گزارش فستيوال بينالمللي فيلم
ادينبورو، اسكاتلند، 29 خرداد تا 9 تير 1392
فيلمهايي كه شنيدم
احسان خوشبخت
فستيوال فيلم عبارتست از وحدتِ بين فضاي
واقعي (جهانِ خارج از پرده) و زمان واقعي (آنچه رو ساعت مچي يا موبايلتان ميبينيد)
كه براي دورهاي مشخص، محدود و فشرده توسط سينما كنترل و هدايت شود. در اين نمونه – فستيوال بينالمللي فيلم ادينبورو – اين فضا شهر ادينبوروست و اين زمان، به جز طول مدت خود
فستيوال يا طول مدت اقامت بازديد كننده، زمانِ فيلمها و دورههاي تاريخي آنها كه
با شهر دست به دست هم ميدهند و تجربۀ سينمايي را به مينياتوري از زندگي بدل ميكنند.
در اين آزمون نه فقط فيلمهاي زيادي براي دورهاي فشرده در سينما و در بهترين
شرايط ممكن (نسخههاي تازه، تماشاگران منضبط و حساس، سالنهاي سينماي مقبول) ديده
ميشوند، بلكه مجموعه اين فيلمها ايندكسي از مسائل روز در اختيار بيننده ميگذارد
و سرفصلها را طرح ميكند. اما از هردوي اين امتيازها مهمتر همان پيوند فيلمها
با فضاست. آن درهمتنيدگي شهر و تجربۀ زيستن با فيلم ديدن؛ وقتي كه عمل فيلم ديدن
به خود زندگي بدل ميشود.
ديگر از خودتان نميپرسيد چه ساعتي ميخواهيد
غذا بخوريد، بلكه اين پرسش اين گونه طرح ميشود كه بين چه فيلمهايي ميخواهيد غذا
بخوريد، يا اين كه اصلاً ميخواهيد غذا بخوريد يا ترجيح ميدهم با كمي سروصداي
معده بسازيد و وقت را براي چيزي جز خودِ سينما تلف نكنيد.
صحنۀ اين زندگيِ فستيوالي، شهر است. در
چنين صحنهاي فاصله بين خيابان لوتيان در ادينبورويِ اسكاتلند با خيابان فانتن
بريج فاصلهاي بر حسب اسبابهاي سنجش متريك و حاصل طراحي يك شهرساز و گسترش آن در
دورههاي تاريخي نيست، اين فاصله فاصلۀ بين دو سالن سينما، يا به طور دقيقتر دو فيلم
است. وقتي براي فيلم اول از سينماتكِ ادينبورو در Filmhouse به سوي فيلم دوم در مجتمعِ
فرانسويسازِ Cineworld ميرويد (و سر راه از محل تولد شون كانري رد ميشويد كه نام شركت
فيلمسازياش از نام همين خيابان –
فانتن بريج – گرفته)،
آن فاصله به ميداني مغناطيسي بين دو قطب – دو فيلم، يكي ديده شده و ديگري در آستانۀ ديده شدن – تبديل ميشود. اينگونه است كه ماهيت شهر دگرگون ميشود
و حتي ملاقات با آدمهايي كه در جهت شما يا خلاف جهت شما به مقصود مشابهي در
تكاپويند، به حركتي ميماند كه اتو پرهمينجر چند روزي روي ميزانسن آن فكر كرده
باشد.
شهر و زندگي در طول يك فستيوال به
طغياني متين عليه ملال، روزمرگي و بيمعنايي دست ميزنند. براي همين بعد از پايان
فستيوال، و با وجود غلبۀ خستگي و فرسودگي، و حتي كمي وزن كم كردن، و با وجود
اشتياقي دروني براي «بازگشت به خانه»، هميشه وسوسۀ ماندن وجود دارد. ميخواهيد
«زندگي» در آن شهر را ادامه دهيد، اما اين توهم، مثل توهم سينمايي، حاصل دورهاي
فشرده از احساسات شديد و خالصي است كه فضا به شما ميدهد و فيلمها هم آن را تقويت
ميكنند. به عبارتي ديگر، حسي است گذرا، شوري است آني كه معمولاً به بازگشت،
غمگيني موقت و سپس عادت دوباره به زندگيِ
پيش از سينما ختم ميشود.
نيروهاي مولد اين احساسات در هر
فستيوال سينمايي عبارتند از: تاريخ، تاريخِ سينما (كه زيرمجموعۀ تاريخ عمومي نيست،
بلكه از تاريخ عمومي به مراتب گستردهتر است) صداها، تمرد از روايتهاي آزموده شده
و آشنا و پيوند ميان هنرهايي وراي سينماست كه براي دورهاي به خدمت كامل هنر هفتم
در ميآيند.
عمل فيلم ديدن ستايش از نزديك شدن به
چيزهايي ميشود كه هرگز به آنها نزديك نبودهايد، دنياهايي با فواصل بسيار از شما
و وقايعي كه فقط فيلم امكان تجربهاي بيواسطه از آن را فراهم ميكند. از سوي ديگر
چيزهايي كه فكر ميكنيد به خوبي ميشناسيد، يا در واقع آن قدر به چشمهاي شما
نزديكند كه توصيفشان دشوار شده است، از شما فاصله ميگيرند و ميتوانيد آنها را
از دور ورانداز كنيد. همينطور فستيوال فيلم يك دورۀ فشرده خودشناسي نيز هست.
اما قبل از هر چيز يك فستيوال، مثل
تاريخ سينما، با حركت آغاز ميشود، با يك هواپيما، يك اتوبوس و يا ماشيني سواري.
ادينبوروي 2013 با ورودِ قطار به ايستگاه آغاز شد.
***
فيلمهاي هستند كه بايد ببينيد، و بعد
فيلمهايي هستند كه بايد بشنويد. معمولاً بسياري از ديدنيترين فيلمهاي تاريخ
سينما شنيدنيترينها هم هستند. بدون صدا، روبر برسون تنها شبحي از روبر برسون است.
تصويرهاي كلود لانزمان از جلادان نازي كه با دوربينهاي ويدئوي بَدَوي و پنهان شده
در درون يك ساكِ دستي فيلمبرداري شدهاند تقريباً غيرقابل تماشا هستند، اما به
خاطر اهميت صدا –
هم به عنوان سند و هم نوعي وجدان تاريخي كه فيلمسازي يكتنه صدايش را درآورده – تصاوير از شبكه سياه و سفيدِ پرخط و يعجوج و معجوج فراتر
ميروند و سينما ميشوند.
ادينبوروي 2013 فستيوال صدا بود، يا
لااقل در فيلمهاي بهتر «منظر صوت»، غنايي همپاي منظرِ تصوير داشت، و در بهترينها
حتي از تصوير هم پيشي ميگرفت. در اين روزگار كه در احاطۀ مبتذلِ تصوير قرار داريم
(از موبايل توي جيبمان تا تصوير مانيتورهاي شهري و تلويزيونها و كامپيوترها و
تبليغهاي متحرك) بياعتمادي به تصوير ضرورتي اوليه براي خلق سينمايي معاصر است.
صدا به خاطر جنبۀ غيرقطعياش (هر كس تصويرِ صدا را به ظن خود ميسازد)، به خاطر
اين كه منشأش در واقعيت است (شايد تصاويري ببينيم كه منشاء آن را ندانيم، اما حتي
موسيقي و اصوات كيهانيِ اشتوكهاوزن هم منبع صداي خودشان را دارند: كيهان!) و
بلاخره به اين خاطر كه برخلاف تصوير كه به برون گرايش دارد عنصري دروني است (اين
يكي را برسون گفته) بيشتر به درد سينما ميخورد تا تصوير.
ادامه دارد.
No comments:
Post a Comment