Showing posts with label Critic's POV. Show all posts
Showing posts with label Critic's POV. Show all posts

Monday 19 March 2012

Dietrich, Fur, Feather and Camp

مقالۀ زير در ادامۀ مقالاتي است كه دربارۀ نقش لباس در سينما در اين جا منتشر شده است. نمونۀ قبلي مربوط به جون كرافورد در فيلم‌هاي دهه 1940 او بود و اين يكي دربارۀ رابطۀ جوزف [يوزف] فون اشترنبرگ و ستاره و همدم او، مارلن ديتريش، در فيلم‌هاي مشتركشان است. مقاله پيش رويتان توسط كتايون يوسفي از دو منبع مختلف گردآوري و ترجمه شده است. انتخاب تصاوير هم از اوست.

ديتريش، پَر، پوست و كَمْپ

ریموند دورنیات در مقاله «شش فیلم جوزف فون اشترنبرگ» به شاعرانگی و رابطۀ مقولۀ لباس با روان آدمی در فیلم‌های حاصل از همکاری جوزف فون اشترنبرگ و مارلنه دیتریش اشاره می‌کند. این درحالی است که پیش از آن اگر هم توجهی به این موضوع از جانب منتقدان شده بود، چیزی جز انتقاد تند نبود. هرمان وینبرگ وسواس دیوانه‌وار اشترنبرگ در مورد لباس را نوعی «جنون» خوانده بود؛ برخی منتقدانش انگ بی‌سلیقگی به او زدند؛ برخی او را براي تبدیل دیتریش به «فاحشۀ پارامونت» متهم کردند. اما اگر با توجه به این سوژه خاص مروری کلی به مجموعۀ این هفت فیلم داشته باشیم، به وجود نوعی کدگذاری از طریق لباس پي مي‌بريم. دیدن عکس‌هایی که در ادامه می‌آید، متقاعدمان می‌کند که لباس‌های دیتریش در این فیلم‌ها هم بخشی از طرح کلی‌ای بودند که اشترنبرگ در سر داشت و بنابراین بی‌راه نیست که آن‌ را بخشی از امضای او بدانیم. عکس‌ها نشان می‌دهند که لباس بازیگر چگونه می‌تواند در رساندن معنا، اطلاعات یا احساسات سهیم باشد و بخشی از طرح روایی و تماتیک فیلم شود. طراح لباس در هر هفت مورد، تراویس بنتُن، طراح لباس استودیوی پارامونت است که نمی‌توان نقشش در شکل‌گیری سبک بصریِ این فیلم‌ها را نادیده گرفت.

Sunday 18 March 2012

Miracles of Ordet


The Cinema of Carl Dreyer (1971) is the title of a still worthy and illuminating book on the cinema of Dreyer, by Tom Milne (1926-2005). Milne, who has undeservedly remained unknown outside Britain, was a writer for Sight & Sound, the Monthly Film Bulletin, The Observer and The Times. His writings on film show an incredibly clear mind and a very functional method of putting his thoughts on paper. Milne's directness in his text about Dreyer can only be compared to the purism of the filmmaker himself. He writes about Ordet:

"[The] opening sequence roots the film firmly in reality with its shots of the farmstead and its naturalistic picture of a household reluctantly awakening in the middle of the night; but the sense of dépaysement is as total and as disruptive as it was in Vampyr. Partly, naturally, thus occasioned by Johannes's madness, but even more by the sense of void that surrounds this limbo of darkness where sheep bleat but none are seen, where there is no the sign of human habitation, where in fact nothing seems to exist outside this little enclave of humanity living in a country of the mind. This is simply an impression, of course, but it is furthered during the course of the film by the oblique sense of confinement, of limitation, that Dreyer convoys in all his exterior scenes.

No sense of landscape or the seasons, no sense of community life. It is as though Dreyer were illuminating the curious semi-symbolic scene where Johannes suddenly lights a pair of candles and places them in the window - Inger quietly replaces them on the dresser since it is broad daylight - "That my light may brighten the darkness.

With Ordet, one also believes completely in the reality of this family, their love for each other, their roots in the land they live in; but at the same time those roots disappear into a strange soil which is beyond reality so that the miracle of Inger's rebirth is both less and more than a miracle."

Interestingly, Milne disapproves Johannes character in Ordet. As for the cultural differences that lead to various interpretation of the story, I have to say, as someone who discovered Ordet in his teens, and urged other friends (from Iran) to see it, I don't remember anybody explaining Johannes's character as unconvincing. To my amazement, most of the spectators, at least those whom I've talked to, see Johannes as a modern time saint, even before the miracle occurs in the film. That could be something related to the different modes of reception (UK and Iran, in this case), but when Mr Milne calls Johannes "the weakest part of the film," that sounds more like an intellectual disagreement, and a big one.

It is true than unlike the Munk's play, or reportedly, the first cinematic adaptation of the play in 1944 by Gustaf Molander (which I haven't seen), Johannes is decentralized in Dreyer's drama. But I strongly believe it is this marginal character who defines the inner momentum of the film. If the landscape or dialogues are melancholic, mysterious, and in my view, deliberately dream-like, it is as if film's been narrated from the point of view of Johannes. Isn't he the character who Dreyer feels closest to? Since the presence of sacrificial and powerful earthly women is so overwhelming, it is hard to reach a certain conclusion.

Johannes remains an enigma, throughout the films, after seeing the film, and almost in all the theoretical analysis I've read about Ordet. The way Johannes behaves, explains how the film and its mise-en-scène should be constructed.
*  *  *

Ordet, thank heavens, has a extended run at NFT. (check out the screenings on BFI site) If you haven't seen Ordet yet, catch up with one of this screenings. If you've seen it previously, but only on DVD, you need to study the faces of the farmer family on big screen. Those sad eyes of Johannes should be as big as a Vilhelm Hammershoi painting to be "seen" properly.
18 Mar (18:00 & 20:30)/19 Mar (17:50 & 20:20) /20 Mar (18:10 & 20:45)/21 Mar (18:00 & 20:30)/22 Mar (18:00 & 20:30)/23 Mar (18:00 & 20:30) 

Sunday 4 March 2012

Cinema Recycled


"Enough of that democratism that leads to the junk. You [have] to rebuild an elitist culture for yourself, a film culture." - Serge Daney (Courtesy of Courtisane Festival)

P.S.: "Resnais is not an intellectual, he is a little chemist." - S.D.

Sunday 29 January 2012

Goodbye Cinema, Hello Cinephilia

اين ترجمه مقدمۀ جاناتان رزنبام بر كتابش، «خداحافظ سينما، سلام سينه‌فيليا» در شمارۀ بهمن‌ماه ماهنامه بيست و چهار چاپ شده است. صفحۀ «قطارهاي شبانه» در اين ماهنامه به يادداشت‌هاي آزاد و گهگاه شخصي، اما بيش‌تر گزارش‌گونۀ من از دگرگوني‌هاي فرهنگ سينما در قرن بيست و يك اختصاص دارد، اما براي آن شماره تصميم گرفتم نوشته نويسنده‌اي كه ديدگاه‌هايش را نسبت به موضوعات مشابه مي‌پسندم و تا حدودي نيز از او متأثرم منعكس كنم.

خداحافظ سینما، سلام سينه‌فيليا
جاناتان رُزنبام

عنوان مقالۀ اين شماره، عنوان آخرين كتاب جاناتان رُزنبام است. اگرچه به نسبت نويسنده‌هاي آنگلوساكسونِ ديگر نوشته‌هاي رُزنبام به صورت گسترده به فارسي ترجمه نشده، اما به نظر مي‌رسد از سوي ديگر جديت خوانندگان فارسي‌زبان در علاقه به زبان و نگاه منحصربفرد او با كم‌تر منتقد آمريكايي ديگري قابل مقايسه است. براي «قطارهاي شبانه» اين شماره مقدمۀ او بر كتاب خداحافظ سينما را خواهيم خواند، كتابي كه فرهنگ سينمايي در گذار و تغييرات آن در قرن بيست و يكم را مد نظر قرار مي‌دهد، موضوعي كه از آغاز اساس اين صفحه بوده است.
مقاله رزنبام خلاصه شده است و ترجمۀ آن توسط سينا گلمكاني انجام شده كه ترجمۀ پاكيزۀ او از «اسكورسيزي به روايت ايبرت» اكنون در كتاب‌فروشي‌هاست. و در انتها بايد از جاناتان رُزنبام تشكر كرد براي اجازۀ ترجمه و چاپ اين مقاله. براي او رساندن صدايش به هر نقطه‌اي از عالم مهم‌تر از هر شكلي از منفعت‌طلبي مادي است و اين يكي ديگر از انبوه دلايلي است كه جاناتان را از بقيه نويسندگان سينمايي امروز متمايز مي‌كند. - احسان خوش‌بخت

1
تناقض عجیبی است؛ نیمی از دوستان و همکاران من بر این باورند که در حال حاضر به پایان سینما به عنوان یک هنر و پایان نقد فیلم به عنوان یک فعالیت جدی نزدیک می‌شویم و نیمه دیگر عقیده دارند که به دوره تجدید حیات و رنسانس در این دو رسیده‌ایم. چگونه می‌توان در مورد این ناهم‌خوانی توضیح داد؟ یکی از شواهد این است که بسیاری از مخالفان، افرادی هم سن و سال من (شصت و شش سال) و یا مسن‌تر هستند، در حالی که خوش‌بینان بسیار جوان‌ترند و بیشترشان کمتر از سی سال سن دارند.
بر سر این موضوع، شخصاً به سینمادوستان جوان احساس نزدیکی بیشتری دارم. با این حال می‌توانم بعضی از جنبه‌های دیدگاه دیگر را نیز دریابم. هر دو موضع آنچنان با نظرات پیچیده و گوناگون درباره تغییرات تکنولوژی و اجتماعی در‌آمیخته‌اند که نمی‌توان به راحتی آن‌ها را تایید و یا محکوم کرد. به ویژه که هنوز در حال تلاش برای دریافتن معنا و نتایج ضمنی این تغییرات هستیم. دایره‌ لغات ما بسیار کندتر از جامعه پیش می‌رود و این مساله منجر به ایجاد حفره‌های زمانی می‌شود که ذهن همه را مغشوش می‌کنند.
در فیلم‌کوتاه سه‌ و نیم دقیقه‌ایِ عالي و بامزۀ دیوید کراننبرگ، بر سرصحنه خودکشی آخرین یهودی دنیا در آخرین سینمای دنیا، این دو دیدگاه و گرایش من به آن‌ها، به زیبایی به تصویر کشیده شده است. کراننبرگ که با فاصله دو هفته از من به دنیا آمده است، خود در این فیلم نقش اصلی را بازی می‌کند. او با موهای خاکستری، در نمای نزدیکی که در یک برداشت گرفته شده است، آماده می‌شود که در آبریزگاه آخرین سینمای دنیا جان خود را بگیرد. در همین حال، دو گوینده سَبُک‌سَر اخبار، یک مرد و یک زن، با یک سرخوشی پوچ، بی‌وقفه وضع او را گزارش می‌کنند. این فیلم برای شصتمین جشنواره کن ساخته شده است و به همراه سی و دو فیلم کوتاه از کارگردانان مشهور دیگر، به همراه زیرنویس انگلیسی بر روی دی‌وی‌دی عرضه شده است. من توانستم این دی‌وی‌دی را در آخرین روز جشنواره به قیمت ارزانی سفارش دهم تا چند روز بعد در شیکاگو به تماشایش بنشینم. می‌توانستم خود را هم‌زمان در نقش یهودی کراننبرگ و یکی از آن گزارشگران ابله ببینم. به وضوح می‌توان دید که به همان میزان که تکنولوژی واقعاً بر تمامی جنبه‌های فرهنگ ما تاثیر گذاشته است (از استفاده از دستگاه فکس در زمان اعتراضات میدان تیانان‌من در سال 1989 گرفته تا استفاده از تلفن همراه در اعتراضات امروز)، تاریخ سینما را نیز، چه در درون و چه بیرون از سالن‌های نمایش، تحت تاثیر قرار داده.
از آنجا که نمایش فیلم در بین سال‌های 1915 تا 1960، حرفه خانوادگی من محسوب می‌شد، برایم سخت است که زمان دقیق اولین برخوردم با سینما را مشخص کنم. زمانی که پدربزرگ پدری‌ من، لوییس روزنبام اولین سالن نمایش خود با نام «شاهزاده» را در شهر داگلاس واقع در ایالت وایومینگ افتتاح کرد، دی دبلیو گریفیث، مشغول فیلم‌برداری تولد یک ملت در جنوب کالیفرنیا بود. در همان سال، پدربزرگ من در شهر نورث لیتل راک در ایالت آرکانزاس سالن نمایش دیگری را ساخت و نام آن را هم شاهزاده گذاشت و به همراه همسر و پسر چهارساله خود به آنجا نقل مکان کرد. چهارسال پس از آن، او بار دیگر کوچ کرد و به شهر فلورانس در آلاباما رفت و بزرگ‌ترین و آخرین سالن نمایشی که شاهزاده نام داشت را در آنجا افتتاح کرد. این یکی به غیر از سالن نمایش فیلم، صحنه نمایش اپرا هم بود و هر سال در آن به طور متوسط 25 نمایش بر روی صحنه می‌رفت.
خانه رزنبام ها با طراحي فرانك لويد رايت

من کمی بعد از این سال‌ها، در 1943 به دنیا آمدم. در این زمان پدربزرگم پس از افتتاح تقریباً یک جین سالن نمایش دیگر در شمال غربی آلاباما، تنها فرزندش استنلی را برای اداره آن‌ها استخدام کرده بود. حدود یک سال پیش از اینکه وارد مدرسه ابتدایی شوم، رزنبام‌ها بزرگترین موسسه‌شان یعنی شولز را افتتاح کردند. این سالن نمایش با داشتن 1350 صندلی، چهارمین سالن نمایش بزرگ ایالت به حساب می‌آمد و نام آن با توجه به شهر ماسل شولز که در همان نزدیکی قرار داشت انتخاب شده بود. پس از آن که اجازه آن را پيدا كردم كه به تنهایی به سینما بروم، مصرف فیلم من به طور چشم‌گیری افزایش پیدا کرد. در فلورانس، سالن‌های نمایش شاهزاده، شولز و مجستیک که همگی در شعاع سه بلوک شهری قرار داشتند، هر هفته روی هم ده دوازده فیلم نمایش می‌دادند و من قریب به نیمی از آن‌ها را می‌دیدم. پس از آن‌که مجستیک در سال 1951 برای همیشه تعطیل شد، برای هشت سال، اغلب فیلم‌هایی را که دو تماشاخانه دیگر به نمایش درمی‌آمد، و حتی بعضی را بیش از یک بار، تماشا می‌کردم. تا این که در پاییز 1959 به مدرسه شبانه‌روزی در ورمانت رفتم.
سينماهاي خانوادگي رزنبام ها در آلاباما

حدود یک سال پس از آن، زمانی که هنوز در ورمانت بودم، سالن‌های نمایش فعال رزنبام که از نه به پنج عدد کاهش یافته بودند به فروش رفتند. پدربزرگم بازنشسته شد و پدرم در دانشگاه ایالتی فلورانس که اکنون به نام دانشگاه آلابامای شمالی شناخته می‌شود، به تدریس ادبیات آمریکایی و انگلیسی مشغول شد. کمتر از یک دهه بعد در نیویورک به نقد فیلم مشغول شدم، حرفه‌ای که برای هشت سال در پاریس و لندن و سپس بار دیگر در ایالات متحده (در سواحل شرقی و غربی و از سال 1987 به بعد در شیکاگو) به آن پرداخته‌ام.
2
امروزه، وقتی مردم از عباراتی مانند «سینما»، «فیلم»، «نقد فیلم» و حتی «دسترسی» استفاده می‌کنند منظور یکسانی ندارند. دوره‌های زمانی، تجربیات و کارکردهای مربوط به مفاهیم این عبارت‌ها لزوماً برای همه یکسان نیست. افراد مسن‌تر فیلم‌هایی را در نظر دارند که می‌توانند در تماشاخانه‌هایی که نسخه 35 میلی‌متری فیلم‌ها را نمایش می‌دهد تماشا کنند و در مورد مقالاتی صحبت می‌کنند که بر روی کاغذ چاپ می‌شوند. منظور جوان‌ترها اغلب دی‌وی‌دی‌هایی است که در خانه تماشا می‌شوند و وبلاگ‌ها و سایت‌هایی است که بر روی اینترنت قرار دارد. دیگر این که وقتی گروه‌های مسن‌تر در مورد در «دسترس» بودن یک فیلم صحبت می‌کنند، منظورشان این است که فیلم مورد نظر در سینماهای شهر خودشان، و نه در جای دیگر، اکران شده است. با این وجود در دسترس بودن یک فیلم از لحاظ نظری، می‌تواند به معنی خرید آن از طریق پست، چه از داخل و یا خارج کشور باشد. در میان سینما دوستان سرسخت‌تر و حرفه‌ای‌تر، دسترسی به معنی رد و بدل کردن فیلم در میان دوستان و آشنایان و یا کپی کردن فیلم‌های آنان و یا دانلود قانونی و احیاناً غیرقانونی آن از اینترنت است. در واقع با در نظر گرفتن همه امکانات و قالب‌ها و وسیله‌های ارتباطی دیجیتال و آنالوگ، معنی بالقوه عباراتی مانند ملیت و قلمرو نیز دستخوش تغییر می‌شوند.

در بیشتر موارد، داشتن انتخاب‌های بیشتر، به معنی دچار شدن به آشفتگی بیشتر است. به نظر من، این از دلایلی است که باعث می‌شود تلاشم برای انتشار فهرست 100 فیلم آمریکایی برتر و فهرست 1000 فیلم مورد علاقه، از سایر فعالیت‌های من به عنوان یک منتقد بیش‌تر مورد استقبال قرار گیرد.
[مي‌دانيم كه] گاه برای دسترسی به این فیلم‌ها باید به راه‌های غیرقانونی متوسل شد (ناآگاهی و یا بی‌تفاوتی دارندگان حق مالکیت و بعضی اوقات پیچیدگی‌های حقوقی نیز در به وجود آمدن این روش‌ها نقش داشته است). نمونه بارز این مساله فیلم 12 ساعته ژاك ریوت، Out 1 است که زمانی در میان فیلم‌های مطرح و معاصر، دور از دسترس‌ترین آن‌ها به حساب می‌آمد. پس از آن که دادگاهی در کشور سوئد حکم به تعطیلی سایت Pirate Bay داد و سایت از روز بیست و چهارم آگوست برای مدتی از دسترس خارج بود، از ماه سپتامبر سال 2009 به بعد، دوباره می‌توان فیلم را همراه با زیرنویس ایتالیایی و انگلیسی، از این سایت و یا سایر منابع اینترنتی دیگر دانلود کرد. منتقد سینمایی براد استیونز اخیراً در اولین ستون خود برای Video Watchdog مطالبی را عنوان کرده که (مانند خود فیلم Out 1) طنیني ناامیدکننده و در عین حال آرمانی دارد: «این که مخاطبان انگلیسی و آمریکایی از دیدن یکی از عالی‌ترین شاهکار‌های سینمایی محروم مانده‌اند به وضوح نشان می‌دهد که سینما هنوز هم در سطحی بسیار گسترده یک هنر درجه دوم به حساب می‌آید. اگر در مورد آثار ادبی هم چنین بود، تنها می‌توانستیم ترجمه انگلیسی در جست و جوی زمان از دست رفته پروست، را در قالب نسخه‌های کپی شده توسط سازمان‌های زیرزمینی در اختیار داشته باشیم. با این وجود وقتی که فرد در می‌یابد توزیع گسترده Out 1، اثری که به گونه‌ای وسواس‌آمیز بر روی توطئه‌ها تمرکز دارد، سرانجام با استفاده از روشی ممکن شده است که می‌توان از آن به عنوان یک «توطئه» اینترنتی یاد کرد، به سختی می‌تواند در برابر لبخندی کنایه‌آمیز مقاومت کند.»
Out 1

و حال آدریان مارتین، یک سینمادوست/منتقد دیگر که در ستون خود برای Filmkrant جنبه‌های ضد آرمانی فرهنگ سینمایی جدید را به تصویر می‌کشد و کار را تا استفاده از تصاویر ژانر فیلم ترسناک پیش می‌برد: «بیایید صادق باشیم. با وجود غرولندهای همگی ما و تمام چیزهایی که درباره IMDb می‌شنویم، که اطلاعات بعضی از فیلم‌های مهم را ندارد، که به طرف فیلم‌های تجاری و عامه‌پسند گرايش دارد، يا خیلی هالیوودی و کاپیتالیستی است، در حال حاضر این سایت به هیولایی تبدیل شده است که همگی با آن هم‌بستر می‌شویم. مانند تمام ژورنالیست‌هایی که اکنون (با قبول خطر) برای اطمینان از مسائل، اعداد، نام‌ها و مکان‌ها به ویکی‌پدیا سرک می‌کشند، همه در دنیای سینما، در هر سطحی که قرار داشته باشند، برای به دست آوردن اطلاعات اولیه به سراغ IMDb می‌روند. این سایت نیز مانند ایمیل، فیس‌بوک و موبایل به یکی از ضروریات تبدیل شده است.»

Saturday 21 January 2012

Frankly My Dear

صادقانه بگم عزيزم: نگاه دوباره‌اي به بربادرفته
نوشتۀ مالي هسكل
ترجمۀ كتايون يوسفي

اين كتاب حاصل نگاه دقيق و موشكافانۀ مالي هسكل، منتقدِ سينمايي و نويسندۀ هفتاد و دو سالۀ آمريكايي، و همسر منتقد بزرگ ، اندرو ساريس، به مشهورترين اثر كلاسيك سينمايي قرن بيستم، بربادرفته، است. او از منظر جنسيت، نژاد، طبقات اجتماعي و شكاف ميان شمال و جنوب در آمريكاي بعد از جنگ‌هاي داخلي به تفسير فيلمي دست مي‌زند كه به نظر عده‌اي ديگر چندان چيزي براي گفتن ندارد، اما به نظر هسكل پاياني براي تفسير يا حتي فقط فهرست كردن تضادهاي تصوير شده در فيلم وجود ندارد. او قهرمان‌هاي محبوب خودش را از اين حماسۀ عامه‌پسند ادبي، و سپس سينمايي، برمي‌گزيند. قهرمانان او مارگارت ميچل نويسنده، ديويد سلزنيكِ تهيه كننده و ويوين ليِ ستاره‌اند، آن‌هايي كه به گفتۀ خود هسكل، دنياي او و تعداد بي‌شماري از دختران جنوبي را براي هميشه تغيير دادند. در نگاه هسكل بربادرفته مهم‌تر از هر فيلم ديگر، هر اثر ادبي ديگر و هر فلسفه و مد ديگري در نيمه اول قرن بيستم زندگي‌ها خوانندگان و بينندگانش را دگرگون كرده است.
كتاب هسكل، خود يك بربادرفتۀ ديگر است؛ اثري كه عشقي شخصي (عشق هسكل به كتاب و فيلم) را با تاريخ، سياست و اجتماع پيوند مي‌دهد، و در اين راه تا آن حد پيش مي‌رود كه عشق نخستين و منشاء اين حركت فراموش مي‌شود و به جاي آن تصويري از جنوب پرغرور، پرتضاد و پر از مرز و حريم ظاهر مي‌شود. كتاب هسكل مثل آن نمايي از بربادرفته است كه دوربين مثل يك پرچم در حال اهتزار به آرامي بالا مي‌رود و اسكارلت را در ميان رديف بي‌پايان سربازان زخمي جنگ‌هاي داخلي نشان مي‌دهد، تصويري كه خلاصۀ دگرديسي دختر مغرور و پري‌روي گستاخ جنوبي، به مبارزي بزرگ است كه به دفاع از جنوب، زمين‌داري و حقوق زنان دست مي‌زند. اثر هسكل شيطنت و شيريني فيلم، نگاه حماسي و تحليلي آن، ضرباهنگ سريع و انبوه وقايع و شخصيت‌ها، و اندكي تعصبِ نامطبوع آن – به خصوص در توجيح مسائل نژادي – را در خود دارد، اما در همه حال باعث شگفتي است و شايد بزرگ‌ترين نتيجه‌اش اين باشد كه مي‌بينيم هنوز چه‌قدر چيزهاي تازه دربارۀ آن‌چه كه فكر مي‌كرديم همه چيز را درباره‌اش مي‌دانيم وجود دارد.

تلفن تماس كتابكده كسري براي سفارش كتاب
09155124219
05117670019

Friday 16 December 2011

Bop Criticism by J.R.

JR

He is the high priest of bop film criticism. He improvises. He tries different chords. He plays odd chords. He takes various motives from melody and improvise upon them. He has a controlled aggression that comes form a deeply humane concern over what's happening around him. He is revolutionary, but his roots are in traditional big bands of André Bazin. His complicated harmonic approaches shouldn't be mistaken with complexity for the sake of complexity. He plays what he feels, so one wonders what great feelings he has experienced. He is Jonathan Rosenbaum, the high priest of bop film criticism.

Dig these sessions he made in Belgium as a solo artist (he usually plays solo, but not always. Sometimes he is accompanied by superb rhythm sections - listen to Movie Mutations LP for instance), where he plays some of his classics like a warm-up take on A Night in Tunisia and other assorted bop materials.

Sunday 27 November 2011

Crawford's Padded Shoulders


ترجمه و خلاصه‌اي از مقالۀ رابرت جي کاربر در نشريۀ Camera Obscura  با عنوان Joan Crawford's Padded Shoulders: Female Masculinity in Mildred Pierce. ترجمه از كتايون يوسفي.

جون کرافورد، سرشانه‌هایش و جنسیت در «میلدرد پیرس»

برای کسانی که نقش میلدرد پیرس را در تکوین چهرۀ سینماییِ جون کرافورد کلیدی می‌دانند باور آنچه در پی خواهد آمد دشوار خواهد بود. در 1944، مدتی پیش از آغاز فیلم‌برداری، جری والد، یکی از تهیه کنندگان‌ استودیوی وارنر، پیشنهاد بازی در فیلمی که اقتباسی از رمان پرفروش جیمز کین (میلدرد پیرس، 1941) بود را به جون کرافورد داد. او کرافورد را نسبت به گزینه‌های دیگری که استودیو در نظر داشت، از جمله باربارا استنویک که بازی‌اش در رمان دیگر کین، غرامت مضاعف، سر و صدایی به پا کرده بود، مناسب‌تر می‌دانست. کرافورد از آغاز فعالیت حرفه‌ای‌اش در استوديوي مترو به عنوان زنی خود ساخته و جاه‌طلب معرفی شده و داستان زندگی پر مشقت و ارادۀ آهنینش توسط هالیوود تبدیل به بخشی از تصویر او در ذهن عامه شده بود. بنابراین از نظر والد و بسیاری از روزنامه‌نگاران و هواخواهانش، برای نقش میلدرد پیرس، زنی که با سخت‌کوشی‌اش از فرش به عرش می‌رسد، کسی بهتر از او نبود.
اواسط دهه سی اوج محبوبیت کرافورد بود و آدریان، طراح لباس مترو در فیلم‌ها از او هیأتی می‌ساخت که چشمان مخاطبین دوران رکود را خیره می‌کرد و آن‌ها را به سینماها باز می‌گرداند. شناسه‌های ظاهر کرافورد، به خصوص پیراهن‌هایی با سرشانه‌های بزرگ و راست‌گوش، برای یک دهه مدل‌ لباس‌های زنانه را دیکته ‌کرد. در واقع یکی از کارکردهای فیلم‌های او نمایش طرح‌های آدریان بود.
تصمیم آدریان به تاکید بر شانه‌های کرافورد، به فیلم لتی لینتن (کلارنس براون؛ 1932) باز می‌گشت. کرافورد شانه‌های پهن و پایین تنه‌ای لاغر داشت و آدریان به جای تعدیل این دو نکته، دقیقاً آن‌ها را تشدید کرد و به این ترتیب توجه را به خصوصیات مردانه وجهۀ او (انگیزه و جاه‌طلبی‌اش و اهمیتی که برای حرفه‌اش قائل بود) سوق داد. در واقع مردانه کردنِ هیکل او معادل بصریِ شخصیت مستقل و جسوری شد که اغلب بازی می‌کرد. از طرفی این پیراهن معروف، (از حریر سفید و چين‌هاي فراواني که از سرشانه شروع می‌شد و آستین‌ها را می‌ساخت) عیناً گویای همان صفاتی بود که هالیوود ترویج می‌کرد: زیبنده، باشکوه، فریبنده. 
از آغاز فیلمبرداری میلدرد پیرس، مایکل کورتیز، کارگردان، به جد قصد داشت جلوی شوی لباسی که آدریان و کرافورد در فیلم‌ها راه می‌انداختند را بگیرد و نمایشی واقع‌گرایانه از میلدرد پیرس، زن عامی خانه‌دار، ارائه دهد. از طرفی می‌خواست مشخصه‌های تثبیت‌شده ظاهر کرافورد را هم کنار گذارد یا حداقل معنای دیگری به آن‌ها ببخشد. فیلم داستان زنی بود که خود را با چنگ و دندان در نظام طبقاتی بالا کشیده بود اما تفاوت ظریفی با نقش‌های این چنینی قبلی کرافورد داشت که کورتیز هم متوجه آن بود. نقش‌های قبلی او اغلب زنانی بودند خواهان ترفیع به طبقۀ بالاتر اجتماع که اغلب با رفتار و سلوک برازنده و البته لباس مناسب به آن دست می‌یافتند. این شخصیت‌ها مشخصاً زنان سینماروی طبقه متوسط را هدف می‌گرفتند با این فرض که تماشاگران دوران رکود با شخصیت‌هایی که مانند آن‌ها شرایط دشوار اقتصادی را از سر می‌گذرانند و مانند آن‌ها خواهان زندگی بهتر و مجلل‌ترند، هم‌ذات‌پنداری می‌کنند. اما نکته در مورد میلدرد این است که وی از قبول نقشش به عنوان یک مادر و همسر سرباز می‌زند. در فیلم، کرافورد در نهایت دوباره در هیأت معروفش ظاهر می‌شود اما این‌بار به جای این‌که این ظاهر ترکیبی فریبنده از خصوصیات مردانه و زنانه شخصیتش باشد، از نظر بصری ناهنجاری جنسیتی میلدرد پیرس را می‌نمایاند.
تحلیل‌های فمینستی فیلم در دهه هشتاد تقلاهای میلدرد برای دستیابی به زندگی بهتر برای خود و دخترانش را بر هم‌زنندۀ تعادل نظام مرد-محور تفسیر می‌کردند و بازگشت میلدرد به همسرش در انتهای فیلم را نشانۀ استیلای چنین سیستمی بر هالیوود کلاسیک می‌دانستند. در دوران نمایش فیلم، برخی میلدرد را نمونۀ زنانی تفسیر می‌کردند که جاه‌طلبی‌هایشان در عرصه کار باعث برباد رفتن زندگی خانوادگی می‌شود. در شرایط اجتماعی دوران بعد ازجنگ و با بازگشت سربازان آمریکایی، بازگشتن زنان به عرصه خانه و خانواده ترویج می‌شد و فیلم هم از جانب برخی، رگه‌هایی از چنین تفکراتی را در خود داشت. البته شاید تفسیر بی‌راهی نباشد. استودیوی وارنر نمايش فیلم را تا بعد از اتمام جنگ به تعویق انداخت؛ چون معتقد بود فیلم بعد از جنگ می‌تواند موفقیت بیشتری داشته باشد. نمی‌توان انکار کرد که فیلم در توجیه لزوم بازگشت زنان به خانه نقشی نداشته است؛ اما قصد این نوشته، رویکرد به این موضوع از طریق تأکید بر شکل رابطه میان میلدرد و ورا، دخترش، است.
از نظر ژانر و سبک بصری، فیلم هم با ملودرام و فیلم‌های زنان پیوند دارد و هم فيلم نوآر. فیلم‌نامه بر اساس رمانی از جیمز کین نوشته شده بود که پیش‌تر آثار دیگری از او (معروف‌تر از همه غرامت مضاعف و پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند) فیلم شده ‌بودند. با این‌که کورتیز برای فیلم بر وجه جنایی تاکید کرد اما موضوع محوری رمان که همان رابطه میلدرد و دخترش بود نیز حفظ شد. بیش‌تر به خاطر همین تم و جلب رضایت دفتر هیز بود که بین زمان خرید حقوق رمان توسط استودیوی وارنر و نمايش فیلم وقفه‌ای طولانی افتاد. در فیلم، کشش میلدرد به سمت دخترش به دلیل قوانین سانسور حتی بیشتر از رمان در لفافه پوشیده شده و این ناهنجاری به شکل پیچیده‌تری در فیلم ارائه می‌شود.
یکی از ابزارهای اشاره به انحراف جنسیتی در دوران قوانین هیز خلق نشانه‌های بصری بوده است؛ از جمله نحوۀ پوشش شخصیت‌ها. هویت جنسی میلدرد پیچیده‌تر از آن است که به‌راحتی بتوان وی را همجنس‌خواه دانست. اما شکی نیست که فیلم در تناقض با چیزی است که در آمریکای بعد از جنگ در مورد جنسیت هنجار تلقی می‌شد. در ادامه می‌بینیم که میلدرد مدام میان بعد زنانه و مردانه شخصیتش در نوسان است و ظاهر مردانه‌اش را می‌توان بازی‌ای برای جلب توجه دخترش ویدا تفسیر کرد.
در رمان کین، گرچه نامحسوس، اما به کرات،به انحرافِ رابطه میان میلدرد و ویدا اشاره شده است. اعتراض کین به فیلم‌نامه هم به این خاطر بود که اضافه کردن ماجرای قتل به فیلم‌نامه (در حالی‌که در رمان اصلاً وجود نداشت) توجه را از معانی ضمنی، به سمت پیدا کردن قاتل سوق می‌دهد. درست است که همه تماشاگران متوجه رابطه غیرعادی این مادر و دختر نمی‌شوند، اما به این معنی نیست که این ماجرا هیچ سهمی در فیلم نداشته است. استودیوی وارنر فیلم را با این جمله تبلیغ کرد: «میلدرد پیرس؛ نگویید که چه کرد» که در ذهن مخاطب ناخودآگاه این را القا می‌کند که کار خلافی صورت گرفته. اما اگر میلدرد مونتی را نکشته است بیننده از چه چیزی نباید حرف بزند.
جواب خیلی از منتقدین آن زمان به این سوال مسئله کار کردن میلدرد بود. هشدارهای متخصصین تربیت کودک به زنان شاغل در مورد فرزندانشان از زمان جنگ آغاز شده بود. این افراد کار کردن زنان را مساویِ به خطر انداختن سلامت روانی کودکانشان می‌دانستند و رابطه میلدرد و ویدا نمونه این خطرات بود. درست است که یکی از تاثیرات فیلم ممکن است تشویق زنان به بازگشتن به کانون خانواده بوده باشد. اما این خوانش، شکل رابطه میان میلدرد و ویدا را نادیده می‌گیرد. میلدرد می‌خواهد برای ویدا هم در جایگاه پدر باشد و هم مادر؛ برت، همسر اولش را با بهانه‌ای از زندگی‌اش خارج می‌کند و خود، جای او را به عنوان سرپرست خانواده می‌گیرد تا کنترل بر ویدا را خود به دست گیرد و لازم نباشد با او بر سر این موضوع رقابت کند.
حتی جنبۀ نوآری فیلم هم زمینه‌ای می‌شود برای ارجاع به این موضوع؛ بدون اینکه توجه دفتر هیز را به خود جلب کند. آنچه در فلاش‌بک‌های میلدرد از ویدا می‌بینیم، دقیقا یک «فم فتال» است و میلدرد در جایگاه قهرمان نوآر که هدف خیانت‌های ویدا قرار می‌گیرد. در فلاش‌بک دوم، زمانی که آغاز موفقیت حرفه‌ای‌اش را تعریف می‌کند، لباس‌هایی مردانه به تن می‌کند؛ کت و دامن‌هایی قالب تن با سرشانه‌های اپل‌دار که بی‌شباهت با طرح‌های پیشین آدریان نیستند، فقط برش‌های خشن‌تری دارند. این کت و دامن‌ها با لباس‌های گشاد و ساده‌اش در فلاش‌بک اول که هنوز وارد بازار کار نشده و زندگی‌اش را به سختی راه می‌برد، تضادی آشکار دارند. تفاوت این فیلم با فیلم‌های متروگلدوين مِيِرِ کرافورد این است که در این فیلم عناصر دوگانۀ چهرۀ سینمایی او که به کمک طرح‌های آدریان در هم تنیده بودند از هم مجزا می‌شوند. یکی از بخش‌هایی که اشاره به هویت جنسی‌اش مشهود است زمانی است که میلدرد از سفر مکزیک باز می‌گردد. این صحنه تنها جاییست که موهایش را پشت سر جمع کرده، و در آن کت و دامن، شانه‌هایش از همیشه پهن‌تر دیده می‌شود. از آیدا می‌خواهد نوشیدنی به او بدهد.
آیدا: «قبلا تو طول روز مشروب نمی‌خوردی.»
میلدرد: «قبلاً اصلاً مشروب نمی‌خوردم، عادتیه که از مردها گرفتم.»
سیگاری روشن می‌کند و به حالتی مردانه، آن را بین شست و انگشت سبابه‌اش می‌گیرد و شروع به صحبت از ویدا می‌کند. لحنش چنان است که انگار دارد در مورد معشوقش حرف می‌زند و نه دخترش. در اینجا میلدرد به قهرمان نوآر می‌ماند که گرچه می‌داند «فم فتال» او را به مردی دیگر فروخته، نمی‌تواند از کشش به سمت او دست بردارد.
میلدرد خیلی بیش‌تر از برت و مونتی (دو رقیبش بر سر تصاحب ویدا) خصلت‌های مردانه از خود نشان می‌دهد. برت کارش را از دست داده؛ احساس مسئولیتی در قبال خانواده ندارد؛ دوستی‌ای با خانم بیدرهوف دارد که ویدا او را «از طبقه متوسط» معرفی می‌کند، به این معنا که برت فاقد جاه‌طلبی است. از طرفی مونتی هم بی‌کار است، مدام از میلدرد پول می‌گیرد و سلیقه‌ای بی‌نقص در لباس پوشیدن دارد. در بخشی که میلدرد اتومبیلی به ویدا برای تولدش هدیه می‌دهد این موضوع آشکارتر است. مونتی و ویدا وارد دفتر میلدرد می‌شوند. میلدرد پشت میزش نشسته و مشغول کار است؛ پارچه راه‌دار کت و دامنش، مشخصۀ طبقه متوسط شاغل آمریکاست. مونتی و ویدا وارد می‌شوند. خوش‌وبش‌های مونتی و لباس مد روزش در تضاد با میلدرد قرار دارد. اینجاست که میلدرد می‌فهمد علی‌رغم همه نمایش‌های ماهرانه‌اش در گرفتن خصوصیات مردانه برای جلب توجه دخترش نمی‌تواند با مونتی رقابت کند: هرچقدر از نردبان ترقی بالا رود بازهم از طبقه اجتماعی مونتی فاصله دارد. لباس‌های ویدا، سیگار کشیدنش و فرانسه حرف زدنش همه اشاره‌ای به این موضوع است. تلاش می‌کند دختری شود که مونتی را راضی می‌کند. بعد از اینکه ویدا صحنه را ترک می‌کند مونتی را از دیدن ویدا منع می‌کند؛ تلاشش برای از میدان به در کردن همسر اولش تکرار می‌شود.
با همه این‌ها میلدرد ظاهر زنانه خود را هم کنار نمی‌گذارد؛ حتی بعد از موفقیت‌های حرفه‌ای‌اش. آن‌چه از او در صحنه آغازین فیلم می‌بینیم شمایی از چهره‌های همیشگی اوست؛ کت و کلاهی مجلل از خز او را باشکوه‌تر از تمام صحنه‌های دیگر فیلم نشان می‌دهد. وی تنها زمانی که با برت است ظاهر زنانه‌اش را بازمی‌یابد.
فیلم میلدرد پیرس نشان می‌دهد که نه تنها زنان می‌توانند به ویژگی‌های مردانه بهتر از خود مردان نزدیک شوند بلکه نمونه‌ای است از امکان تغییر کشش جنسی. ظاهر متغیر میلدرد، چیزی جدا از جنسیت اوست و قدرت انتخاب او را در جایگاه سوژه نشان می‌دهد. زمانی‌که به سمت ویدا کشش دارد ظاهرش مردانه است و زمانی‌که به سمت برت متمایل است زنانه. نوسان او در اخذ چهره‌های متفاوت نشان می‌دهد که بیش‌تر از این‌که هویت جنسی، ته‌مایه‌ای ثابت و غیرقابل تغییر داشته باشد، نقشی است که می‌تواند در اثر تکرار و تقلید پرورده شود.

Sunday 1 May 2011

Peter Ibbetson


"It is a matter of critical insight that many great movie love stories - in whole or in part - involve separation of the lovers. A final embrace may suffice for standard fare. But the intrinsic nature of the screen (cross-cut close-ups) and of movie-going (us in the dark separated from them in the light) makes yearning and separation the most potent force. Of course, this is somewhat at odds with an audience and a business greedy for embraces, and more. But there is also the Romantic ideal that a love unrealized is eternal. Peter Ibbetson is one of the very few films to address that issue directly.    -- David Thomson, Gary Cooper (pp 45-46)

Monday 10 January 2011

From Sam Alley

كلمات، كاغذها و تلفن‌ها

كتاب تازه هوشنگ گلمكاني، از كوچه سام، كه اولين ِ مجموعۀ پنج جلدي ِ «آثار» اوست منتشر شد. او در سايت خود دربارۀ كتاب مي‌نويسد: «اين جلد حاوی گزيده‌ای از نقدهای فيلم‌های ايرانی است كه طی چهل سال اخير نوشته‌ام و با شرط حذف نقد چهار فيلم (كه می‌شود حدس زد فيلم‌های كدام فيلم‌ساز است) مجوز چاپ گرفت. من كه سي و هشت سال است كار مطبوعاتی را شروع كرده‌ام؛ پس چرا چهل سال؟ نخواستم عدد را روند كنم. واقعأ هم چهل سال است. يعنی از وقتی كه نوشتن درباره فيلم‌ها را شروع كردم؛ از سال 1349 كه در دفتری برای خودم درباره فيلم‌ها می‌نوشتم. پس از مقدمه نسبتأ مفصل كتاب، تعدادی از آن سياه‌مشق‌ها را هم پيش از نقدهای چاپ‌شده از آن دفتر نقل كرده‌ام.
بقيه اين كتاب 440 صفحه‌ای حاوی نقدهايی بر 43 فيلم ايرانی است كه از ميان نوشته‌های اين سال‌ها انتخاب شده( فهرست نقدهای چاپ‌نشده هم در آخر كتاب آمده). به علاوه، در انتهای هر نقد يادداشتی هست با عنوان «نگاه امروز» كه همين عنوان نشان می‌دهد محتوايش چيست. نمی‌خواستم كتاب «مجموعه مقاله» دربياورم كه فراورده چسب و قيچی باشد به شكل «بريده جرايد». فكر می‌كردم بايد چيزی به آن‌ها افزود؛ و افزودن آن سياه‌مشق‌ها و اين يادداشت‌ها به ذهنم رسيد. حاصل كل اين كار چيزی‌ست مثل «يادگار عمر». اين يادگار، جلدهای ديگری هم دارد. جلد دوم نقد فيلم‌های خارجی است، جلد سوم درباره شخصيت‌ها، جلد چهارم گزيده مقاله‌ها و يادداشت‌ها، جلد پنجم يادها و خاطره‌ها. البته هنوز چيزهای ديگری هم می‌ماند كه می‌شود بعدها قالبی برای‌شان پيدا كرد. از خير انتشار گفت‌وگوها كه حجم خيلی زيادی هم می‌شود گذشته‌ام، چون آن‌ها بيش‌تر حرف‌های گفت‌وگوشوندگان هستند.» به درخواست ماهنامۀ 24 براي نوشتن دربارۀ كتاب، من كه هنوز كتاب به ولايتم نرسيده بود، نوشتن يادداشتي دربارۀ خود هوشنگ گلمكاني را انتخاب كردم كه تقريباً چنين است:

اگر رفتاري حرفه‌اي با او داشته باشيد، رفتاري حرفه‌اي از او خواهيد ديد و در اين حال بسيار دشوار است كه نتوانيد از كار كردن با او لذت ببريد. او با وجود راهنمايي و دادن سرنخ‌ها، هرگز نمي‌گويد بايد چطور بنويسيد و يا چه بنويسيد. هيچ پيشنهادي در دفترش با «نه» روبرو مي‌شود، مگر دلايل كافي براي رد آن وجود داشته باشد. حالا كه فكر مي‌كنم مي‌بينم در تمام ده سال گذشته هرگز نه طرحي را از من رد كرد و نه مقاله‌اي را چاپ نشده گذاشت. بنا به تجربه‌هاي شخصي در دهۀ گذشته، او از يك پسربچه دبيرستاني، در آغاز راهي طولاني، همان‌قدر با روي باز استقبال مي‌كند كه از دكتر هوشنگ كاووسي عزيز.

جمع‌بندي علايق سينمايي او دشوار است، شايد به اين خاطر كه بيشتر از تعيين خط‌كشي‌ها به دنبال چيزهاي تازه است، نه فقط در سينما، بلكه در موسيقي و سفر هم. ديدگاه‌هاي اجتماعي و اومانيستي او هميشه با زباني سرراست در نوشته‌هايش ظاهر مي‌شوند. بيشتر اين نوشته‌ها معمولاً مقدمه هم ندارند، و از همان كلمه اول «شروع شده‌اند»، مثل ريوبراوو كه نماي اول فيلم، اولين نماي داستان هم هست و چيزي در آن ميان تلف نشده است. در گذر زمان بهتر و بهتر نوشته كه يكي از نمونه‌هاي متأخرش مقاله سانسور در همين مجله بود، نه فقط بهترين مقاله مجموعه بلكه بي‌تعارف‌ترين و پراگماتيك‌ترين آن‌ها (اگرچه پراگماتيزمي دربارۀ يك موقعيت غيرممكن!) ديدگاه‌هاي سينمايي‌اش خوش‌بينانه‌تر از خود اويند، از آن دسته آدم‌هايي كه فيلم‌ها آرامشان مي‌كند. او قصد كمك كردن دارد. بهتر شدن خواسته اوست، اتفاقي كه درباره بيشتر آدم‌ها (كه شامل من نيز مي‌شود) هرگز نمي‌افتد و دوست دارند با سرعت از آن‌چه نمي‌پسنددند گذر كنند. او در بيشتر موارد تأسف از «بدي» يك فيلم را جايگزين خشم از آن مي‌كند. در نوشته‌هاي او، حتي درباره آن‌چه نپسنديده، هميشه نگاهي از تمام زواياي ممكن وجود دارد، و بعد از آن تلاشي براي دادن دلگرمي، دادن يك امتياز مثبت به خالقان اثر در يكي از اين زوايا.

هميشه از ساعت فلان به بعد، و خدا مي‌داند تا كِي، او را پشت ميز و تكيه زده بر صندلي‌اش پيدا خواهيد كرد، و هميشه غرق در كلمات، صفحات پريشان، عكس‌هاي روي ميز، كتاب‌هاي علامت‌گذاري و نگراني‌هاي تمام نشدني. با اين وجود با حوصله و ادب تمام تلفن‌هايي كه زنجيروار به طرفش هجوم مي‌آورند و مهمانان ناخوانده را جواب مي‌دهد. كليشه‌هاي زيادي دربارۀ او وجود دارد، مثل «سردبير بداخلاق فيلم» يا «همو كه هميشه حرف خودش را مي‌زند»، اما چند ديدار – و حتي يك ديدار – براي پي بردن به بي‌معنايي اين حرف‌ها كافي است. تا جايي كه من فهميده‌ام، تنها واقعيت‌هاي مسلم دربارۀ او اين است كه سبيل دارد و مو ندارد.