Sunday 28 June 2009

Realism and the Audience's Sensibility


-->
فكر مي كنم مشكل ما در سنجش رئاليزم در سينما جايي ظاهر مي شود كه انتظار داريم علاوه بر رئاليزم در سبك شاهد "نتيجه رئاليزم" در احساساتمان نيز باشيم. مقصودم اين است كه علاوه بر روبرو شدن نشانه هاي مشخصي از نحوۀ نمايش واقعيت در سينما، مي خواهيم تا احساسي كه در برخورد با واقعيت داريم نيز به شكلي بي واسطه به ما دست بدهد.
اما احساس "رئاليستي" ما چيست؟ شايد ساده ترين جواب، و نزديك ترين به زندگي روزمرۀ ما، نوعي احساس خنثي باشد كه صرفاً نشان دهندۀ ناظر بودن و در جريان هستي قرار داشتن ماست.
اين احساس ساده تر يا خنثي تر از آن است كه به شكلي دقيق وصف شود. در واقع خودش بستري است براي احساسات و عواطف پررنگ تر كه براي هر انسان و در هر شرايطي متفاوت خواهد بود. وقتي سوار تاكسي مي شويد، به سر كارتان مي رويد، چيزي مي خوريد يا كسي را مي بينيد بيش از هر حس غالب در آن فضا و زمان خاص – كه مي تواند ملال، شادي، اضطراب و چيزهايي از اين دست باشد – احساس مي كنيد همه چيز در جريان است و شما نيز شاهد اين جريانيد، ناظري منحصربفرد از جايي يا چيزي كه دنيا و زندگي ِ در آن خوانده مي شود.
با اين اصل شايد سينماي روبرتو روسليني نزديك ترين نمونه در تاريخ سينما به واقع گرايي باشد. اما با كارگرداني مانند جان كاساوتيس چه خواهيد كرد كه سبك سينمايي اش بدون شك يكي از رئاليستي ترين – و بگذاريد بگوييم "رئاليزمي ناب" – رويكردهاي ممكن در سينماست و در عين حال احساسات متناقض و پيچيده اي مانند شرم، خجالت، انزجار و استيصال نتيجۀ تماشاي تصاويري است كه او با سبك دقيقش در معرض ديد ما مي گذارد. آيا واقعيت هميشه چنين شرم آور، طنزآميز و منزجر كننده است؟
نمونه اي ديگر موريس پيالاست، كارگرداني كه به سختي بتوان او را نمايندۀ چيزي الا رئاليزم دانست. اما به شهادت فيلم هايش، آيا مواجهه تماشاگر با رئاليزم همواره بايد چنين با رنج، سردي، گرفتگي و ياس و خلاء هاي عاطفي همراه باشد؟
بنابراين مشكل اصلي ما در رئاليزم عدم تطابق ميان سبك سينمايي و احساسات برآمده از آن هاست، يا به روايتي عدم تطبيق سبك و نتايج عاطفي آن (بلاخره سينما بيشتر از هر چيز با عواطف تأثير گذاشته و زبان خود را در آن مي جويد) با تجربه هاي احساسي يك تماشاگران. از اين منظر شايد دسته بندي كارگردانان با عنوان "رئاليست" يا "غير رئاليست" بسيار دشوارتر از پيش شود، به خصوص وقتي با آثار كارگرداناني كه صحنه پردازي هاي بسيار ساده را به ابزاري براي غرابت و فاصله اندازي هاي فراتر از واقع بدل مي كنند. صحنه هاي بسيار معمولي – مانند يك فيلم آماتوري – از كوچه و خيابان و خانه هاي بزرگ و كوچك در Inland Empire كه در اوج "واقع نمايي" ساخته شده اند، تداعي كندۀ حس وحشت و اضطرابي هستند كه مطلقاً با ماهيت اوليۀ تصاوير شباهت نداشته و حتي در نقطۀ مقابل آن ها قرار مي گيرند. اين موضوع نياز به اثبات ندارد كه هيچ كس كارگرداني مانند لينچ (و يا بونوئل) را يك واقع گرا نمي خواند پس ما همه ناخودآگاه تطابق ميان سبك و احساس را به عنوان ميزاني براي سنجش واقعيت در دنياي فيلم برگزيده ايم.
حالا مي توانيم از تصور كاساوتيس يا پيالا از جهان و واقع گرايي حرف بزنيم و نه از فيلم ها و كارگردانان واقع گرا. در نظر من همۀ آن ها شرح هايي بر خود واقعيت اند و نه آثار واقع گرايي در شرح ديگر چيزها.

Saturday 27 June 2009

A ticket to Take the "A" Train#1

در وبلاگ موسيقي ام، Take the “A” Train، چيزي راجع به هربي نيكولز نوشته ام كه عاري از اشارات سينمايي نيست؛ بنابراين يك پيوند ( كه همان لينك خودمان باشد) در اين جا ضرري به كسي نخواهد رساند.

http://ehsankhoshbakht.blogspot.com/2009/06/herbie-nichols.html

Friday 26 June 2009

Minnie and Moskowitz



ميني و مسكوويتز
تمام فيلم هاي جان كاساوتيس، كارگردان مستقل آمريكايي، حول اين مسأله شكل گرفته اند: شخصيت هايي در جستجو براي يافتن كسي كه به آن ها عشق بورزد. نياز آن ها براي مورد دوست داشتن قرار گرفتن بسيار قوي تر از نيازشان به دوست داشتن است. از ديدن شخصيت هاي او غافل گير نشويد چرا كه همه اين شخصيت ها – حتي خود كاساوتيس در اين فيلم ها – اندكي خل وضعند.
كاساوتيس يكي از بزرگ ترين درام پردازان سينماي آمريكاست و با بازيگران و روايت هاي ساده اما پركشش خود، با همان ظرافتي برخورد مي كند كه برگمان با حكايت هاي ثابت و مكرر خويش از سوئد. اما نكتۀ مهم دربارۀ كاساوتيس اين است كه اگر به فيلم هاي او به عنوان كمدي نگاه نكنيد، كاملاً مأيوس و دلزده خواهيد شد.
مسئوليت اين تناقض – درام هاي كميك! – بر عهدۀ خود جان كاساوتيس است، اما نتيجه اين زبان سينمايي شباهتي به هيچ فيلم ساز ديگري در تاريخ سينما ندارد. تماشاي كاساوتيس يعني تماشاي عجيب ترين و شرم آورترين لحظات زندگي روزمره، زمان هايي كه شخصيت ما از زير سيطرۀ عقلمان خارج شده و احساساتي كاملاً دروني و بعضاً سركوب شده آن را به پيش مي برند.


* * *
ميني و مسكوويتز فيلمي است كه كاساوتيس در 1971 ساخته است.
كاساوتيس "زخم" و زخم خوردن در مفهوم مادي اش را بهانه اي براي نشان دادن زخم هاي دروني و آسيپ پذيري قهرمان هايش مي كند.

"جنون" بهانه اي براي جدا افتادن شخصيت ها و برجسته شدن خصوصيات ويژه هر كدام مي شود.
"الكل" براي گفتگوهاي نيش دار، واكنش هاي آني و احساسات مهار نشده در همۀ فيلم هايش حاضر است.

همه در جستجوي همدم هستند، حتي آدم هايي در سراشيبي عمر.

نماهاي بسته از حرافي هاي آدم هاي خل مآب در فيلم هاي او فراوان است.

قاب هاي بسته به خصوص در فضاهاي داخلي رويكرد بصري اصلي اوست. محيط به اين شكل به تنگي دل شخصيت ها مي افزايد.

زلمو (وال اوري) در اين فيلم به طرز عجيبي آدم را ياد مردهاي مشهدي مي اندازد.

او هميشه با گروه ثابتي از بازيگران كار مي كرد كه همه نزديكانش بودند. مهم ترين آن ها زنش رولندز و دوستش سايمور كسل هستند.

در فيلم هاي او بيشتر از هر فيلم اكشني آدم ها يكديگر را كتك مي زنند. ما به هم آسيب مي زنيم و كاساوتيس اين آسيب هاي عاطفي را با درگيري فيزيكي نشان مي دهد. در عين حال اين درگيري ها گاهي به معاشقه نيز شبيه مي شوند.

مثل فيلم ديگر كاساوتيس، شب افتتاح، ميني و مسكوويتز با يك كلايمكس كميك به پايان مي رسد و در انتها يك اپيلوگ (موخره) بسيار شنگول ظاهر مي شود.

كاساوتيس در هر نما جينا رولندز را مي پرستد. درست همان طور كه گدار، آنا كارينا را مي ستود.

John Huston


جان هیوستن (1987-1906)
فرزند یکی از بزرگترین بازیگران سینمای آمریکا، والتر هیوستن، که شايد بهترین بازی عمر پدر در فیلم پسرش انجام شده و آنها تنها پدر و پسری هستند که در یک سال و برای یک فیلم اسکار گرفتند (پدر برای بازی و پسر برای کارگردانی گنج های سیرامادره).

جان هيوستن مانند پدرش مردی بلند قامت استخوانی و خوش چهره بود. آن قدر جذاب که او را فقط برای نوشتن فیلمنامه هایی محکم و کارگردانی به حال خود رها نمی کرد و پیشنهادهای بازیگری - که در آن هم استعدادی قابل ستایش داشت- از 3 سالگی که برای نخستین بار به روی صحنه نمایش رفت هیچ گاه قطع نشد. جذابیت شخصیت هیوستن نه فقط در فیلمهایی که نقشی در آنها داشت بلکه از زندگی حقیقی و در معاشرت های افسانه ای اش با ستارگان هالیوود، نویسندگان، شکارچیان و ماجراجویان نشات می گرفت. او شخصیتی همینگوی وار داشت و نمونه تمام عیار یک ايرلندي/آمریکایی بود. به هر کجا که پا می گذاشت همچون گردبادی خانه برانداز محیط را به آشوب می کشید. می توانید ستایش کلینت ایستوود را از این زندگی پرماجرا در شکارچی سفید، قلب سیاه (1990) ببینید، فيلمي كه ايستوود دربارۀ هيوستن و روزهای پر حادثه ساخت آفریکن کویین در آفریقا ساخته است.
او از کودکی با پدرو مادرش که در 1913 از یکدیگر جداشدند، در تورهای نمایشی سراسر خاک آمریکا را زیر پا می گذاشت. در 14 سالگی به بهای شکستن دماغ استثنایی اش قهرمان بوکس سبک وزن کالیفرنیا شد. اولین ازدواجش را در 19 سالگی انجام داد و از آن پس بارها ازدواج کردو طلاق گرفت. آخرين همسر او به گفتۀ دوست سينماشناسم، جواد مهدوي، يك ايراني بوده است. اولین نقشهای سینمایی اش را در اوایل سالهای 1930 یکی از دوستان پدرش، ویلیام وایلر، به او داد. از این نقش های کوچک تا دهه 1960 او دیگرهیچ گاه در فیلمی بازی نکرد. در نیویورک خبرنگار شد اما به خاطر تحریف وقایع و داستان پردازی از کار اخراج شد کمی بعد دقیقاً به خاطر همین صفات در هالیوود به استخدام سامویل گلدوین درآمد و یکی ازفیلمنامه نویسان استودیو شد. فیلمنامۀ فوق العاده گروهبان یورک (هوارد هاکس،1941) یکی از بهترین کارهایی است که هیوستن در این دوره انجام داد. در 1941 بخت به او رو کرد و توانست نخستین فیلمش را بسازد و چه آغازی درخشان تر از شاهین مالت. فیلمی که هنوز ذره ای از نفوذ و تأثیرش کاسته نشده و در ادبیات سینمایی به عنوان آغاز منسجم و قابل توجه فیلم نوار شناخته می شود. با این فیلم همفري بوگارت به ستاره مورد علاقه و دوست نزدیک هیوستن تبدیل شد و تنها اسكار زندگي اش را براي يكي از فيلم هاي هيوستن (آفریکن کویین) گرفت.
در زمان جنگ جهانی دوم هیوستن براي ادای وظیفه دست به کارگردانی چند مستند جنگی برای ارتش زد که از بزرگترین و انسانی ترین مستندهای سینمای تاريخ سينما محسوب می شوند. بهترین آنها با نام بگذار نور باشد به علت مضمون تلخ و ضدجنگش بلافاصله بعد از نمایش توقیف شد. اولین فیلم هیوستن بعد از جنگ شاهکار بی چون و چرای دیگری با بوگارت به نام گنج های سیرامادره بود. فیلمی که موقعیت هیوستن را در اقتباس از آثار نویسندگان آمریکایی تثبیت و او را در ادامه به ساخت فیلم ضد جنگ و کوتاه نشان سرخ دلیری (بر اساس رمان جنگهای داخلی استیفن کرین)، کمدی مالخولیایی شیطان را بران (در همکاری با ترومن کاپوتی)، موبی دیک (هرمان ملویل)، ریشه های آسمان (رومن گاری) ومردگان (جيمز جویس) واداشت که فیلم آخراز بزرگترین وسوسه ها و آرزوهایش در طول زندگي اش محسوب می شد.
دهه 1950 به استثنای چند فیلم کم اهمیت دهۀ شاهکارهای دلربای اوست. اول جنگل آسفالت (1950)- شاید بهترین ِ هیوستن – یک گنگستری اعلا که مبنای ساخت چند فیلم بزرگ دیگر به کارگردانی کوبریک و ملویل قرار گرفت . بعد آفریکن کویین (1951) سر می رسد که گویی ساخته شده تا از استعداد بی نظیر ستارگانش به حد اعلا استفاده کند و اسکاری برای رفیق گرمابه و گلستان هیوستن، بوگارت، که حداقل ده سال دردادن این مجسمه به او تاخیر حاصل شده بود فراهم کند. سومین شاهکار بی بروبرگرد هیوستن مولن روژ (1952)است؛ بیوگرافی تولز لوترک نقاش معلول پاریسی با بازی پریشان کننده خوزه فرر که از تجربه های باشکوه با رنگ – با الهام از نقاشی های خود لوترک - در تاریخ سینما محسوب می شود .او در همین دهه و در اعتراض به جو جنون زده آمریکای سناتور مک کارتی با خانواده اش به ایرلند مهاجرت کرد.

دهه 1960 با یکی از ظریف ترین و دوست داشتنی ترین فیلمهای هیوستن، ناجورها (1960)، آغاز می شود. کلارک گیبل و مریلین مونرو که همیشه با اتهام بی استعدادی روبرو بوده اند در این جا چنان روحی به نقشهایشان می دمند که تراژدی مرگ زودهنگامشان را دوچندان جلوه می کند. از این پس هیوستن با مجموعه ای غیرعادی از فیلمهای سرگرم کننده که درمیانشان کلاسیک هایی مانند مردی که می خواست سلطان باشد و شهر فربه نیز یافت می شوند، وارد دوران کهنسالی می شود. یکی از آخرین فیلمهای بزرگ او، زیر آتشفشان، تصویری است که هیوستن از دنیای پیرامونش می دهد: شهری در آستانه دفن شدن زیر گدازه ها و حیات یک الکلی جداافتاده در این سرزمین غریب و رو به نابودی. در سراسر این فیلم نشانه های اضمحلال موج می زند و می توان آن را به آخرین فیلم هیوستن، مردگان، که وصیت نامه هنری او بود، پیوند داد. هیوستن تا لحظه مرگش سینما را ترک نکرد ، درست بر خلاف تصوری که سینما را در زندگی او یک فرع در میان اصل هایی چون رفاقت ها و تفریح های مردانه می دانست.

فيلموگرافي جان هيوستن:
(فيلم هايي كه با رنگ سبز مشخص شده انتخاب هاي من از ميان فيلم هاي هيوستن اند، فيلم هايي كه به شما هم پيشنهاد مي كنم قبل از هر چيزي و هر كاري آن ها را ببينيد)
The Maltese Falcon (1941)
In This Our Life (1942)
Across the Pacific (1942)
Report from the Aleutians (1943)
The Battle of San Pietro (1945)
Let There Be Light (1946)
The Treasure of the Sierra Madre (1948)
Key Largo (1948)
We Were Strangers (1949)
The Asphalt Jungle (1950)
The Red Badge of Courage (1951)
The African Queen (1951)
Moulin Rouge (1953)
Beat the Devil (1953)
Moby Dick (1956)
Heaven Knows, Mr. Allison (1957)
The Barbarian and the Geisha (1958)
The Roots of Heaven (1958)
The Unforgiven (1960)
The Misfits (1960)
Freud the Secret Passion (1962)
The List of Adrian Messenger (1963)
The Night of the Iguana (1964)
The Bible: In The Beginning (1966)
Reflections in a Golden Eye (1967)
Casino Royale (1967)
Sinful Davey (1969)
A Walk with Love and Death (1969)
The Kremlin Letter (1970)
Fat City (1972)
The Life and Times of Judge Roy Bean (1972)
The Mackintosh Man (1973)
The Man Who Would Be King (1975)
Wise Blood (1979)
Phobia (1980)
Escape to Victory (1981)
Annie (1982)
Under the Volcano (1984)
Prizzi's Honor (1985)
The Dead (1987)

Tuesday 23 June 2009

Blog & Site Recommendations#2


Dig Mark Clark's noir photo pages!
He is a gruff but lovable - mostly harmless gentleman from Forth Worth, Texas. Surfing his blog is like reading a good old illustrated magazine from your uncle's damp and crammed library in the basement.
Of course there is not much to read in "noir photos", but who cares about reading in the age of collapsing texts!
I believe he must be one of those guys, obsessed with details in art of movie making or let's say the result of art of move making, the images. And by the way, isn't the whole blogging affair about details and sometimes insignificant angles?

http://filmnoirphotos.blogspot.com/