كاترين هپبورن: آخرين ملكه
چگونه در صبح افتخار (لاول شرمن، 1933)، سومين فيلم كاترين هپبورن، یکی از بزرگترین ستارگان سینمای کلاسیک میتواند نقش را به شکلی کاملاً «غیرکلاسیک» – یا بگذارید بگوییم مدرن – با تحقیری دردناک همراه کند. در حالي كه این تجربه كمي بعد به شکلی استادانهتر و از نظر داستان به صورتی بیرحمانه تر در آلیس آدامز (جورج استيونس، 1935) نیز تكرار میشود.
جسارت هپبورن در بیاعتنایی به معیارهای نظام ستارهپرور، تند و نفسگیر است، تا آن حد که تماشای فیلم را حتی برای بینندگان امروزي هم دشوار میکند. بر خلاف زیبایی مسلمش او تحقیر شده، پس زده میشود و در دل طبقاتی که به آنها تعلق ندارد (هنرمندان و روشنفکران نیویورکی در صبح افتخار و اعیان آمبرسونگونۀ غرب میانۀ آمریکا در آلیس آدامز) حوادث مضحکی می آفریند که به همان اندازه که خنده دارند، تماشایشان نیز دشوار و مايۀ خجالت بيننده است. بازی هپبورن به روی پرده درست مانند تماشای صحنهای خشن – مانند نمای چشم و تیغِ سگ آندلسی- تأثیری آنی و تکان دهنده دارد و در عین حال بسیاری از لحظات بیننده بدش نمیآید دستهایش را جلوی چشمهایش گرفته و لحظاتی از تحقیر روا داشته بر آلیس یا اوا لاولِيس را نبیند. خود من متوجه شدم در بعضي لحظات اين دو فيلم به سختی در صندلی فرورفتهام و بعضاً با پرت کردن حواسم به جزییاتی فرعی قصد دارم تا جایي كه ممکن است شاهد تحقیر روا داشته بر یکی از بزرگترین زنانی که در زندگیام می شناسم نباشم.
چگونه هپبورن که خود از خانوادهاي اعیاني در كانكتيكات و صاحب اعتبار در دنیای روشنفکران و هنرمندان بود، چنین نفسشکنی کرده و خود را دخترکی بینوا نشان میدهد كه آرزوهاي بزرگش به خجالت و شرم دائم او – و همین طور ما، تماشاگران – ختم میشود. چگونه زنی که از جورج استیونس تا جان فورد و جان هیوستن می ستودندش و او را تنها زنِ پایِ ثابتِ ماجراجوییهایی مردانهشان میدانستند، چنین شکننده، بیاعتماد به نفس و از همه جا رانده تصوير میشود.
ابتدا پاسخي کلی و نه چندان عمیق كه میتواند در قلمروي خودآزاریهاي معمولِ ژانر ملودرام يافت شود: تمایل برای نمایش انواع تحقیرها بر شخصیتهای عموماً زن و تولد زنان محکم و با اعتماد به نفسی چون شارلوت وِيل (بت دیویس) اینک مسافر (ایروینگ راپر،1942) در گذر از این خودآزاریها و دیگرآزاریها.
اما پاسخ جزیی و محکم (لااقل در این دو نمونه) را بايد در جادوی حضور ستارهای دید که خود، پیشتر از ژانر یا کارگردان، مؤلف دنیای زنانه فیلم است. نکته مهمی که در این دو نمونه – و بسیاری از فیلمهای هپبورن در دهۀ سي – دیده میشود، ساخت تصویری دگرگون از زن است. بانویی که هپبورن به ما نشان میدهد زنی است صاحب هوش، خودآموخته، روشنفکر (در صبح افتخار او شکسپیر و زبان آلمانی میداند!)، اندکی ستیزهجو و بیاعتنا به اصول مردسالارانهاي که او را احاطه کردهاند. برخلاف بیشتر ستارگان آن زمان و سالهای بعد (و بیش از همه بر خلاف زنانِ امروز سینما) او نه از راه زیبایی فیزیکی لانا ترنر، زیبایی اثیری گاربو، سرزبانداری کارول لمبارد یا هنرهایي دیگر (رقص برای ستارگانی چون جینجر راجرز) و نه حتی با خشونت و یکی به دو کردن با مردان به شیوۀ بت دیویس یا جون کرافورد، بلکه با آشکار ساختن روح زنانهای که هوش و شعور و حساسیت را با زیبایی متواضعانهاش همراه کرده به قلب تماشاگران راه پیدا میکند. همۀ نامهایی که برشمردیم زنان بزرگ و مستقلی هستند که در بسیاری از موارد بر مردان همراهشان پیشی گرفتهاند، اما هپبورن در این دهه اصولاً در پی پیشی گرفتن از چیزی یا کسی نیست و تنها در پی رسمیت بخشیدن به جهان زنانهای است که به موازت جهان مردانه وجود دارد. او تلاش نمی کند تا مانند زنان دیگر سينماي كلاسيك شما را جذب کند و از «نگاهِ مردانه» زنانگی را عرضه کند. در عوض هپبورن به شما فرصت میدهد تا با نظاره کردن دنیایی که شخصاً بنا کرده، به مفهوم زنانگی نزدیک شوید.
کنجکاوم بدانم که تفسیر فمینیستها از تحقیرهای روا داشته بر این دسته از نقشهای هپبورن چیست و آیا این شکل از تجدیدنظر در موقعیت اجتماعی زنان مورد توجه آنها نیز قرار میگیرد یا همچنان ترجیح میدهند با اغواگری زن سالارانۀ دیویس و کرافورد سرکنند. فیلمهای كاترين هپبورن در بیست و سه چهار سالگیاش بیش از هر زنی که در سينماي قرن گذشته میشناسیم به تغییر نگاه ویکتوریایی به زنان کمک كرده، در حال كه خودش تنها شش سال بعد از مرگ ملکه ویکتوریا به دنیا آمده بود. كاترين ملکهای بود که زن مدرن را بی هیچ خشونت و استبدادی به سریری که شایستهاش بود نشاند. صبح افتخار با وجود پایان بسیار سست و مأيوس كنندهاش، هپبورن را برندۀ نخستین اسکار زندگیاش کرد و واقعاً برندۀ نهايي اين فيلمِ كوچك خود اوست. او نوع نگاه ما به ستارههای زن در سینما را عوض کرد و تا بیست سال بعد و با گذر از کمدیهای پرهیاهوی اسکروبال آن قدر قدرت و اعتماد به نفس داشت که بتواند با ستارۀ همراه و مرد محبوش، اسپنسر تریسی، به بزرگ ترین منازعات روشنفکرانۀ میان مردان و زمان در تاریخ سینما دست بزند.