آخرين روزهايم را در دره گلستان سپري ميكنم. رگههاي برف روي كوههاي روبرو، كه ميشود شرق، نشسته و اين كوهها به سمت جنوب كه ميروند سفيد و سفيدتر ميشوند تا اين كه وصل ميشوند به سپيدي مطلق رشته كوههاي بينالود؛ پنبههاي سنگي كه روي هم انباشته شده و پرواز كلاغهاي سرمازده از مقابل آنها از غلبه كامل زمستان بر جايي خبر ميدهد كه تا ديروز هزاررنگ پاييزياش منظري بود كه گويي با نتهاي ايلينويس جكت (Illinois Jacquet) و قلم ترنر (Turner) ترسيم شده بود.
دود سفيد و بيرمقي كه از برگ سوزان گوشه و كنار باغها به هوا بلند ميشد، حالا در مه غليظ و خاكستري اينجا گم شده است. دو گنبد فيروزهاي از حصار گلستان در دوردست پيدايند، كلاههايي كج و معوج روي سر خاك و كلاغهايي نشسته بر ديوار سفيد ترك برداشته حيات كه از گنبدها بزرگترند. فيروزهاي و سياه. مرده و زنده.
خط افق در تلاش رقتباري براي دادن جاي درختها به بتن و تيرآهنهاي تاب برداشته و ميلگردهاي زنگاربسته گم ميشود. اين جا جايي است كه پتو را تا زير چشمها بالا ميكشم و با بيحوصلگي شاهد زوال درهام كه زودتر از من در حال بخار شدن است. صداي گفتگوي فيليپ نواره و ميشل كالابرو در «قاضي و قاتل» با شيب نهچندان تند دره يكي ميشد و به سرعت به اعماق دره سقوط ميكرد، جايي كه جاده مارپيچ حصار گلستان و پل پرمدعا و پرسروصدايش زير لاستيك ماشين شهرنشينان بيماري كه مرضهايشان را با خود به دره ميآوردند فريادهاي كوتاه و ناخوشايندي ميزد. اينها و صداي زوزه گلولههايي كه در دره شليك ميشد تا سگهاي هار را بر زمين سرد بخواباند. آنها با زبانهاي دراز و چشمهاي قرمز و بدن تكيدهشان به زمين مي افتادند و آخرين نگاهشان به شكارچي مملو از رحم و شفقت بود. صياد نيز به همان اندازه از جنون هاري در رنج بود.
دره گلستان دره آرامش و وحشت است. دره سكون و هياهو. از اينجا به هيچ جا نميروي. پشت يخچالهاي بينالود تا ابد متوقف ميشوي. ميتواني در حين يخ زدن پوزخندي به لب داشته باشي، شايد در موزه اشياء گمشده، مجسمه مومي تو با همين پوزخند ابدي جابگيرد.
اينجا جاني گريفين و جان كولترين آخرين battle خود را در smoke stack برگزار كردند. كنت بيسي قبل از هجوم زمستان آخرين سويينگ تمام عيارش را در اين جا به گوش دره رساند. چت بيكر با صورت تكيدهاش و ريش نتراشيده، مثل ونگوك، آرام Lament for living را اجراء ميكند و از سر ترومپت بخاري بلند ميشود. صداي بن وبستر از كافهاي در كپنهاگ به گلستان ميرسد. صدايي محكم و لرزان، پيچيده در زيرزمين دودگرفته و درآميخته با زمزمههاي مشتريان مست و صورت بن زير سايهاي تيره كه از لبه كلاه تا روي لبهايش پايين آمده است؛ بن با آن چشمهاي خاموش كه پيشاپيش به استقبال زوال رفته بود.
در گلستان مبتدا و خبر جملات گم بودند و افعال در منگي جمله از آخر به هرجايي كه زورشان ميرسيد ميپريدند. گاه آنقدر بالا ميپريدند كه براي هميشه شرشان كم ميشد. جملههاي بيافعال نشان اين بود كه جري گارسيا در طبقه بالا Jam Session يكنفرهاش را آغاز كرده. ما ميخوابيديم و بيدار ميشديم و جري همچنان گفتگوي بيپايانش را با خود ادامه ميداد. ما ميرفتيم و ميآمديم و هنوز كليد در قفل نيم دوري نچرخيده و لبه باريكتر از مويي از در باز نشده، صداي جري مثل بخار حمام از خانه بيرون ميزد.
دارم آخرين روزهايم را در دره گلستان سپري ميكنم و بايد كمكم چمدانهاي خاليمان را با كوتي جمع كنيم و براي اين كه باد ما را يكباره به هوا نبرد، تا جايي كه شد آن را با جملات بي فعل، گزارههاي ناتمام و قهقهههاي سرنداده پر كنيم. چمدانها پر از هيچ و گلستان آرام آرام در شرف محو شدن است. دارد در مه گم ميشود، گويي هرگز نبوده است. ا. خ.
اين را احتمالاً حول و حوش دو ماه پيش بايد نوشته باشم. مثلاً آذر 1388.
خیلی شخصی بود..
ReplyDeletelike.
kave breton