Sunday, 30 January 2011

Notes on Morgan Freeman


مورگان فريمن: من به تو سفيد نمي‌گم، و تو هم منو سياه صدا نكن

بعضي بازيگران با حركات دستشان شما را متقاعد مي‌كنند، بعضي با نگاه، بعضي با فيگوري كه در نمايي تمام قد به ما مي‌دهند و استثنائاً بعضي با صدايشان. مورگان فريمن به دسته آخر تعلق دارد. وقتي كسي در ممفيسِ ايالتِ تِنِسي به‌دنيا بيايد، آن‌هم در حوالي سال‌هاي 1930، منطقه‌اي كه از آن دبليو سي هندي، اوتيس رِدينگ، جاني كش، بي بي كينگ، الويس پرسلي، جان لي هوكر، مِمفيس اسليم و بوكِر ليتل بيرون آمدند، آن‌وقت چه ميراثي بهتر از موسيقي؟

مورگان فريمن، آن موسيقي درخشان بومي را نه در ساز، نه در آواز، بلكه در صداي عادي و گفتار روزمره‌اش دارد. اين خصلت سياهان زيادي از آن منطقه بود، اما فريمن به جز آن موسيقي مادرزاد، صداي تِنور بي‌نظيري نيز داشت كه يكي از آرزوهاي پالين كيل بود تا قبل از مرگ درباره‌اش بنويسد.

پدرش در ممفيس مغازه سلماني داشت و وقتي در 1961 از نارسايي كبد مرد، مورگان براي سبك كردن بار خانواده كه دو فرزند ديگر نيز داشتند با مادر بزرگش زندگي كرد. از دوران دبيرستان بازي در تئاتر را شروع كرد و گويا نظر عده‌اي را هم به خود جلب كرد، اما از آن‌جا كه با خانواده دائماً از ايالتي به ايالت ديگر مي‌رفتند كارهاي تئاتري او، و بعدها حتي رقص، او را به جايي نرساند تا اين كه به نيويورك رسيد و در اجرايي از موزيكالِ سلام دالي! با بازيگران سياه‌پوست (و با شركت موزيسن‌هاي جاز پِرل بِيلي و كب كالووي) ظاهر شد. به موازات اجراهايي از برشت و شكسپير نقش‌هاي گذري و بدون ذكر نام در عنوان‌بندي در فيلم‌هايي مثل سمسار سيدني لومت بازي كرد. از 1974 به تلويزيون رفت و قاطي سريال‌هاي تلويزيوني شد، از آن جمله برنامه‌هاي مخصوص كودكان. اميدوار بود بتواند در تب فيلم‌هاي سياه‌پوستي كه در هاليوود ساخته مي‌شد (مشهور به blaxploitation) نقشي به او پيشنهاد شود، اما نشد و سال‌ها بعد در مصاحبه‌اي گفت: «لابد خيري در كار بوده.» و اين تنها باري نبود كه كلمه «خير» و اشاره او به مشيّت را مي‌شنيديم. واقعاً براي اين كه كسي بتواند در شصت سالگي ستاره شود جداي از استعداد، تلاش و حتي نبوغ، مقدار زيادي به مشيّت نياز دارد. با وجود نامزدي چند جايزه براي كارهاي تئاتري و تلويزيوني‌اش در اواخر دهه 1970 تصميم گرفت بازيگري را بوسيده و كنار بگذارد و در نيويورك راننده تاكسي شود، اما خوشبختانه نشد.

به مرور جايي در فيلم‌ها باز كرد. اولين بار در كنار رابرت ردفورد در بروبيكر (1980)، ساخته استاد فيلم‌هاي زندانِ ايالتي، استوارت روزنبرگ، ديده شد. هفت سال بعد اولين نامزدي اسكارش براي street smart (جري شاتزبرگ، 1987) بود كه در آن كريستوفر ريو از سرصحنه سوپرمن چهار آمده بود تا در دنياي خيابان‌هاي گناه‌آلود شهر با موريگان فريمن، در نقش يك پاانداز، يكي به دو كند و داستانش را براي يك روزنامه بنويسد. خود فريمن اين كار را بهترين بازي و نقش مورد علاقه‌اش مي‌داند! اين پالين كيل بود كه در نقدي بر فيلم، بدون آن‌كه قبلاً از فريمن چيزي ديده يا شنيده باشد، نوشت: «آيا فريمن بزرگ‌ترين بازيگر سينماي آمريكا نيست؟». قرار بود بعد از نامزدي اسكار يك‌دفعه انبوهي فيلم‌نامه و پيشنهاد به طرفش بيايد، اما نيامد و او آرام و بي‌سر و صدا نقش يك معتاد را در پاك و هوشيار (1988) بازي كرد.

رانندگي براي خانم ديزي (1989) نقشي بود كه پرسوناي بازيگري‌اش را تثبيت كرد. در همان سال در افتخار ادوارد زوييك در نقش يك سرباز سياه در جنگ‌هاي داخلي آمريكا ظاهر شد، اما مشكل اين بود كه زوييك مثل هميشه قهرمان‌بازي، سانتي‌مانتاليزم و شيكي تصاوير را با هم مي‌خواست و اين داستاني نبود كه با اين فرمول به دل بنشيند.

در دهه 1990 نقش‌هايي بهتر مي‌گرفت، به‌خصوص وقتي با نابخشوده (1992) همراه كلينت ايستوود شد و بلاخره اولين اسكار زندگي‌اش را براي عزيز يك ميليون دلاري (2005) گرفت. اما با اين كه فريمن محبوب و مورد توجه راهش را پيدا كرده، هنوز كليشه‌ها دست از سر او برنمي‌دارند. يكي از اين نمونه‌ها Bucket List (2007) بود. داستان‌ دوره كهولت و جدل با بيماري و مواجهه با مرگ كه هاليوود بعد از يكي دو موفقيت قابل اعتماد به فرمولي تازه مبدل كرد و البته اين فرمول هيچ جا سطحي‌تر و خسته كننده‌تر از اين فيلم استفاده نشده است. اماBucket نمونه خوبي است براي رسيدن به اين نتيجه كه غولي از نسل دهه 1970، مثل جك نيكلسون، چطور در كمال بي‌توجهي و سرهم‌بندي با نقشش روبرو مي‌شود (همان جك نيكلسون درباره اشميت و something’s gotta give) و بازي را كاملاً به فريمن واگذار مي‌كند. هرقدر ديدن نيكلسون مايه بي‌حوصلگي و ملال مي‌شود، ديدن فريمن آرامش‌بخش و مطبوع است. فريمن دير شروع كرد، بنابراين فرصت چنداني براي وا‌دادن به شيوه نيكلسون، دنيرو و پاچينو، در بسياري از نقش‌هاي اخيرشان، را نداشت.

در دو دهه گذشته، علاوه بر بازي‌هايش، در مستندهاي بي‌شماري به عنوان گوينده متن صداي او را مي‌شنويم، مستندهايي درباره فضا، طبيعت، گفتار متن انگليسي رژه پنگوئن‌ها، و به‌خصوص مجموعه مستندهاي تاريخ برده‌داري. فريمن يكي از دو سه بازيگر سياه‌پوستي است كه بيشترين و مهم‌ترين نقش‌هايش درباره مسائل سياهان بوده، به جز رانندگي و افتخار، نقش‌هايي مانند مالكوم ايكس در فيلم تلويزيوني مرگ يك پيامبر (1981)، كارگرداني Bopha! (1993) درباره پليس سياه‌پوستي در آفريقاي جنوبي، وكيل مدافع برده‌ها در آميستاد و نلسون ماندلا در Invictus. با اين وجود او از اين كه مستقيماً درباره اين موضوع اظهار نظر كند بيزار است. وقتي اخيراً در آمريكا يك ماه را به نام ماهِ تاريخِ سياهان اعلام كردند، مورگان فريمن از اولين كساني بود كه مخالفتش را رسماً اعلام كرد و گفت در هيچ‌كدام از برنامه‌ها و جشن‌هاي اين ماه حاضر نمي‌شود، تاريخ سياهان، يعني تاريخ آمريكا و مگر مثلاً «يك ماه تاريخ سفيدها» هم وجود دارد؟ در مقابل دوربين برنامه تلويزيوني "60 دقيقه" در توضيح اين واكنش به مايك والاس گفت: «تنها راه مبارزه با نژادپرستي اين است كه اصلاً حرفش را نزني. من به تو سفيد نمي‌گم، و از تو هم خواهش مي‌كنم منو سياه صدا نكن.»

فريمن چكيده تصوير مرد سياهِ باهوش، باوقار، مهربان و منطقي است. غروري دروني و توأم با شفقت دارد كه در بهترين‌ آدم‌هاي اين نژاد ديده مي‌شود. از اين نظر به خاطر سادگي و خاكي بودن فراموش نشدني‌اش، اعاده حيثيت او از رنگين‌پوستان آمريكايي به مراتب تأثيرگذارتر از سيدني پوآتيه از كار درآمد. او برخلاف پواتيه و نسل سياهان خشمگين مي‌تواند احساساتش را به‌درستي كنترل كند. برخلاف ستاره‌هاي پول‌سازي مثل ادي مورفي و كريس راك، فريمن آدمي بدون ادا و اصول است و حتي يك كلمه زايد و نمايشي در كارش نيست، چه روي پرده و چه خارج از آن.

به خاطر اين خصلت‌ها اولاً نقش‌هاي بي‌ربط زيادي نصيبش شد كه البته حتي در آن‌ها جديّت او متقاعد كننده بود (نقش خدا در بروس توانا و رييس جمهور آمريكا در Deep Impact) و دوم اين‌كه فهميد مردم نمي‌توانند او را در نقش منفي ببينند و اين موضوع تا امروز فريمن را هم‌چنان ناراحت مي‌كند. شدت اين مسأله تا آن حد بود كه بعد از نمايش آزمايشي باران سخت استوديو مجبور شد پايان فيلم را دوباره فيلم‌برداري كند و در پايان تازه، فريمن كه در نسخه اول كشته مي‌شد، زنده بماند. ريچارد جابسن در روزنامه گاردين او را با اسپنسر تريسي مقايسه كرده، و به نظر خودش بهترين بهانه اين مقايسه، بيرون زدنِ ناگهانيِ سرشتي نيك، در سخت‌ترين و غيرانساني‌ترين شرايط ممكن است كه در بسياري نقش‌هاي فريمن ديده مي‌شود.

نقش‌ها برگزيده:

رانندگي براي خانم ديزي (1989) هوك كلبرن

فريمن راننده خصوصي زني سفيدپوست و لجوج در ايالتي جنوبي، در دوران پيش از لغو جدايي اجتماعي سياه و سفيد، است كه به مرور اين زن متعصب را متوجه ژرفاي روح و شرافت آدم‌هايي كرد كه رنگ پوستشان با او تفاوت دارد. فريمن هيچ‌گاه از اين كه به عنوان هوك در حافظه سينماروها جا گرفت، راضي نبود. او براي براي دو دهه تمام گرفتار نقش آدم‌هاي پاك سيرت و شريف شد، در صورتي‌كه توانايي‌هايش به عنوان بازيگر را بسي فراتر از اين محدوده كوچك مي‌دانست.

نابخشوده (1992) نِد لوگان

هنوز به فريمن شاه‌نقشي كه مستحق آن است داده نشده، به همين خاطر فهرست بهترين‌هاي او بيشتر شامل نقش‌هاي دوم مي‌شود، نقش‌هاي دومي كه بر شخصيت‌هاي اصلي پيش گرفته است. ايستوود در هيچ فيلمي اين‌قدر خشمگين و به آخر خط رسيده نبوده كه بعد از كشته شدن فريمن به دست جين هكمن.

رستگاري در شاوشنك (1994) اِليس بويد رد ردينگ

روزي كه به نمايش درآمد كم‌تر از يك هفتم فيلم پرفروش سال، خنگ و خنگ‌تر، فروخت اما به مرور طرفدارانش بيش‌تر و بيش‌تر شدند و به نظر ديويد تامسون اين گرايش‌ها نشانه‌اي از علاقه مردم به تماشاي دوباره داستان‌هاي "راضي كننده" و رجوع به ريشه‌هاي فانتزي است كه در آن حق به حق‌دار رسيده و همه چيز سرجاي خودش قرار مي‌گيرد. در حالي كه تيم رابينز مثل هميشه گيج است و مظلوم‌نمايي مي‌كند، رستگاريِ واقعي نصيب فريمن مي‌شود.

هفت (1995) ويليام سامِرسِت

فريمن در يكي از آن نقش‌هاي استثنايي كه اگر قرار بود نيم قرن زودتر ساخته شود نصيب ادموند اوبراين مي‌شد. فريمن قهرمان اصلي فيلم و نيروي پيش برنده داستان است و وقتي آدمي با اميد وشوق او در دنياي فينچر اظهار وحشت و نااميدي مي‌كند، مي‌فهميم اوضاع تا چه حد خراب است.

عزيز يك ميليون دلاري (2004) ادي "اسكرپ آيرون" دوپريس

از زمان كوبريك سطح كمتر فيلمي تا اين حد به ‌واسطه گفتار روي تصاوير اعتلا پيدا كرده بود. صداي مورگان فريمن با يأس و صداقت هميشگي‌اش در تركيب با بعضي از بهترين تصاوير سينماي ايستووود فراموش نشدني است.

Wednesday, 19 January 2011

Thesis/Antithesis Stairs

Thesis:
Voici le temps des assassins... (1956)
Directed by Julien Duvivier
Production Design by Robert Gys
Set Decoration by Alfred Marpaux & Yves Olivier


Antithesis:
The Extraordinary Adventures of Mr. West in the Land of the Bolsheviks (1924)
Directed by Lev Kuleshov
Art Direction by Vsevolod Pudovkin


Thesis:
?
Obviously a Hollywood movie circa mid 1930s to early 1940s, but I don't remember from which film I took this snapshot. [If you know it, tell me please]

Antithesis:
L'Atlantide (1921)
Directed by Jacques Feyder
Production Design by Manuel Orazi

Monday, 10 January 2011

From Sam Alley

كلمات، كاغذها و تلفن‌ها

كتاب تازه هوشنگ گلمكاني، از كوچه سام، كه اولين ِ مجموعۀ پنج جلدي ِ «آثار» اوست منتشر شد. او در سايت خود دربارۀ كتاب مي‌نويسد: «اين جلد حاوی گزيده‌ای از نقدهای فيلم‌های ايرانی است كه طی چهل سال اخير نوشته‌ام و با شرط حذف نقد چهار فيلم (كه می‌شود حدس زد فيلم‌های كدام فيلم‌ساز است) مجوز چاپ گرفت. من كه سي و هشت سال است كار مطبوعاتی را شروع كرده‌ام؛ پس چرا چهل سال؟ نخواستم عدد را روند كنم. واقعأ هم چهل سال است. يعنی از وقتی كه نوشتن درباره فيلم‌ها را شروع كردم؛ از سال 1349 كه در دفتری برای خودم درباره فيلم‌ها می‌نوشتم. پس از مقدمه نسبتأ مفصل كتاب، تعدادی از آن سياه‌مشق‌ها را هم پيش از نقدهای چاپ‌شده از آن دفتر نقل كرده‌ام.
بقيه اين كتاب 440 صفحه‌ای حاوی نقدهايی بر 43 فيلم ايرانی است كه از ميان نوشته‌های اين سال‌ها انتخاب شده( فهرست نقدهای چاپ‌نشده هم در آخر كتاب آمده). به علاوه، در انتهای هر نقد يادداشتی هست با عنوان «نگاه امروز» كه همين عنوان نشان می‌دهد محتوايش چيست. نمی‌خواستم كتاب «مجموعه مقاله» دربياورم كه فراورده چسب و قيچی باشد به شكل «بريده جرايد». فكر می‌كردم بايد چيزی به آن‌ها افزود؛ و افزودن آن سياه‌مشق‌ها و اين يادداشت‌ها به ذهنم رسيد. حاصل كل اين كار چيزی‌ست مثل «يادگار عمر». اين يادگار، جلدهای ديگری هم دارد. جلد دوم نقد فيلم‌های خارجی است، جلد سوم درباره شخصيت‌ها، جلد چهارم گزيده مقاله‌ها و يادداشت‌ها، جلد پنجم يادها و خاطره‌ها. البته هنوز چيزهای ديگری هم می‌ماند كه می‌شود بعدها قالبی برای‌شان پيدا كرد. از خير انتشار گفت‌وگوها كه حجم خيلی زيادی هم می‌شود گذشته‌ام، چون آن‌ها بيش‌تر حرف‌های گفت‌وگوشوندگان هستند.» به درخواست ماهنامۀ 24 براي نوشتن دربارۀ كتاب، من كه هنوز كتاب به ولايتم نرسيده بود، نوشتن يادداشتي دربارۀ خود هوشنگ گلمكاني را انتخاب كردم كه تقريباً چنين است:

اگر رفتاري حرفه‌اي با او داشته باشيد، رفتاري حرفه‌اي از او خواهيد ديد و در اين حال بسيار دشوار است كه نتوانيد از كار كردن با او لذت ببريد. او با وجود راهنمايي و دادن سرنخ‌ها، هرگز نمي‌گويد بايد چطور بنويسيد و يا چه بنويسيد. هيچ پيشنهادي در دفترش با «نه» روبرو مي‌شود، مگر دلايل كافي براي رد آن وجود داشته باشد. حالا كه فكر مي‌كنم مي‌بينم در تمام ده سال گذشته هرگز نه طرحي را از من رد كرد و نه مقاله‌اي را چاپ نشده گذاشت. بنا به تجربه‌هاي شخصي در دهۀ گذشته، او از يك پسربچه دبيرستاني، در آغاز راهي طولاني، همان‌قدر با روي باز استقبال مي‌كند كه از دكتر هوشنگ كاووسي عزيز.

جمع‌بندي علايق سينمايي او دشوار است، شايد به اين خاطر كه بيشتر از تعيين خط‌كشي‌ها به دنبال چيزهاي تازه است، نه فقط در سينما، بلكه در موسيقي و سفر هم. ديدگاه‌هاي اجتماعي و اومانيستي او هميشه با زباني سرراست در نوشته‌هايش ظاهر مي‌شوند. بيشتر اين نوشته‌ها معمولاً مقدمه هم ندارند، و از همان كلمه اول «شروع شده‌اند»، مثل ريوبراوو كه نماي اول فيلم، اولين نماي داستان هم هست و چيزي در آن ميان تلف نشده است. در گذر زمان بهتر و بهتر نوشته كه يكي از نمونه‌هاي متأخرش مقاله سانسور در همين مجله بود، نه فقط بهترين مقاله مجموعه بلكه بي‌تعارف‌ترين و پراگماتيك‌ترين آن‌ها (اگرچه پراگماتيزمي دربارۀ يك موقعيت غيرممكن!) ديدگاه‌هاي سينمايي‌اش خوش‌بينانه‌تر از خود اويند، از آن دسته آدم‌هايي كه فيلم‌ها آرامشان مي‌كند. او قصد كمك كردن دارد. بهتر شدن خواسته اوست، اتفاقي كه درباره بيشتر آدم‌ها (كه شامل من نيز مي‌شود) هرگز نمي‌افتد و دوست دارند با سرعت از آن‌چه نمي‌پسنددند گذر كنند. او در بيشتر موارد تأسف از «بدي» يك فيلم را جايگزين خشم از آن مي‌كند. در نوشته‌هاي او، حتي درباره آن‌چه نپسنديده، هميشه نگاهي از تمام زواياي ممكن وجود دارد، و بعد از آن تلاشي براي دادن دلگرمي، دادن يك امتياز مثبت به خالقان اثر در يكي از اين زوايا.

هميشه از ساعت فلان به بعد، و خدا مي‌داند تا كِي، او را پشت ميز و تكيه زده بر صندلي‌اش پيدا خواهيد كرد، و هميشه غرق در كلمات، صفحات پريشان، عكس‌هاي روي ميز، كتاب‌هاي علامت‌گذاري و نگراني‌هاي تمام نشدني. با اين وجود با حوصله و ادب تمام تلفن‌هايي كه زنجيروار به طرفش هجوم مي‌آورند و مهمانان ناخوانده را جواب مي‌دهد. كليشه‌هاي زيادي دربارۀ او وجود دارد، مثل «سردبير بداخلاق فيلم» يا «همو كه هميشه حرف خودش را مي‌زند»، اما چند ديدار – و حتي يك ديدار – براي پي بردن به بي‌معنايي اين حرف‌ها كافي است. تا جايي كه من فهميده‌ام، تنها واقعيت‌هاي مسلم دربارۀ او اين است كه سبيل دارد و مو ندارد.

Thursday, 23 December 2010

Poetics of Space#5: A Hopper Connection

Still:
House by the Railroad (1925)
Edward Hopper

Motion:
Days of Heaven (1978)
directed by Terence Malick, photography by Néstor Almendros (and Haskell Wexler)

and

Psycho (1960)
directed by Alfred Hitchcock, photography by John L. Russell

Sunday, 12 December 2010

Notes on Micky One

آرتور پن و زدن به سيمِ آخر

تنهايي، غرابت و حماقت

ميكي وان (1965) شاهكار كوچكي است در كارنامه آرتور پن. فيلمي براي يادآوري اين‌كه چگونه فيلم‌ها مي‌توانند به خودي خود – فارغ از داستان و صحنه پردازي‌ها – «زيبا» باشند. بخش مهمي از اين زيبايي مديون فيلم‌برداري معجزه‌آساي گيزلان كلوكه فيلم‌بردار بلژيكي‌تبار و از موج نو برخواستۀ فيلم است، بخشي ديگر مديون موسيقي ادي ساوتر و بداهه نوازي‌هاي ساكسفون تِنور استن گِتز، بخشي به خاطر وارن بيتي كه مثل بيشتر مواقع درخشان است، اما بخش اصلي مديون خود پن و زدن او به سيم آخر است.

ميكي وان به هيچ چيز ديگري شباهت ندارد. با اين كه پن بسيار تشنه سينماي اروپا و زبان شاعرانه و بي‌قيد و بند آن بود اما فيلم شباهت زيادي به درام‌هاي اجتماعي دوره بحران اقتصادي دارد كه ترتيب سكانس‌هاي آن به هم زده شده است. برخلاف موج نو روح زندگي به ندرت در فيلم ديده مي‌شود. ما همراه با وران بيتي از چشم‌اندازهاي صنعتي ديترويت به شيكاگو مي‌رويم، درست مثل مهاجرت ولگردي آس و پاس كه تنها كارت شناسايي‌اش بطري الكلي است كه در جيب كت مندرسش پنهان كرده و بايد سوار بر قطارهاي باري براي جستجوي روياهاي از دست رفته‌اش سرگردان جاده‌هاي شمال شود. «قافيه‌ها» حركات دوربين باشكوه فيلمند كه لحظه‌اي متوقف نمي‌شوند، و «رديف‌ها» تدوين نامتداوم (گدار – سكانس اول از نفس افتاده) و متكي بر ضرب موسيقي (تروفو – سكانس زنگ ورزش چهارصدضربه) آرام آواكيان هستند. آواكيان شش سال پيش از ميكي وان تدوين‌گر فيلم فستيوال جاز نيوپورت 1958، جاز در ظهري تابستاني بود، بهترين نمونه تدوين استوار بر موسيقي تا آن زمان.

فيلمي مثل يك قطعه شعر Beat است. تصاوير فقط به‌عنوان كلمات و گزاره‌هاي منفصل اهميت دارند. همه چيز فداي نمايش زيبايِ زشتي‌ها مي‌شود؛ جرأتي كه فقط در آنتونيوني سراغ داريم. فيلم عصبي كننده و خشمگين كننده است. تماشاگرش را تحريك مي‌كند و او را به منازعه فرامي‌خواند. سال‌ها از زماني كه فيلم‌ها مي‌‌خواستند و مي‌توانستند چنين مواجهه‌اي با تماشاگر ترتيب بدهند گذشته است.

قهرمان داستان، وارن بيتي، يك كمدين درجه دو، لني بروسي بي‌هدف، در كلوب‌هاي شبانه است. از آن‌ها كه ايستاده و بداهه جوك تعريف مي‌كنند و چند شوخي ركيك تحويل مشتري مست آخر شب مي‌دهند. هرچيز بدي نظر بيتي را جلب مي‌كند، او آوازه‌خواني بد را به آوازه‌خواني خوب ترجيح مي‌دهد. با دقت شاهد خالي شدن جيب‌هاي رهگذري در خيابان است كه زير باران مشت و لگد قرار گرفته و طوري صحنه را نگاه مي‌كند كه انگار در صبح زود مشغول تماشاي يك گل سرخ است. هميشه در پيرامون بيتي چيزي در حال سوختن، خراب شدن و له شدن است. اين پس‌زمينه بيشتر تصاوير فيلم را شكل مي‌دهد. مدير برنامه‌ها و پول‌دارها مثل هيولاها و دشمناني‌اند كه هميشه جايي در تاريكي به كمين نشسته‌اند. فيلم پر از تاريكي است، صداهاي محيط سمفوني‌اي را مي‌سازند كه زجر و تحليل رفتن بيتي را موكد مي‌كند. «شورش بي‌دليل» واقعي اين‌جاست، نه دلتنگي‌ها دوره بلوغ جيز دين در فيلم نيكلاس ري.

و اما سكانس افتتاحيه فيلم يكي از آن تصاويري است كه فقط در رؤياها، در ضميرناخودآگاه، ظاهر مي‌شود. تصويري كه مي‌شود تمام يك فيلم را، با تمام كاستي‌هايش، فقط به خاطر آن دوست داشت و براي هميشه به خاطر سپرد: حمامي تركي و مشتي مرد چاق كه قهقه‌هاي كريهي مي‌زنند. صداي ساكسفون استن گتز، دوربيني كه به آرامي عقب مي‌رود و وارن بيتي كه با لباس كامل – پالتو و كلاه – در حمام نشسته است. تصوير كيهاني پن از تنهايي، غرابت و حماقت كه بر تمام فيلم‌هايش (تعقيب، باني و كلايد و حركات شبانه) سايه مي‌اندازد.




Wednesday, 1 December 2010

Metaphysical Stairs

The Uninvited (1944)
Directed by Lewis Allen
Art Direction by Hans Dreier & Ernst Fegté
Set Decoration by Stephen Seymour

The Invisible Ray (1936)
Directed by Lambert Hillyer
Art Direction by Albert S. D'Agostino

Source

Poltergeist (1982)
Directed by Tobe Hooper
Production Design by James H. Spencer
Set Decoration by Cheryal Kearney
Thanks to Katty Y. for this

Sunday, 28 November 2010

Casablanca: To Go or Not To Go



كازابلانكا: رفتن یا ماندن؛ مسأله این بود و هست
یک روز آیرین لی، سردبیر بخش داستان استودیوی وارنر، پیشنهاد کرد نمایشنامه‌ای که تازه خوانده بود را استودیو سریعاً خریداری کند. استودیو به او اعتماد کرده، در گاوصندوق را باز کرد، بیست هزار دلار بیرون کشید و نمایشنامۀ «همه به کافۀ ریک می‌روند» (نوشتۀ مورای بنت و جون آلیسون که ربطی به ستاره‌ای به همین نام ندارد) را خرید، اما دقیقاً نمی‌دانست که باید با آن چه کند. این جا بود که یکی از آن تقدیرهای سینمایی – و شاید بزرگ‌ترین آن‌ها – سرنوشت کافۀ ریک را برای همیشه دگرگون کرد.
برای نشان دادن اغتشاش و سردرگمی استودیو همین بس که آن‌ها رونالد ریگان و دنیس مورگان را برای نقش‌های اصلی انتخاب کرده بودند. کمی بعد برای ستارۀ زن اول فیلم آن شریدان انتخاب شد. در همان زمان میشل مورگان که در فیلم نیروی مقاومتی جوان پاریس مقابل پل هنرید قرار گرفته بود، انتخابی منطقی به نظر می رسید (البته با دوبرابر دستمزدی که بعداً به برگمن دادند)، اگر هدی لامار در مترو گرفتار نبود و وارنر می توانست او را قرض بگیرد بدون شک نقش از آن او بود. اما سرانجام نقش به اینگرید برگمن در پنجمین فیلم آمریکایی‌اش رسید.
بازیگرانی از 34 کشور دنیا در نقش‌های مختلف فیلم بازی کردند: از کنراد فايت آلمانی در نقش افسر نازی (که او را مخصوصاً از استودیوی مترو قرض گرفتند تا به جای انتخاب اول، اتو پره‌مینجر بازی کند) تا کسانی که از ارودگاه‌های کار اجباری، پاریس اشغالی و بقیۀ جاها فرار کرده بودند و حتی یکی واقعاً از راه کازابلانکا به آمریکا آمده بود. کازابلانکا فیلم دنیای 1942 است. با آن که یکی از افسانه‌ای‌ترین و رؤیایی‌ترین مجموعه شخصیت‌های تاریخ سینما را روی پردۀ زنده می‌کند اما درست مثل تیترهای درشت و کوچک روزنامه تمام وقایع آن از «صفحۀ اول» روزگار خودش می‌آیند. به جز ریک – بوگارت- تمام آدم‌هایی که در فیلم بازی کردند مسافر و غیرآمریکایی بودند. برای همین بود که ریک در انتها با آرامش تمام قدم زدن در تاریکی و «آغاز یک دوستی زیبا» را برگزید.

فیلم توسط مایکل کرتیز، این نابغۀ کمال‌گرای مجار، و در غیاب ویلیام وایلر کارگردانی شد. برای پی بردن به توانایی‌های نامحدود کرتیز باید او را خارج از دنیای کازابلانکا ، که همچنان در تسخیر روح ریک و الزاست، محک زد. در همان سالی که کازابلانکا را ساخته یانکی دودل دندی را هم کارگردانی کرده و قبل از آن انبوهی ارول فلین‌های متعالی و بعد از آن فیلم نوارهایی که از کفر ابلیس معروف ترند. و فراموش نکنیم این کرتیز بود که سینۀ جورج رفت دست رد زد و گفت «فقط بوگارت باید ریک باشد.»
در نوامبر 1942 پرچم پاریس اشغالی در خیابان پنجم نیویورک به احتزاز درآمد و کازابلانکا روی پرده رفت. هنوز کسی نمی دانست الزا می‌رود یا می‌ماند، افسانۀ دیگری که 67 سال است سینمادوستان به آن دامن زده اند. اما مدارک کشف شده در دانشگاه USC نشان می‌دهد که نمایشنامه و تمام چندین نسخۀ موجود از فیلم‌نامه به همین شکل تمام می‌شده‌اند و اگر شما با شرایط سینمای آمریکا در دهۀ 1940 آشنا باشید می‌دانید که غیرممکن است زنی متأهل شوهر قهرمانش را در دوران جنگ رها کند و به بوگی بپیوندد، حتی در رؤیاهای دهۀ چهل هم این پایان غیرممکن بود.
از معجزات سینما همین بس که دولی ویلسون، پیانیست کافۀ ریک، (که قرار بود زن باشد و نقشش را الا فیتزجرالد یا لینا هورن بازی کند) پیانو زدن نمی‌دانست و در اصل درامر (طبّال) بود، اما هنوز که هنوز است ما «همچنان که زمان می گذرد» (که خود مکس اشتاینر از آن متنفر بود) را با او به یاد می‌آوریم.
کازابلانکا مجموعه‌ای است از تقدیرهای درهم گره خورده، حوادث پیش‌بینی نشده، اشتباهات، احساسات، رفت و آمدها، انتخاب‌ها و تردیدها که ما را با یکی از پرسش‌های بنیادین مواجه می‌کند: رفتن یا ماندن.
احسان خوش‌بخت
شهريور 1388

Friday, 19 November 2010

And Before Frank Miller There Was Karel Zeman

The Fabulous Baron Munchausen

Last Week I watched two of the visually most beautiful fantasy films of my life. Two works from the Czech master of animator/live film, Karel Zeman (1910-89). His style is consists of using amazing painted sets in the style of Victorian illustrations (Wikipedia names Gustave Doré as a influence - That's partially true), and the live actors who wander through animated settings. This impressive combination of live and dead, reality and fantasy, still and motion, makes his dreamlike images closest thing to a Georges Mélièsian concept of film as a fulfillment of dreams and unconsciousness.


In 1955 Zeman made his first film combining live actors, animation, and special effects, Journey to Prehistory. Three years later, he released his masterpiece The Fabulous World of Jules Verne (1958), opening a new world of possibilities that he explored in his other adaptations of Jules Verne novels — Stolen Airship (1966) and Off on the Comet (1968) - and classic stories such as The Fabulous Baron Munchausen (1961), and many more. The great success of these science fiction and fantasy features is a tribute to Zeman’s sense of humor and storytelling abilities, as well as his technique and originality. Though most of Zeman’s films are meant for children, they possess a sophisticated wit and visual style that enchants adults as well.

And yes, before Frank Miller and his black and white noirish drawings with a touch of red, there was Karel Zeman. To make sure, take a look at these shots from Stolen Airship, 1966, and see how mature, how impressive and how stylish is his style!


Wednesday, 17 November 2010

Noirmeisters: a Mini-Guide to Noirmakers


شاعران ظلمت: راهنماي كارگردانان نوآر

قسمت اول - پدران
قسمت دوم - غول ها
قسمت سوم - اساتيد
قسمت چهارم - سبك استوديويي
قسمت پنجم - شاعران
قسمت ششم - و آنگاه فريتس لانگ