Showing posts with label Trash films. Show all posts
Showing posts with label Trash films. Show all posts

Thursday 19 August 2010

Dailies#12: Guns, Onions and Politicians




خب يك وسترن سرراست ديگر هم به آخرش رسيد. اين يكي هفت‌تيركش سريع (1965) بود كه شايد كليشه‌اي‌ترين اسم ممكن براي يك وسترن باشد و البته اين ساخته سيدني سالكو واقعاً هم چيزي نبود جز روي هم سوار كردن كليشه‌ها براي نقش دادن به يكي از وسترنرهاي محبوب دهه 1950 و قهرمان جنگ، آدي مورفي، در روزهاي زوالش. كليشه‌ها از اين قرار بودند:
الف) وسترنر بدنام به زادگاهش بر مي‌گردد تا ملك پدرش را پس بگيرد. ب) متهم به قتل مي‌شود، در صورتي كه فقط از خودش دفاع كرده. پ) مشتي راهزن را به دنبال خودش به شهر مي‌كشد و البته خودش هم از پس آن‌ها برمي‌آيد. ج) كلانتر كشته مي‌شود و او براي دفاع از مردم ستاره حلبي را به سينه مي‌زند. چ) زن آرام موطلايي كه معلمه شهر است در موقع خطر تفنگ برداشته و جان قهرمان را نجات مي‌دهد. د) آدم‌هاي بد مي‌ميرند. آدم‌هاي خنثي مي‌ميرند. آدم‌هاي خوبِ پير مي‌ميرند. آدم‌هاي خيلي كوتاه يا خيلي لاغر يا مردّد هم مي‌ميرند. آرتيسته و دختره زنده مي‌مانند.
با اين وجود تماشاي دوباره و چندباره و هزارباره اين كليشه‌ها همچنان خوشايند است براي اين‌كه وسترن هم‌چنان دراماتيك‌ترين ِ ژانرهاي سينمايي است.
دوستي ادعا مي كرد كه هر وسترني تماشايي است. اين ادعا درست بود و هست، تا زماني كه بعضي وسترن‌هاي اسپاگتي به پست آدم نخورد. اين اتفاق و شكسته شدن حرمت ژانر براي من با فيلمي به نام اشك پياز (1976) افتاد كه در تلويزيون ايران ديدم و در آن قهرمان كابوي، فرانكو نرو، سلاحي مخرب دارد كه همانا پياز است. نحوه استفاده او از اين سلاح متنوع است، گهگاه با زدن آن - مثل سنگ - به سر آدم بدها آن‌ها را نابود مي‌كند، گهگاه اشكشان را با ريز كردن آن در مي‌آورد (كه در اين حال سالادي چيزي هم در انتظار است) و از همه تكان دهنده‌تر، اين وسترنر خسته، با زدن آروغ و بوي متعاقبش در فضا دشمنان را فراري مي‌دهد. به اين صورت است كه مرزهاي هنر وسترن گشوده مي‌شوند، لااقل از نظر بويايي.


كارگردان اين پياز آقاي انزو جي كاستلاري است، يكي از خدايان تارانتيونو كه فيلم آخر اين مولف بلندمرتبه آمريكايي، حرامزاده‌ها، به كاستلاري و زبان سينمايي فصيحش تقديم شده و حتي نقشي هم در فيلم برعهده گرفته است. تارانتينو كه نشان داده توانايي نامحدودي در كشف دوباره تاريخ سينما دارد بايد يك دنباله‌اي چيزي بر پياز بسازد، مثلاً بادمجان كه در آن قهرمانان او با بادمجان مغز هم را متلاشي كنند يا از طرف گنده‌اش آن را وارد دهان فاشيست‌ها بكنند كه بتواند خفگي‌اي چيزي ايجاد كنند و به عمر آدم‌هاي غيرضروري در اين دنيا پايان دهند.

امروز به جز اشك پياز ياد فيلم ديگري هم بودم كه در بچگي در سينما ديدم به اسم تهران 43 (1981) كه حتي همان موقع و با سليقه آسان‌پسند و همه چيزپذير كودكي، فيلم ابلهانه‌اي بود. آلن دلون در آن بازي مي‌كرد و تركيب دلون و اسم تهران خيلي گول زننده بود. مربوط به تلاشي فانتزي براي ترور چرچيل، استالين و روزولت در كنفرانس 1943 متفقين در تهران بود كه عكسي كه همين جا مي‌بينيد از همان واقعه گرفته شد و ايواني كه حضرات در آن لميده‌اند بايد مربوط به ساختمان سفارت شوروي باشد. عكس عجيبي است.

Saturday 26 June 2010

All That Trash#1 : The Giant Gila Monster


اين نوشته، دومين پست وبلاگ بود، كمي بيشتر از يك سال پيش. يك‌بار در ماهنامه فيلم، در صفحه بازخواني‌ها و به‌عنوان بخشي از اداي دين من به فيلم‌هاي بد – واقعاً بد! – چاپ شد، تا اين كه متوجه شدم فيلم مرمت شده و به طرز مضحكي رنگ شده است. تجديد دوباره اين پست، حالا رنگي!

زبالۀ مفرّح

گيلا، هيولاي غول آسا (روي كلاگ،1959) يكي ديگر از آن زباله‌هاي سينماييِ مارمولكي است كه نمي‌دانم چگونه به دام تماشايش مي‌افتيم، اما به محض آغاز فيلم ابتذال بي‌ادعا و اغراق آميزش ما را تشويق به ادامۀ خود آزاري مي‌كند. منظورم از «مارمولك» جنبۀ تحقير آميز اين كلمه نيست، چرا كه اين فيلم‌ها هر چيزي هستند الا زرنگ و موزي كه معناي رايج كلمۀ مورد نظر است. خيلي ساده، گيلا يكي از ده‌ها فيلمي است كه با نماهاي نزديك از يك مارمولك، قصد ترساندن مردم را دارند. منتقدان و مورخان زيادي در عصر بيداري سينماروها و خودآگاهي آن‌ها نسبت به فيلم‌هاي بد اين آثار را حاصل هراس‌هاي دورۀ جنگ سرد و انفجار اتمي مي‌دانند اما باور كنيد بعضي از اين فيلم‌ها، مانند همين گيلا حقيرتر از آنند كه بازتاب وحشت هيچ نوع تنابنده اي در هيچ دوره‌اي از تاريخ باشند.


اما شگفتي سينما در اين‌جاست كه حتي زباله‌اي چون گيلا نيز مي‌تواند بدون تحميل هيچ معاني والايي، تصويري از يك دوران و شكلي منجمد شده از حماقتي باشد كه بشر گاه و بيگاه بدان دچار مي‌شود. امتياز اين فيلم‌ها اين است كه شما را از اين كه چرا سازندگانش به روي فرش قرمز كن راه رفته‌اند و در عين حال چنين مزخرفي سرهم كرده‌اند برآشفته نمي‌كند. زباله‌هاي خوشايند سينمايي آن دسته از فيلم‌ها هستند كه نام‌هاي بزرگي را حمل نمي‌كنند. شايد شنيدن نام كوئنتين تارانتينو دافعه‌اي آني داشته باشد، اما چه كسي مي‌داند روي كلاگ كه بوده و چه كرده است؟ بعيد مي‌دانم اين نام عجيب و غريب واقعاً متعلق به يك انسان بوده باشد و خدا مي‌داند چه كارگردان مأخوذ به حيايي، تحت اين نام توليد زباله مي‌كرده و با ساخت اين فيلم‌ها، بدون پا گذاشتن روي هيچ فرش قرمزي، روزي‌آور يك خانواده بوده است.

اما نكتۀ حائز اهميتِ اين فيلم هيولايي درجۀ سه، پيوندي است كه ميان اسطورۀ اتوموبيل در فرهنگ آمريكايي - كه در سال‌هاي واپسين دهۀ 1950 و دهۀ پس از آن در اوج خود بود - و هيولاهاي بدنهاد ايجاد كرده است. كمتر نمايي در فيلم وجود دارد كه اتوموبيل در آن ديده نشده يا نقشي محوري نداشته باشد. آدم‌ها با اتوموبيل‌هاي بزرگ و كوچك و مدرن يا كهنه‌شان به استقبال خطر مي‌روند، در اتومبيل مي‌ميرند يا با اتوموبيل از خطر رهايي پيدا مي‌كنند. عجيب نيست كه قهرمان روغني و چرب فيلم، چِيس (دان ساليوان) هم يك مكانيك اتوموبيل است. در واقع سال‌ها پيش از تصادف ديويد كراننبرگ، ماشين پرستي و شهوتِ وسايل نقليۀ موتوري از اين فيلم گرفته تا فيلم‌هاي موتورسيكلتي راجر كورمن، سينماي آمريكا را زير و رو كرده بود. جنبۀ مفرح گيلا اين است كه تلاش‌هايش براي افزودن جنبه‌هاي اخلاقي به مسأله و آموزش‌هايي جنبي، مانند «در حين مستي رانندگي نكنيد»، خود به نوعي خوراك كميك - البته كاملاً ناخودآگاه - فيلم تبديل مي‌شود.

آدم‌هايي كه در راه منتظر ماشين‌هاي گذري‌اند، و در واقع اتوموبيل ندارند (!) و رانندگان مست بهترين خوراك سوسمار يا مارمولك عظيم فيلم‌اند. عيبي هم ندارد كه اين همه ماشين در فيلم استفاده شده، چرا كه حداقل ماشين‌هاي فيلم از آدم‌هاي آن بهتر بازي مي‌كنند. اگر ماشين‌ها و هيولا را دو نقطۀ محوري فيلم در نظر بگيريم با ظهور نقطۀ سوم، راك اندرول، مثلث محوري و صد البته پوشالي فيلم كامل مي‌شود.

پس از مدتي سر و كلۀ يك متخصص موسيقي راك اندرول پيدا مي‌شود كه در حين مستي در رانندگي، گير هيولا افتاده اما توسط آرتيسته نجات پيدا مي‌كند. آرتيسته ماشين او را تعمير مي‌كند (آدم‌ها به جاي زخم برداشتن، ماشين‌هايشان خراب يا نابود مي‌شود!) و در عوض اين «دي جِي» ، آهنگي از مكانيك جوان ضبط مي‌كند و او را مشهور مي‌كند.

بهترين سكانس فيلم، سكانس آخر آن است كه در آن همۀ ماشين‌ها، هيولا و موسيقي كذايي در يك قاب به نمايش گذاشته مي‌شوند. هيولا از سمت راست قاب و از ميان اتوموبيل‌ها وارد مي شود و به طرف سالن رقصي مي‌رود كه رقاصان بي‌خبر از مارمولك غول‌آسا تمام شب به موسيقي راك‌اندرول دو پولي آقاي «دي جِي» مي‌رقصند، يك اجماع دقيق براي فيلمي به غايت نادقيق و وارفته. آرتيسته هيولا را با ماشينش منفجر مي‌كند و حالا تنها غصه‌اش اين است كه بي‌ماشين چه كند! كلانتر او را تسكين مي‌دهد و مي‌گويد: «نگران نباش، خودمون يك نوش رو بهت مي‌ديم.»


بگذاريد براي اختتام مطلب به نكات ديگري از ظرايف بي‌شمار گيلا اشاره كنم: اول اين كه موسيقي فيلم از سه نٌت تشكيل شده است و در نوع خود مي‌تواند رقيب قدرتمندي براي فيليپ گلس قلمداد شود. دوم اين كه اوج فيلم و كلايمكس آن فقط بيست ثانيه است. الگويي ديگر براي اين كه ببينيد چگونه مي‌توان تماشاگر را 70 دقيقه فقط براي بيست ثانيه معطل كرد.

اين فيلم جزو معدود فيلم‌هاي دورۀ خودش است كه توسط چند تهيه كنندۀ ناشناس در تگزاس ساخته شده و مي‌توان ادعا كرد جزو معدود فيلم‌هاي تگزاسي تاريخ سينماست. بيشتر بازيگران آن هم قوم و خويش‌ها و دور و بري‌هاي خود اين تهيه كننده‌اند كه فيلم ديگرش در همان سال باز هم توسط روي كلاگ ساخته شده است. اسم اين زبالۀ مشهور ديگر هست: The Killer Shrews

و آخرين نكته اين كه مارمولك به دستۀ خزندگان تعلق دارد و اين موجودات اصولاً از نعمت بزرگ دست و پا بي بهره‌اند، براي همين اصطلاحاً مي‌خزند. اما مارمولك گيلا اين محدوديت‌هاي خدادادي را پشت سر گذاشته و انسان‌هاي بي نوا را با دستش شكار مي‌كند. كافي است نگاهي به پوستر فيلم بيندازيد تا اين ايدۀ متهورانه آقاي كلاگ شما را هم ميخكوب كند.



The Giant Gila Monster (1959)
Director:Ray Kellogg
Writers:Ray Kellogg (story),Jay Simms (screenplay)
Original Music:Jack Marshall
Cinematography:Wilfred M. Cline
Film Editing:Aaron Stell
Set Decoration:Louise Caldwell
Cast:
Don Sullivan ... Chase Winstead
Fred Graham ... Sheriff Jeff
Lisa Simone ... Lisa
Shug Fisher ... Old Man Harris
Bob Thompson ... Mr. Wheeler
Janice Stone ... Missy Winstead
Ken Knox ... Horatio Alger 'Steamroller' Smith
Gay McLendon ... Mom Winstead
Don Flournoy ... Gordy
Cecil Hunt ... Mr. Compton
Stormy Meadows ... Agatha Humphries
Howard Ware ... Ed Humphries
Pat Reeves ... Rick
Jan McLendon ... Jennie




Saturday 21 November 2009

Jim Jarmusch's Guilty Pleasures [Farsi]



-->
لذت هاي گناه آلود جيم جارموش
ترجمه كتايون يوسفي
مقاله زير توسط جارموش براي مجله "فيلم كامنت" در 1992 نوشته شده است. او در اين نوشته از فيلم هاي بد، مزخرف، فراموش شده و عجيب و غريب مورد علاقه اش ياد مي كند. خيلي كنجكاوي برانگيز است كه حالا، پس از 17 سال و در عصر DVD نظر او را دربارۀ زيرخاكي هاي محبوبش بدانيم؛ فيلم هايي كه معمولاً آدم ها علاقه شان به آنها را از نظر ديگران پنهان مي كنند تا مبادا به حيثيتشان لطمه بخورد. اصل اين مقاله را هم مي توانيد در همين وبلاگ پيدا كنيد، به خصوص براي دانستن اسم فرنگي فيلم ها و آدمها.
*
ویم وندرس "لذت های شرم آور" ش را با این جمله آغاز می کند که "از هیچ کدام آنها خجالت نمی کشم". من هم همین جمله را تکرار می کنم. چیزی که من مخالف آن هستم نظام طبقه بندی فرهنگی است. برای من ارزش بتهوون و Butthole Surfers یا شکسپیر و میکی اسپیلین يكي است. وقتی چیزی خوب است، فرقی نمی کند که کتابی طنز باشد یا یک رمان برجسته؛ در هر حال خوب است.
اولین فیلمی که به خاطر می آورم جاده رعد (Thunder Road) با بازی رابرت میچم و پسرش جیم بود که در نقش دو برادر فراری در کار قاچاق مشروب بازي مي كردند. آنرا در تعطیلاتی که با مادر و خواهرم به فلوریدا رفته بودیم در یک سینمای ماشین رو دیدم. فکر کنم 6 سالم بود. یادم می آید که صحنه های پرسرعت تعقیب و گريز آن در جاده در من بسیار تاثیرگذار بود. دوست دارم این فیلم را دوباره تماشا کنم؛ از آن به بعد دیگر آن را ندیده ام.

یکی از فیلمهای مورد علاقه ام که در رو آوردن من به فیلم سازی نیز نقش داشته است، بیگانۀ آموس پو است. زمانیکه آن را دیدم، فکر کنم در سال 1978، واقعا برای من الهام بخش بود چون با 5000 دلار توانسته بود یک فیلم بلند سینمایی بسازد. خام و بي قاعده بود؛ شبیه موزیک دهه 70، چیزی که به آن پانک می گفتند و در آن مهارت در آهنگسازی ملاک اصلی نبود، فقط کافی بود "چیزی برای گفتن داشته باشی". داستان بسیار به هم ریخته اي است درباره مردی که در بیشتر طول فیلم تحت تعقیب است و نقشش را اریک میچل بازی می کند كه در فیلم موی کوتاه و بلوندی دارد. صحنه ای در فیلم است که در کوچه ای با دبی هری قدم می زند. دبی هری در نقش یک فاحشه و بسیار خوشگل است، می خواهد سیگاری روشن کند، می گوید: "آتيش داری، بلوندي؟" سالهاست که آن را ندیده ام اما واقعا مرا سر ذوق آورد. فیلم پانک نیویورکی مورد علاقه ام در آن دوره (گرچه دوست ندارم از چنین القابی استفاده کنم) این بود.
 
نمی توانم علاقه ام به برادران مارکس را توصیف کنم، گرچه همه آنها را دوست دارند. مخصوصاً هارپو، چون از کلام استفاده نمی کند و زبان او فیزیکی و زبان عکس العمل است. در یکی از این فیلمها هارپو را می گیرند و یکی از او می پرسد: "اصلا تو کی هستی؟" او آستینش را بالا میزند و خالكوبي که از صورتش روی بازو دارد را نشان می دهد؛ با آن شیپور كذايي بوقی مي زند و فرار می کند. هر زمان که دلتنگ باشم برادران مارکس تماشا می کنم. آنتونین آرتو مقاله کوتاهی دارد که باوجود اینکه تعبیر غلطی از آنها ارائه می دهد، خواندنی است؛ (او نسخه اصلی ميمون بازي و بیسکوئیت حیوانی را دیده بود درحالیکه انگلیسی نمی دانست). مخصوصاً در مورد نقطه اوج ميمون بازي در آن انبار علوفه نوشته است که «یک آشوب تمام عیار بود؛ با رقص و دعوای آنها و گزارش بوکس گروچو با يك زنگوله». آرتو به نوعی «هرج و مرج ، نوعی فروپاشی واقعیت در نهايت ظرافت وزيبايي» اشاره می کند. جالب است که وی برادران مارکس را به غلط سورئالیست می داند که در واقع اینطور نیست. گرچه آنها مسلماً آنارشیست هستند.


یکی از بازیگرانی که طرفدارش هستم لی ماروین است. از میان فیلمهای او وحشی (لاسلو بندک)، تعقيب بزرگ (فریتس لانگ)، مردی که لیبرتی والانس را کشت (جان فورد)، قاتلین (دان سیگل)، حمله و دوازده مرد خبیث از رابرت آلدریچ و بیش از همه point blank (جان بورمن) را دوست دارم (که از روی کتابی از دونالد وستلیک که با نام ریچارد استارک آن را نوشته بود ساخته شده است) کتاب را قبل از دیدن فیلم خوانده بودم. آنچه در مورد ماروین مرا جلب می کند، کلیت شخصیتهایش است که همیشه بیگانه و خشن هستند. حتی به نظر می آید در بعضی از آنها از یک زیرساخت خیلی قوی (و گاه روانی) تبعیت می کند. مخصوصاً صحنه ای در فيلم که آن اتومبیل کادیلاک را به ديوار مي كوبد و آن را له مي كند. این آدمها، دختران برهنه اي را درون آخورها جوری می فروختند که انگار معامله گاو می کنند. و لی ماروین به عنوان یک آدمکش حرفه ای استخدام می شود و جان سيسي اسپيسك را که یکی از دختران این انبار است، نجات می دهد. واقعا فیلم وحشیانه ای ست.
سازماني سری به نام "پسران لی ماروین" وجود دارد که اعضایش عبارتند از خود من، تام ویتس، جان لوری، ریچارد بوز، عده اي عضو افتخاري و اخیرا نیک کیو. می خواهم قضیه جالبی از آن تعریف کنم. شش ماه پیش تام ویتس در باري در کالیفرنیای شمالی بود که مرد پشت بار به او گفته بود: "شما تام ویتس هستید، درسته؟ کسی آنجاست که می خواهد با شما صحبت کند." تام به گوشه ای تاریک جایی که مرد نشسته بود رفته بود. مرد به او گفت: "بنشین می خواهم صحبت کنم." تام کم کم عصباني شده بود: "راجع به چی؟ تو را نمی شناسم". مرد گفته بود: این اراجیف درباره پسران لی ماروین چیه؟ " تام گفته بود که یک سازمان سری است و نمي تواند درباره اش صحبت کند. مرد گفته بود که از اين ماجرا خوشش نمي آيد. وقتي تام پرسید که چه ارتباطی به او دارد گفته بود که پسر لی ماروین است و واقعا هم بود. به نظر او این موضوع خیلی توهین آمیز بود در حالیکه اینطور نیست. بلکه برعكس از روي ستايش و احترام به لي ماروين است.
 
گاهی اوقات دچار وسواسی می شوم که علاجش کرایه فیلمهای جکی چان یا استیون سیگال یا استیو مک کوئین است؛ کسانی که معمولا کششی به سمتشان ندارم. جکی چان بامزه است گرچه گاهی برای سلیقه من زیادی مسخره مي شود. همه فیلمهای موتور سيكلتي سري هلز انجلز [فرشتگان دوزخ – موتورسوارهاي چرم پوش كاليفرنيا] را دیده ام؛ از جمله آنهایی که با بازی جان کاساوتيس بود. بیشتر فيلمهاي استوديوي تروما را تماشا کرده ام.class of nuke ‘em high را بیشتر دوست داشتم، نمی دانم چرا؛ یه جورایی مشمئزکننده اما جالب است. دلغك هاي هاي آدم كش از سيارات ديگر killer klowns from outer space را دیدم فقط به این دلیل که دلقکها همیشه برای من ترسناک بوده اند. فیلم زیاد توجهم را جلب نکرد. اما چند نکته ترسناک در آن بود.
مجموعه Evil Dead از سم ریمی: ازDarkman خوشم نيامد، گیجم کرده بود. اما همه قسمتهاي Evil Dead فیلمهای زیرکانه ای بودند. ضربه سختی می زند؛ نامزدت به یک هیولا تبدیل می شود، بعد ازاينكه با تبر او را تکه تکه می کنی متوجه می شوی که همان نامزدت است. این نوع جنون شگفت آور است و بسیار نادر، همچنين آن حقه های سینمایی بدون تکنولوژی قابل توجه. آنها به معنای واقعی کلاسیک های سینما هستند.

با اینکه طرفدار برایان دی پالما نیستم اما صورت زخمی به نظرم فیلم ماهرانه ای می آید. شاهکار دی پالماست تنها به خاطر خشونت و زشتی اش. تونی مونتانا شنیع ترین هیبت رویای آمریکایی را در آن تصویر کرده است. به همین دلیل این فیلم را بسیار دوست دارم. حداقل یک بار در سال آنرا تماشا می کنم.

Spinal tap این فیلم را هم سالی یکبار می بینم. دلیلش را نمی دانم. تمام جاهاي بامزه آن را از برم اما باز هم برایم خنده دارند. موزیسین ها می گویند اصلاً خنده دار نیست اما با این وجود بازهم تماشایش می کنند.
Cocksucker blues اثر رابرت فرانک یکی از بزرگترین فیلمهای راک اندرول است چون با دیدنش احساس می کنید که ستاره راک شدن آخرین چیزی است که بخواهید انجام دهید. بسیار بی پرده و ناامید کننده است. به خاطر نمايش مصرف مواد مخدر، فیلم توقیف شده بود. به گفته خود فرانک درست بعد از دستگیري کیت ریچارد در کانادا به خاطر هرویین، پلیس کانادا با مجوز رسمی به خانه اش رفته بود تا تمام نسخه های فیلم را جمع کند. گویا فرانک یکی از آنها را زير کفپوش اتاق پنهان كرده بود که گهگاهی همان را نمايش می دهد و من هم چهار بار آن را دیده ام. فیلم راک اند رول برجسته دیگر بی شک فیلم دی. ای. پني بیکر درباره باب دیلن است: Don’t look back.


Eat the document فیلم دیگری بود که آن دو به عنوان دنباله ای برای Don’t look back در تور بعدی او به انگلستان با هم ساختند و فکر کنم دیلن آن را با چرخ گوشت ادیت کرده بود. میانه خوبی با ويدئوكليپ ندارم. چون به جای اینکه اجازه دهد خود تماشاگر تصاویری را در ذهنش بیافریند، یکسری تصویر که هماهنگ با موزيك باشد را به خورد او مي دهند. وقتی نتوانید تداعی ها، خاطرات و تصاویر ذهنی خود را بوجود آورید، زیبایی آن موزیک را از دست داده اید. موزیک ویدیو همه آنها را از بین می برد. اما یکی از ویدیوهای خوبی که دیده ام اصلاً شباهتی به موزیک ویدیو ندارد: Subterranean Homesick Blues دیلن را مي بينيد كه فقط با تعدادی کارت ایستاده و تنها از یک نما تشکیل شده است. آنرا از Don’t look back جدا کرده و در MTV پخش کردند. ویدیوی خوبی هم ازbutthole surfers دیدم به کارگردانی الکس وینتر؛ هنرپیشه ماجراهای بی نظیر بیل و تد، که خیلی غیر عادی بود و هیچ شباهتی به نمونه های رایج MTV نداشت. "سوزاندن خانه" ویدئوی جولیا هیوود هم جالب بود.Zbigniew Rybczinski هم کارهای قابل توجهی انجام داده اما معمولاً ویدیوهایی را دوست دارم که زیاد پیچیده نباشد.
سريع ترين گيتاركش زنده (1967): برای دوست داشتن این فیلم واقعا باید شرمنده باشم چون حقیقتاً فیلم بدی است. این تنها فیلم روی اوربیسون است، موزیک متن هم از اوست. حتی موزیک فیلم را هم خریده ام. در فیلم اوربیسون اسلحه ای در گیتارش پنهان کرده است که واقعاً مسخره است اما این تنها ابزار اوست. من روی اوربیسون را خیلی دوست دارم. یک صحنه به یاد ماندنی در آن وجود دارد که از اسلحه درون گیتارش برای نجات خواهران چستنات استفاده می کند.
ميمي جيغ زن (Screaming Mimi) به کارگردانی گرد اسوالد که بعدها اپیزودهای زیادی از the outer limit را کارگردانی کرد. آن را دو دفعه دیده ام اما ده سال است که ندیدمش. مردی سعی می کند تا آنیتا اکبرگ را با چاقو بکشد اما به او تیراندازی می شود و تماشای همه اینها دختر را شوکه مي كند. روانشناس رذلی او را دوباره به زندگي برمی گرداند و کنترل اعصاب و روان آنیتای بیچاره را به دست می گیرد. او در يك کلاب شبانه به استریپ تیز دست مي زند. هر دفعه که او اجرا دارد همان صحنه در فیلم تکرار می شود كه البته بي نظير است؛ فیلم عجیبی است.
هجوم دختران زنبوری (1973). چند دختر به زنبور تبدیل می شوند و مردان را فریب داده آنها را می کشند همه آنها عینک های آفتابی بزرگ بر چشم دارند چون اگر آنها را بردارند چشمانشان را که شبیه چشمان حشرات است می بينيد. وقتی می خواستند بقیه دختران را به دختران زنبوری تبدیل کنند بدن آنها را با مایعی سفید و چسبناک می پوشاندند.
بچه عنکبوت: با بازی لان چينی جونیور که ترانه آغازین را هم او می خواند. فکر ساختن این خانواده ذاتاً مجنون و آدمخوار را دوست داشتم. اولین بار که آن را دیدم نوعی حيرت غیرعادی بیمارگونه اما خوشایند برایم بوجود آورد. فیلم دیگری در همین رده وجود دارد که تنها یک روز بعدظهر در اواخر دهه 70 در تلویزیون آنرا دیدم، به نام سیارات علیه ما. یک فیلم علمی تخیلی سیاه و سفید محصول 1961 ایتالیا- فرانسه. يك موجود بيگانه با عينك آفتابي و دستكش و لباسهاي چرمي به زمين مي آيد كه شبيه لو ريد است. با برداشتن عينكش مي تواند مردم را هيپنوتيزم كند و اگر دستكشهايش را در آورد مي تواند با لمس كردن آدمها را بكشد. دوست دارم باز هم آن را تماشا كنم اما حتي در ايتاليا هم آن را پيدا نكردم.
Twister : به كارگرداني مايكل المريدا و بازي هري دين استنتن و كريسپين گلور. موزيك آن (ساند ترك پرزرق و برق هانس زيمر) لذت فيلم را برايم از بين برد. سوزي ايمس، هنرپيشه اي كه در نقش خواهر بزرگتر بازي مي كرد بي نظير بود. عاشق آن خانواده ديوانه اي بودم كه هري دين استنتن پدرش بود؛ به خصوص آن صحنه اي كه بعد از اعلام مرگ مادر توسط او سوپ روي ميز مي ريزد. نقص هايي هم در آن وجود دارد و گاه به شدت كند مي شود. اما صحنه خوبي در آن هست كه دوست دختر كريسپين گلور در حال آواز خواندن است و صحنه به اتاق ديگري كات مي شود كه هري دين استنسن در رختخواب مشغول گوش كردن به موزيك است.

White of the Eye به كارگرداني دنالد كمل. به اين خاطر فيلم را ديدم كه طرفدار پر و پا قرص كتي موريارتي هستم. صدا و لهجه اش برايم تكان دهنده است. داستان جالب بود؛ زن خانه داري كه متوجه مي شود همسرش يك قاتل رواني است. سبك فيلم مثل اواخر دهه 60 توهمي است و نكات قوتي هم دارد.
در دوره اي، فيلم هاي سياه پوستي blaxploitation مي ديدم كه بين آنها Dolemite فيلم مورد علاقه ام بود. زماني را كه در دوران نوجواني آن را در سالن سينما ديدم به خاطر دارم. نام هنرپيشه اصلي رادي ري مور است و تبليغات تلويزيوني درباره او از يادم نرفته است:
Sometimes he’s Sad, sometimes he’s Glad, but he’s always Bad, Bad, Superbad Dolemite.
فكر مي كنم الان رودي ري مور در لوس آنجلس زندگي مي كند، در واقع جاني دپ تازگي ها او را آنجا ديده بود.
از دوران نوجواني دلبستگي عجيبي به برژيت باردو داشته ام. حالت لبها، هيكل، موها و راه رفتنش... هيچوقت در فيلمها او را با لباسها و جواهرات آنچناني نمي بينيد، هرچه هست همان ظرافت و زيبايي خود اوست. انتخاب او براي تحقير توسط گدار را دوست داشتم.
تورا سانتانا؛ هنرپيشه اي كه در Astro-Zambies، فيلم علمي تخيلي-ترسناك مكزيكي از سال 1968 هم بازي كرده بود. نيم ژاپني و نيمي از يكي از قبايل سرخ پوست آمريكا است. در Faster Pussycat, Kill! Kill! هم بازي كرده بود. اين دو فيلم تنها فيلم هايي است كه از او مي شناسم.
تريسي لردز؛ برايم بسيار غريب بود، در آن واحد هم زننده و هم معصوم. يكي از ويديوهاي او را هم دارم. فيلمهاي او ديگر پيدا نمي شود. يكي از دوستانم، يك موزيسين راك انگليسي كه نام او را نمي برم، كلكسيوني از فيلمهاي او دارد.
يك پديده عجيب ديگر، هنرپيشه كابوي، لش لرو است. هميشه سياه پوش بود و و به خاطر انداختن سيگار از لب مردم با يك شلاق چرمي 16 فوتي يا پاره كردن لباس دخترها يا چيزهايي مثل اين معروف بود. بيشتر فيلمهايش از دهه 40 است. فكر مي كنم جيمي پيج از گروه لدزپلين برخي از تكنيكهايش را از او گرفته باشد. بيشتر از ده زن داشت. وقتي مشغول فيلمبرداري قطار اسرار آميز بوديم ماجراهاي زيادي از او شنيدم. بارها براي الكل و مواد مخدر و رفتارش دستگير شده بود. هميشه در كيفي مشكي يك شلاق با خود داشت.