فيليپ سيمور هافمن
وقتي خودم نيستم حالم بهتر است
بازيگراني هستند كه هميشه زمان لازم است تا شناخته شوند. آنها شانسِ گرگوري پك يا مارلون براندو را ندارند كه از فيلم اول تيتر «ورايتي» بشوند. از آدمهاي اين دسته، معمولاً بدون اينكه خودمان بدانيم فيلمهاي زيادي ديدهايم، اما هميشه بعد از سپري شدنِ زماني نسبتاً طولاني متوجه حضورشان ميشويم. از اين بازيگران با استعداد نقشهاي فرعي در اين چند سال دستهاي كوچك، اما قابل اطمينان درست شده است كه فيليپ سيمور هافمن در صدر آن قرار دارد. ظاهراً دلايل چنداني براي به خاطر نگه داشتنِ مردي با موهاي زرد و قهوهاي، پلكها و ابروهاي روشن، لكههاي قهوهاي روي پوستي رنگ پريده، شكم جلو آمده، دستهاي كلفت و سفيد و لبخندي مأيوس با نگاه غمگين وجود نداشت، اما سيمور هافمن به دلايلي كه اثبات آن يك دهه زمان برد ميخواست در خاطرمان بماند. اولين باري كه نظرها را واقعاً جلب ميكرد براي تماشاگران مختلف بين آقاي ريپلي با استعداد (1999) و كاپوتي (2005) در نوسان بود. در آن سالهاي نخست و فيلمهاي اول، طوري لباس ميپوشيد كه هميشه يادآور دانشجوهاي شلخته، اما با استعداد بود: اسنيكرز، جينهاي گشاد رنگ و رفته، كوله پشتي ولنگ و باز و كلاه كپي. تا امروز هم چيزي از آن بازيگوشي و بيتوجهي پسري دبيرستاني در بيشتر نقشهايي كه بازي ميكند به جا مانده است
او متولد 1967 است، يعني حالا 43 سال دارد و نزديك به بيست سال است كه بازي ميكند، اول در تلويزيون، به موازات آن در تئاتر و به موازات هر دو در سينما. ريشههاي آلماني/پروتستان (از طرف پدر) و ايرلندي/كاتوليك (از طرف مادر) دارد، اما خودش واقعاً به هيچكدام از اين دو دسته شباهتي ندارد. حتي در وسط هم نايستاده. براي همين وقتي در قبل از اين كه شيطان بفهمد مردهاي از پدرش، آلبرت فيني، با ترديد ميپرسد «واقعاً من اصلاً بچه شماهام؟» ميتوانيم او را باور كنيم. او هميشه در كنجي با فاصله شاهد خوشيها و لذتهاي ديگران است و هرگز نميتواند تصور كند به جمع تعلق دارد. حتي وقتي سناتور چارلي ويلسون، با بازي تام هنكس، در انتهاي جنگ چارلي ويلسون (2007) سرخوشانه جامش را به سلامتي پيروزي در افغانستان بر عليه نيروهاي شوروي بالا ميگيرد، هافمن كه در نقش مأمور سيا به او كمك فراواني كرده و برندۀ واقعي اين بازي است لذتي از پيروزي نميبرد و مثل ما تماشاگران ميداند كه دروغ بزرگي است اگر پيروزي مردم افغان بر روسها به حساب خيراتِ سناتورهاي آمريكايي گذاشته شود. هافمن به شيوه بعضي از بهترين بازيگران تاريخ سينما خود را پشت نقابِ نقشها پنهان ميكند و به نظر در اين حال آرامش بيشتري دارد. عجيب نيست كه كار بازيگري براي او جايگزين گرفتاري سالهاي آخر دانشكدهاش، اعتياد به مواد مخدر و الكل، بود و تنها به بهانه رفتن در قالب آدمهاي ديگر ميتوانست آدمي سرراست باشد.
اولين نقشش يك وكيل مدافع در سريال نظم و قانون در 1991 بود. در 1992 اولين نقش سينمايياش را گرفت و فقط در يك سال در چهار فيلم ظاهر شد كه بين آنها موفقترين بوي خوش زن از كاردرآمد. انبوهي از نقشهاي فرعيِ كوتاه، اما بسيار خوب پرداخت شده، او را تا پايان دهه نود درگير نگه داشت. در يكي از بهترين فيلمهاي سينماي آمريكا پس از يازده سپتامبر، ساعت بيست و پنجم (اسپايك لي، 2002) يكي از دوستان ادوارد نورتون بود. سه سال بعد معجزهاي كه به آن نياز داشت با كاپوتي حادث شد كه اولين اسكارش را در نقش نويسندۀ مشهور آمريكايي گرفت. با بازي در شبهاي بوگي، آقاي ريپلي و بينقص (همراه با رابرت دنيرو) – و يكي دو فيلم ديگر – كه شخصيتهاي اصليشان آدمهايي از نظر زندگي جنسي غيرسرراست بودند نميتوان گفت كه در اين نوع نقش تثبيت نشده و در آينده با يكي ديگر از اين پيشنهادها مواجه نخواهد شد. نزديكترين همكاري را در اين سالها با پل تاماس اندرسون داشته و در چهار فيلم او ظاهر شده است. آنتوني مينگلا كه در دو فيلم كوهستان سرد (2003) و ريپلي هافمن را كارگرداني كرده ميگويد او «بازيگر فوقالعادهاي است، اما انگار استعدادش نفرينش كرده. او در موقع ايفاي نقش اساساً ناراحت است. بايد براي هر لحظه فيلم كلنجاري دروني داشته باشد، بيشتر فكر كند، بيشتر تحليل كند و با صحنه بيشتر از بقيه درگير شود. اما او كه در مقابل دوربين اينقدر خواستههاي متعددي دارد، بلافاصله بعد از كنارآمدن از مقابل آن، همه جاهطلبيهايش را از دست ميدهد و آدمي معمولي ميشود.»
هافمن در اين فاصله كارگرداني را هم آزموده و جك قايق سواري ميكند (2010) به عنوان اولين ساختهاش به تازگي به نمايش درآمده است. او هنوز در دنياي تئاتر فعال است، گويي باورش نميشود كه ستاره سينماست و ميترسد اين هياهو دير يا زود بخوابد و با دنياي خودش تنها بماند. هافمن ميداند كه در آن حال هنوز تئاتر بخشندهتر و مهربانتر از سينماست.
ديويد تامسُن ميگويد، هافمن هم طبيعتاً ميتواند مثل هر آدم ديگري در اين مؤسسات معجزهكننده لاغري كه فيل را به گربه تبديل ميكنند تغييري در سر و وضع خود بدهد، اما او حدس ميزند دليل پافشاري هافمن بر همان چيزي كه هست (لااقل از نظر فيزيكي) ميتواند اين باشد كه «حالا كه هيچ وقت زيبا نخواهم بود، لااقل بگذار درست و حسابي چاق و زشت و دوست نداشتني باشم.» او ادامه ميدهد آخرين بازيگر بزرگي كه چنين فكري به مخيلهاش خطور كرد چارلز لافتون بود.
بيشتر نقشهاي اخير هافمن يا نامزد گلدن گلاب بودهاند يا نامزد اسكار نقش مكمل. اما نگرفتن اين جايزهها نشان ميدهد اعضاي آكادمي و هيأت داوري اين برنامهها به خوب بودنِ هميشگيِ بازيهاي هافمن كه البته محدود به سطحي مشخص ميشود عادت كردهاند و ترجيح ميدهند آدمهاي ديگري را به ادامه كار تشويق كنند. ممكن است هافمن به زودي از ادامه اين بازي خسته شده و يك شاه نقش ديگر را بيازمايد. تا جايي كه تواناييهاي ذاتي يك بازيگر مورد نظر باشد، او براي اين جهش غولآسا هيچ چيز كم ندارد.
فيلمهاي برگزيده:
تقريباً مشهور (كامرون كرو، 2000) لستر بنگز
نقشي بسيار كوتاه و تقريباً در خطر فراموشي كامل، اما درخشان و تأثيرگذار! لستر بنگز منتقد موسيقي عجيب و غريبي بود كه بر كامرون كروي خيلي جوان تأثير گذاشت. او را در صحنهاي از پشت پشت پنجره يك فرستنده راديويي كوچك ميبينيم كه در حين حمله به موسيقي جيم موريسون، صفحه white light white heat گروه ولوت اندرگراند را از قفسه برميدارد و ميگويد: «ببينيد به اين ميگن موسيقي!» ميشد در همان نگاه شيفتۀ اين مرد نيمه مجنون، يا تفسير درخشان هافمن از او شويم. بازي هافمن باعث شد تا به سراغ مقالههاي بنگز در مجله ديترويتي Creem بروم. از بين تمام مقالههاي به جا مانده از اين منتقد ناكام (كه در 33 سالگي مرد) و موسيقيهايي كه ضبط كرده، هنوز پرترۀ هافمن زيباترين و گوياترين است.
كاپوتي (بت ميلر، 2005) ترومن كاپوتي
داستان سفر ترومن كاپوتي با همراهي هارپر لي به كانزاس براي تحقيق دربارۀ دلايل قتل عام بيدليل خانوادهاي كانزاسي به دست دو ولگرد كه قرار است موضوع مقالهاي در مجله نيويوركر شود. سفري كه شخصيت كاپوتي را براي هميشه عوض ميكند و باعث نوشته شدن در كمال خونسردي ميشود. در اين فيلم انگار هافمن دقيقاً ميدانست دارد پايش را كجا ميگذارد، براي همين قبل از گذاشتن زمين زير پايش را محكم كرد و در تهيه فيلم سهيم شد. جي هابرمن ميگويد هافمن هم با بازياش و هم در نوع تفسيرش از شخصيت ترومن كاپوتي چنان اكسيژن فيلم را فروميبلعد كه بقيه را به خفگي ميكشاند.
قبل از اين كه شيطان بفهمد، مردهاي (سيدني لومت، 2007) اندي هنسان
در يك فيلم سيدني لومت چند اصل اساسي وجود دارد. اول اين كه بازيها حتماً خوب يا عالي هستند، چنانكه در اين فيلم خوب (ايتن هاوك، آلبرت فيني) و عالي (هافمن) هر دو وجود دارند. دوم اينكه خانوادههاي فروپاشيده، بهخصوص از اواخر دهه 1970، يكي از تمهاي مورد علاقه او بود و باز هم عجيب نيست وقتي كه جي هابرمن در «ويليج وويس» اين فيلم را يك ملودرام سرقتي ميخواند. سوم اينكه لومت اين فيلم را در 83 سالگي ساخته و تصور ميكنيد در 83 سالگي من و شما ميزان كارهايي كه از ما برميآيد چه چيزي و چقدر خواهد بود؟ او نه تنها در اين سن يكي از روانترين و خوش ريتمترين فيلمهاي اخيرش را كارگرداني كرده، بلكه به شيوههاي روايي تازه هاليوود – روايتهاي غيرخطي و چند تكه، با بازگشت دائمي بين گذشتههاي مختلف و حال و البته برخورداري از زاويه ديدهاي متغيير – را به خوبي آزموده است.
هافمن زير كت و شلوار مرتب، موهاي شانه كرده، رفتار آرام و نجيب و لبخند تلخش در حال از هم پاشيدن است، اما تا پايان فيلم كه به انفجار كامل او ميانجامد او را مردي ميبينيم كه در جستجوي مصالحه و پيدا كردن راه گريز است. مردي كه در ابتداي فيلم ميگويد «من زرنگم» در انتها ميداند كه در اين دنيا ديگر زرنگي و هوش از فهرست اقلام مورد نياز حذف شده است.
شك (2008) پدر برندن فلين
فضاي داستان مملو از شك و ترديد است، اما برخلاف تصور اوليه و محيط فيلم كه در مدرسهاي كاتوليك ميگذرد اين شك نه درباره ايمان بلكه به خاطر غلبه بدبيني، حسد و خصومت است. فيلم هيچ پاسخ روشني به اين كه آيا پدر فلين واقعاً كودك آزاري كرده نميدهد و سعي ميكند تماشاگر را نيز در فضاي عدم قطعيت سرگردان رها كند. با بازي درخشان هافمن، و با رجعت به تصوير كشيشان مهربان و بچهها در سينما فكر ميكنيم كه اگر مريل استريپ با پدر فلانگان شهر پسران – با بازي اسپنسر تريسي – و پدر اومالي به راه خود مي روم (كه بينگ كرازبي باشد) طرف ميشد احياناً آنها را به چه متهم ميكرد!
Synecdoche, New York (چارلي كافمن، 2008) كِيدِن كوتارد
هافمن يك نيويوركي متأهل است كه نمايشنامه مرگ دستفروش را كارگرداني ميكند، به منشي سالن تمرين پيشنهاد خواندن محاكمه كافكا را ميدهد و خودش فكر ميكند كه دارد ميميرد، نميداند دقيقاً از چه مرضي، اما برايش مسلم است كه به آخر خط رسيده است. كمدي سياه چارلي كافمن دربارۀ بحران ميانسالي و جنوني آمريكايي به بيماريتراشي و ترس از زشتي و پيري يكي از دردناكترين و بامزهترين فيلمهاي دهه اول قرن بيست و يكم بود. به همان راحتي كه راندولف اسكات ميتوانست كابوي باشد، هافمن ميتواند نويسندهاي مأيوس باشد كه همه درها يكي يكي رويش بسته ميشوند.
No comments:
Post a Comment