گزارش پنجاه و نهمين جشنواره فيلم لندن، 2015، بخش دوم
در انتظار نماي مطلق
احسان خوشبخت
2 اين موناليزا است
آيا سينما ميتواند واقعي باشد، اما در عين حال غريب و شاعرانه؟ آيا رويا ميتواند
به فيلم تبديل شود، بدون اين كه فيلم به قلمروي نمايشي نمادين هل داده شود؟ فرانكوفونيا،
بهترين فيلم الكساندر سوكوروف از زمان كشتي روسي، نمونهاي از اين نوع سينماست.
فيلم ستايشي است از موزۀ لوور و نامهاي عاشقانه و توأم با نگراني به اروپا كه
در آن، مثل آثار قبلي سوكوروف، نماهاي مستند آرشيوي، با دوربيني سيال و چرخانِ
درون موزه با بازسازيها كه در آن شخصيتهاي تاريخي زنده ميشوند تلفيق شدهاند. در
بخش داستاني و بازسازي شده، به جز ناپلئوني فربه و خودنما كه تاريخ جنگهايش را
تلاش براي آوردن هنرهاي ديگر به فرانسه ميداند، بخش تكان دهنده فيلم رابطه بين
مدير موزه در زمان اشغال فرانسه توسط آلمان، ژاك ژوژار و يك افسر اشرافزادۀ آلماني
منصوب شده براي نظارت و انتقال آثار هنري به آلمان به نام كنت ووف مترنيش است. مترنيش
كه هيچ شباهتي به پل اسكافيلد فيلم ترن (1964) ندارد و با به تأخير انداختنهاي
حساب شدهاش نقش مهمي در عدم انتقال آثار لوور بازي ميكند، بعد از شكست آلمان به
زندان ميافتد، اما بعد نه تنها آزاد ميشود، بلكه از فرانسويها نشان لژيون دنور
ميگيرد.
در فرانكوفونيا وقتي دوربين سوكوروف به موناليزا در موزۀ خاموشِ لوور خيره
ميشود، موناليزا فقط خود اوست و هيچ چيز ديگري نميتواند باشد. اين قطعيت، با
درجات مختلف در قالب سينماي روايي و با نتايجي قابل توجه در سه فيلم ترومن،
فوزي و سرزمين مين هم حضور دارد.
ترومن (سِسك گاي) داستان توماس، يك
اسپانيايي مقيم كاناداست كه براي آخرين ديدار با دوست آرژانتينياش به مادريد برميگردد.
لحظههاي شيرين، با اجراي درخشان دوبازيگر اصلي، به لحظههاي تلخ ديزالو ميشوند،
اما هميشه و پيش از اين كه فيلم بيش از حد شيرين يا تلخ شود، گاي از دو شخصيت
فاصله ميگيرد و به فيلم فرصت نفس كشيدن ميدهد. فوزي (داگروس كاري)، نسخۀ
دانماركي پرويز (مجيد برزگر) است، با اين تفاوت كه اين فيلم بيشتر سفر
بلوغِ ديرهنگام قهرمان فيلم است. اگر پرويز از آدمي كه به خاطر اضافه وزن و
طبقهاي كه به آن تعلق دارد به داستاني سياه اما واقعي از ايران امروز ميرسد، فوزي
با گذر از مرحلۀ تلخِ نااميدي، فرضيه كندن از محيط و سفر را طرح ميكند. قهرمان
كاري لااقل اين شانس را دارد كه از محيطش جدا شود. برخلاف پرويز كه روي
محيطي بسته و شخصيتهايي معدود و مشخص تأكيد دارد، فوزي گسترۀ وسيعتري از
شخصيتها را وارد فيلم ميكند و دايرۀ اجتماعي گستردهتري دارد.
شايد بهترين فيلم اين دسته كه امان بيننده را ميبرد سرزمين مين ساختۀ
مارتين زندوليت باشد، فيلمي دانماركي دربارۀ به كار گرفتن اجباري سربازهاي زنداني
معمولاً نوجوان آلماني بعد از جنگ جهاني دوم در پاكسازي ميادين مينِ اروپا. سرزمين
مين تمركز دارد بر ساحلي در دانمارك و رابطه گروهي سرباز آلماني با افسر
دانماركي بيترحمي كه آنها را هر روز صبح از خوابگاهشان به ساحل مرگ ميفرستد. فيلم
با طرح جنبه اخلاقي و حقوقي اين عمل شروع ميشود، اما به تدريج رابطه پدر/پسري
سربازان و افسر دانماركي و تعهد عاطفي و اخلاقي او به اين گروه بر جنبههاي ديگر
داستان پيشي ميگيرد. تماشاي فيلم به خاطر اضطرابِ دائمي آن سخت است، اما مايۀ
شگفتي است كه فيلم در تمام طولش فقط دو يا سه صانحه را تصوير ميكند و باقي را به
باند صوتي به دقت ضبط شدۀ فيلم و تخيل تماشاگر ميسپارد.
3 هفتاد سال بعد
هفتاد سال پيش برلينِ نازي به دست ارتش سرخ افتاد. اين ميبايست پايان كار ميبود،
اما جنگ و جنايتهاي آن با سقوط برلين متوقف نشد. آنچه ارتش بريتانيا و دانمارك
در سرزمين مين سربازان شكست خورده را وادار به انجامش ميكنند طبق قوانين
بينالمللي جنايت جنگي محسوب ميشود و اين دقيقاً مضمون شاهكار 4 ساعت و نيمۀ
مارسل افولس، خاطرات عدالت، است كه در نسخه مرمت شده به نمايش درآمد، فيلمي
كه البته در اين جشنواره موفق به ديدن دوبارهاش نشدم. اما جنگ و نقض حقوق طرفهاي
درگير در آن در هيولاهاي بيكشور (كري جوجي فوكوناگا) حضور دارد، حتي با
اين كه مضمون به كار گرفتن كودكان در جنگ در اين فيلم موضوع بهرهبرداري احساسي
قرار گرفته است.
اين فيلم پسربچهاي از يك روستاي كوچك را تصوير ميكند كه بعد از كشته شدن
اعضاي خانوادهاش به دست يك گروه مسلح، به دسته مخالف ميپيوندند و چه قبل و چه
بعد از آن، مورد انواع سوءاستفادهها قرار ميگيرد. فيلم در سكانسهاي نزديك به
آخر طنيني از اينك آخرالزمان دارد، اما اصرار دارد تا با جنگ مثل بلايي
طبيعي برخورد كند كه بلاخره پيش ميآيد، منتهي بهتر است بچهها در آن نباشند! با
اين وجود آبراهام آتاه در نقش پسربچه و ادريس البا در نقش فرمانده بازيهاي خوبي
دارند. در نقطه مقابل، جنگ حضوري غيراحساسي و غيرنمايشي در دو فيلم فوقالعاده
تأثيرگذار پسر شائول و صداهاي سانسور شده دارد.
پسر شائول (لازلو نِمِش) كه اول بار در فستيوال
كن امسال به نمايش درآمد، فيلمي مجارستاني دربارۀ كورههاي آدمسوزي نازيها، يا
در واقع دربارۀ آخرين هدفِ زندگي شائول، يك زوندهكماندو (زندانيهاي يهودياي كه
در امور اجرايي ارودگاه به نازيها كمك ميكردند) است كه ميخواهد به هر قيمتي
مانع از سوزاندن جسد پسر مردهاش بشود و مطالعهاي دردناك است در تقديرگرايي،
انفعال و آخرالزمانِ ساختۀ خود بشر. شائول بايد هم هويتاش را پنهان كند و هم نقشهاش
را، آنهم وقتي در آخرين روزهاي اردوگاه نوبت به كشتن خود زوندهكماندوها رسيده. فيلم
كه ميتوانست به خاطر سبوعيت تصاوير غيرقابل تماشا، بيشتر از روي سرشانههاي
شائول و به نوعي از ديد او روايت ميشود و در طي آن زمينه تصوير - كه در آن جسدهاي
برهنه و كورهها وجود دارند - فلو باقي ميماند. بيننده وحشت اردوگاه مرگ را فقط
با نگاه كردن به شانههاي يك مرد و البته شنيدن دقيق صداها درمييابد بدون اين كه
خود اعمال مجرمانه به طور مستقيم نشان داده شوند.
در ادامه، هركسي كه پيگير مسأله فلسطين بوده بايد مستند صداهاي سانسور شده
(مور لوشي) را ببينيد. اين فيلم، با اين كه از نظر سينمايي اثر چندان شاخصي نيست، اما
سندي است از شقاوت ارتش اسرائيل در دوره جنگ شش روزه و اين كه در ذهن اشغالگر
چگونه چه ميگذرد. فيلمْ نوار مصاحبه با سربازان اسرائيلي شركت كرده در جنگ شش
روزه را نزديك به نيم قرن بعد از واقعه براي خودشان پخش ميكند و علاوه بر
اعترافات دردناكي كه در نوارها ميشنويم، انعكاس فعلي ديدگاه سربازان سابق نيز به
تلخي موقعيت ميافزايد.
4 چٌرتهاي سينماي دكوراتيو
سينماي آسياي دور و جنوب شرقي اين روزها طرفداران زيادي دارد. به نظر ميرسد
كشورهاي اين منطقه به خاطر مشخصات فرهنگيشان چيزهاي زيادي براي گفتن دارند، اما مطمئن
نيستم فرم سينمايي آنها و تلقي آنها از ريتم و روايت چندان با تلقي من از سينما سازگاري
داشته باشد. هردو فيلم گورستان شكوه (آپيچاتپانگ ويراستاكول، تايلند) و آدمكش
(هو شیائو-شین، تايوان و چين) را فيلمهايي بياندازه ملالآور و دكوراتيو يافتم، مثل
يك آهنگ پاپ سه دقيقهاي كه با دور كند پخش شده و دوساعت طول پيدا كرده باشد. اگر
خيلي صبور باشيد خط اصلي ملودي را در خلال اين دو ساعت خواهيد شنيد.
No comments:
Post a Comment