم.
تئاتر و سینما - تئاتر کنترل دقیق حرکات و کلمات است و سینما باید چیزی متفاوت و به کنترل درنیامده باشد. سینما مثل هر هنر دیگر باید معادلی برای زندگی باشد و نه تقلید یا شبیه سازی آن. سینما مجموعه ای است از اجزاء کوچک و پراکنده ای از زندگی حقیقی که به کمک دستگاه خارق العاده ای که دوربین سینماتوگراف است به چنگ می آید و سپس هنگامی که آنها را به شکلی خاص کنار هم می گذاریم ناگهان جان می گیرند. حیات سینمایی اصلاً شبیه به زندگی روزمره نیست و شبیه به حیات در تئاتر هم نیست. تئاتر بیشتر به زندگی روزمره شبیه است چون هنرپیشه ها واقعا زنده هستند. در سینما وقتی از شما فیلم گرفته می شود و این فیلمها ظاهر شده و روی پرده انداخته می شوند با تصاویری مرده روبروییم. نمایش یک فیلم نمایش مردمانی مرده است. اما در روشی به خصوص تصاویر در اثر تماسشان با یکدیگر استحاله می یابند و زندگی به آنها راه پیدا می کند درست مثل گلهایی که پس از چیده شدن در آب گذاشته می شوند. دلمشغولی اصلی سینما دستیابی به درون ماست در حالیکه تئاتر به بیرون می پردازد. چیزی که در جستجوی آنم ثبت تلاطم واقعی روح انسان با دوربین است.
اقتباس - برای یک اقتباس شما باید آنچه از کتاب را که می تواند در درون خودتان وجود داشته باشد پیدا کنید ؛ آنچه که با مشاهدات خودتان همسوست. به روی موضوعی ماه ها کار می کنم. به روی تکه های کاغذ یادداشت هایی بر می دارم و آنها را کنار هم می چینم و صبر می کنم آنقدر که فکر کنم زمان نوشتن فیلمنامه رسیده است. هر چه بیشتر می گذرد از شتابم کاسته می شود. اجازه می دهم که چیزها به طرف من بیایند به جای این که من به طرفشان بروم. وقتی شروع به نوشتن فیلمنامه میکنم خیلی بیشتر از گذشته سعی می کنم همه چیز را در کنار هم ببینم و بشنوم. گاهی وقتها سه چهار خط از دیالوگها را که به ذهنم می رسد می نویسم و سعی می کنم با آنها یک فیلمنامه بسازم.
سمبولیسم - به سمبولیسم علاقه ای ندارم اما زمانی که سمبل ها به سراغم میآیند آنها را نمیرانم. پایان بالتازار همانا تکرار اندیشه مسیح درباره مصلوب شدن است زمانی که از کوه بالا میرود وسپس باز میگردد و یا رنج بالتازار که مانند رنج مسیح به خاطر انسان و خطاهای اوست. من نخواسته ام که چنین سمبلی را به کارببرم اما بسیاری از مردم در آن جا چنین چیزی را یافته اند و طبیعتا من نیز هرگر نفی نکرده ام .این موقعیت اندکی شبیه به فیلمهای اولیه چاپلین نیز هست.او مانند بالتازار لباس سیاه می پوشید و رنج بقیه انسانها را به جان می خرید.
نئورالیستها - خوب بودند. آنها بازیگران غیر حرفه ای را به کار می گرفتند و الته بعضی وقتها روی آنها صدای بازیگران حرفه ای را می گذاشتند.اما چیزی که در آنها نمی فهمم این است که چطور هر کدامشان ده فیلمنامه نویس داشتند. چیزی که در تنهایی به ذهن شما می رسد همان چیزی نیست که با ده نفردیگر هم به ذهنتان راه پیدا کند. البته این شاید دقیقاً تحریف واقعیت نباشد اما حقیقت محض نیز نیست.