Tuesday, 6 October 2015

Feminine Vertigo [Farsi][repost]


شانتال آكرمن، ديروز، دوشنبه، خودكشي كرد. - 14 مهر 1394

پرسۀ شانتال آكرمن در دنياي هيچكاك و پروست
سرگيجۀ زنانه

در شماره مهر 1389 ماهنامه 24 حسن حسيني به فهرستي از فيلم‌هايي اشاره كرده كه زمينه‌ها را براي ظهور سرگيجه فراهم كرده‌اند (كه البته بيشترشان بدون تأثير مستقيم بر خالق سرگيجه فقط پيشينه‌هاي سينمايي سرگيجه محسوب مي‌شوند) و سپس فهرست طولاني‌تري از فيلم‌هاي بعد از سرگيجه، آثاري كه با تأثير بلاواسطه از شاهكار هيچكاك يا به‌عنوان اداي دين به آن ساخته شده‌اند. من مايلم به فهرست او يك فيلم ديگر (از ميان انبوهي از فيلم‌هاي كه مي‌توان جزو چنين فهرستي دانست) اضافه كنم، فيلمي كه به نظر مي‌رسد بيش از اداي دين‌هاي مستقيم و معمولاً آسيب ديده از تصويرپردازي‌هاي خلاقانه، اما بي‌بنيان دي‌پالما مانند وسوسه (1976) و بدل (1984) به روح سرگيجه نزديك‌تر [1] و تنها وابسته به مفاهيم اصلي فيلم و چند تصوير ازلي آن است؛ فيلمي كه مفهوم عشق، وويريزم و وسوسه را در متني امروزي تكرار مي‌كند و از همه مهم‌تر اين كه وسوسه مردانه، كه نقطه ديد فيلم و زاويه روايت آن است، حفظ شده، اما اين‌بار راوي و تعيين كننده مسير اين نگاه، يك زن است: شيفته/زنداني [La captive] (2000)، ساختۀ خانم شانتال آكرمن، بر اساس داستان زنداني مارسل پروست، از جلد پنجم در جستجوي زمان از دست رفته.
داستان تقريباً چنين است: سيمون (استانيلاس مرار) شيفتۀ آريان (سيلوي تسو) مي‌شود. آريان دو هويت دارد (او هم شيفته سيمون است و هم آندره، دختري كه با او روابطي نزديك دارد). سيمون مي‌خواهد آريان را به شكلي كه خودش مي‌خواهد در بياورد. تمام سعي خود را مي‌كند، اما ناكام مي‌ماند، به‌خصوص وقتي در انتها آريان در دريا غرق مي‌شود يا اين‌كه گم مي‌شود. سيمون كه احتمالاً تنها بازمانده‌ خانواده‌اي ثروتمند است كه با مادربزرگش (ميج!) زندگي مي‌كند. او دچار آلرژي است و بوي يك دسته گل مي‌تواند او را زمين‌گير كند. اين سرگيجه سيمون است و جالب اين كه در تمام فيلم در خانۀ قديمي او عده‌اي مشغول رنگ كردن ديوارها هستند. موقعيت بحراني او عبارت است از تركيب آلرژي و بوي رنگ!
 
روايت آكرمن يك مقدمه كوتاه و متفاوت دارد كه مي‌‌توان آن را معادل تعقيب روي بام سرگيجه دانست. سيمون در حال تماشاي فيلمي هشت ميلي‌متري از زني است كه بعدها دست به تعقيبش مي‌زند. نماها مرتباً به زن نزديك‌تر مي‌شوند و سيمون شيفته او مي‌شود. اينfall  سيمون است (كه در انگليسي هم براي سقوط و هم عاشق شدن به كار مي‌رود). [2] سپس فيلم در فصل‌ آغازينش مو به مو الگوي سرگيجه را به كار مي‌برد. سيمون آريان را پياده يا با اتوموبيل تعقيب مي‌كند. رنگ لباس آريان خاكستري است. نماهاي نقطه نظر سيمون از خيابان‌ها و ماشين آريان، نماهايي عموماً طولاني و تقريباً هميشه ساده‌اند. سيمون در تعقيب آريان به هتل و سپس موزه مي‌‌رود. موهاي آريان تاب‌خورده و هميشه باز است، بنابراين به جاي تأكيد روي گره موي او آكرمن مجسمه‌اي با آرايش موي كيم نوواك را جايگزين مي‌كند. تغيير آكرمن وقتي سرنوشت ساز مي‌شود كه در نگاه مردانه، زن، شيئي كه مايل است آن را به تملك خود در بياورد مجسمه‌اي سرد و سنگي است. در سكانس موزه اطراف سيمون مملو از مجسمه‌هايي است كه پيكره‌هايي بي‌دست، بي‌پا يا بي‌سر از زنان را نشان مي‌دهد. سيمون قادر نيست بين هويت‌ واقعي زناني كه احاطه‌اش كرده‌اند، با وسوسه‌هاي خود و تخيلات مردانه‌اش پيوندي برقرار كند. او هميشه با فاصله فيزيكي – مثل نماي معروفي كه او و آريان با شيشه از هم جدا شده‌اند – در كنار زنان قرار مي‌گيرد، يا اين كه مثل مجسمه تنها بهره‌اي كه مي‌برد «نظاره كردن» است.
 
در نگاه آكرمن همه چيز براي زن ساده، واقعي، ملموس و زميني است. زن زندگي مي‌كند و مرد تنها اين زندگي كردن را نظاره مي‌كند. مرد منفعل است و معناي زندگي‌اش را از راه نگاه به زندگي زن به دست مي‌آورد. زن اجازه مي‌دهد تا مرد او را به شكلي كه خودش مي‌خواهد دربياورد. او مطيع خواسته‌اي مرد است و انتخاب، حتي انتخاب آب‌پز بودن يا نبودن تخم مرغ‌هاي شام، را به مرد وامي‌گذارد. اما تركيب وسواس‌ها و فرمان‌بري‌هايِ پايان‌نا‌پذير همه چيز را به آخر خط مي‌رساند. مرد در رانندگي طولاني به سوي دريا – معادل حركت به سوي كليساي اسپانيول– سعي مي‌كند به حقيقت دروني زن پي ببرد. تلاش او با مرگ نابهنگام زن و گم شدنش در تاريكي دريا ناتمام مي‌ماند. آخرين نماي فيلم سيمون را سوار بر قايقي در جستجوي جسد زن نشان مي‌دهد. همه چي مثل نماي آخر سرگيجه خاكستري است.
 
شيفته/زنداني يك شاهكار نيست، و حتي لحظات گذرايي هست كه فيلم در آن كند و بي‌رمق به نظر مي‌رسد، اما ايده‌هاي ساختاري آن درخشان‌اند و به خوبي اجرا شده‌اند. بخشي كه به سرگيجه هيچكاك مربوط مي‌شود فيلم را به يكي از بهترين اداي دين‌ها به دنياي هيچكاك بدل كرده است. بايد گفت دقيقاً به خاطر تغيير نگاه مردانه به زنانه، فيلم شاكرمن به وسوسه‌ها و رنج‌هايي كه بعدي شاعرانه به فيلم هيچكاك داده، نگاهي واقعي انداخته است، به همين خاطر فيلم او بيشتر شبيه به تحليل يك روانكاو است تا روايت يك شاعر. بقيه زناني كه در اين سرگيجه نقشي مهم داشته‌اند عبارتند از: سابين لانسلين با فيلم‌برداري رنگ‌مرده و تابلو وارش، كلر آترتون با تدوين تعليق‌دار و بلاخره كريستين مارتي با طراحي صحنه درخشانش.
 
تصور من اين است كه تأثير سرگيجه بر سينما پاياني نخواهد داشت، درست همان‌طور كه بيل كرون درباره موقعيت مادلن اظهار نظر مي‌كند: «شاید سرگیجه ساختار یک رویا را داشته باشد اما چنین نکات ظریفی آن را تبدیل به چیزی دیگر می‌کند: چشم‌بندی با نوار سلولوید، زنجیره‌ای از وهم. به‌همین‌خاطر توهمی ‌به نام مادلن هرگز توجیه نخواهد شد و تنها تا ابد ادامه خواهد یافت.» تا زماني كه مادلن هست، سرگيجه ادامه خواهد داشت و به همين ترتيب فيلم‌هايي مانند شيفته/زنداني. همه اين فيلم‌ها نمايش مرداني هستند كه دچار بزرگ‌ترين نوع وسوسه‌اند: وسوسه براي خود وسوسه به عنوان راهي براي زنده بودن، شركت در بازي و مادامي كه فيلم‌ها مطرحند، اشاره به ماهيت خود سينما.


پانويس:
[1] منهاي Dressed to Kill ، شاهكاري از دي‌پالما كه چكيده سينماي هيچكاك و رواني است و گهگاه، مثل سكانس موزه، از الگوي اصلي‌اش هم پيشي مي‌گيرد.
[2] اين بازي‌هاي كلامي با تصوير، در خود سرگيجه فراوانند. مشهورترين آن به بعد اروتیک فيلم و عبارت Laying a ghost برمي‌گردد كه Lay هم می‌تواند معنای جن‌گیری داشته باشد و هم تصاحب تن.

Sunday, 20 September 2015

Amos Vogel on Postchi


Amos Vogel on Dariush Mehrjui's Postchi [Postman, Iran, 1971]:

"[Mehrjui's] successful fusing of pathos, humor, and preoccupation with the poor resembles nothing less than Chaplin or early De Sica in its ferocity. In his earlier The Cow, the only owner of such a precious animal in a poverty-stricken village goes insane over its loss and assumes its place; berserk, he is put into a harness, is dragged off to a nearby hospital, beaten like an animal, and finally dies the death of a beast in a mudhole. The Mailman is an unforgettable Woyzeck-like figure, the eternal simple-minded victim who finally rises to mistaken grandeur in a murderous gesture that leaves him braying with despair over the body of his victim. Since such films can never be popular, they are living proof of the fact that box-office returns must not be allowed to determine the life of a work of art."

Source: Film as a Subversive Art

Monday, 14 September 2015

KVIFF#50 - Part III: Cousins, Zeleke, Kadár,/Klos, Taviani/Taviani

يادداشت‌هايي دربارۀ چند فيلم از پنجاهمين دوره فستيوال فيلم كارلووي واري بخش سوم و آخر
من بلفاست هستم (مارك كازينز؛ بريتانيا، 2015)
كازينز يكي از پركارترين مستندسازان سينماي امروز است كه سالي حداقل دو فيلم به فستيوال‌هاي بين‌المللي مي‌فرستد. او تا به حال فيلم‌هايي دربارۀ شهرها و مناطقي كه از آن‌ها گذر كرده (مكزيكوسيتي، تيرانا، ساردينيا) ساخته، اما فيلم تازه‌اش دربارۀ شهري است كه در آن به دنيا آمده و سال‌هاي نوجواني‌اش را در آن سپري كرده، سال‌هايي كه با تنش خونين بين كاتوليك‌ها و پروتستان‌ها، تب جدايي‌طلبي و مداخله نظامي بريتانيا به سياه‌ترين روزهاي بلفاست تبديل شد.
اما انتظار خلق يك شاهكار، صرفاً به منزله اين كه كازينز اين شهر را بهتر از سوژۀ تمام فيلم‌هاي ديگرش مي‌شناسد كمي بيهوده است؛ تاريخ سينما ثابت كرده وقتي شناخت فيلم‌ساز از موضوع چندان دقيق و وابسته به جزييات بي‌شمار و به همان نسبت دست و پاگير نيست شايد فيلم بهتري خلق ‌شود.

KVIFF#50 - Part II: Zeman, Ergüven, Morina

كارِل زمان: ماجراجوي سينما
يادداشت‌هايي دربارۀ چند فيلم از پنجاهمين دوره فستيوال فيلم كارلووي واري، جمهوري چك، 2015

كارِل زمان: ماجراجوي سينما (توماس هودان؛ جمهوري چك، 2015)
يكي از اساتيد سينماي فانتزي اروپا كه ردش را مي‌توان در دنياي تري گيليام و تيم برتون هم جستجو كرد (كه هر دو هم در اين فيلم طرف مصاحبه قرار گرفته‌اند) در واقع يك مهندس نابغه تصويرگري و مخترع تكنيك‌هاي مكانيكي ساده‌اي بود كه تأثير خارق‌العاده‌اي روي پرده خلق مي‌كردند. او كه بيش‌تر براي اقتباس‌هاي خلاقانه‌اش از رمان‌هاي ژول ورن شناخته مي‌شود و زماني پول‌سازترين فيلم‌ساز چكسلواكي بود موضوع اين مستند هشتاد دقيقه‌اي قرار گرفته، فيلمي كه برخلاف ميزانسن با آرتور پن با تحقيقات درجه يك و بررسي چند بعدي سينماي زِمان همراه است، اما آن صميميت ديوانه‌وار نادري را ندارد.

Sunday, 23 August 2015

Asghar Farhadi: Life and Cinema

source +

From his earliest films to the recently acclaimed The Past (which I disliked), director Asghar Farhadi has followed two existing traditions within Iranian cinema: the socially conscious realist family melodramas of the 1990s and the gritty street films of the 1970s. Though this has given his work a sense of familiarity for Iranian audiences, Farhadi has nevertheless stood out for his breathtakingly rigorous cinematic style. Outside of Iran, where these cinematic traditions are little known, Farhadi’s work appears even more audacious and captivating.

Farhadi gained widespread attention in his home country with the release of Fireworks Wednesday, but his international breakthrough came with A Separation. The latter also marked a shift in the way his audiences inside and outside Iran entered into dialogue. The Iranians, who had been generally apathetic to westerners’ regard for Abbas Kiarostami, suddenly started monitoring, through an almost systematic process of news updates and translations, all that was said and written about Farhadi abroad.

On the night of the Oscars in 2012, documented in From Iran, A Separation (Kourosh Ataee, Azadeh Moussavi, 2013), millions of eyes in Iran were locked on TVs connected to illegal satellites, broadcasting the ceremony live, as if they were watching a national sporting match. Farhadi, as if aware of his sudden stature, turned the occasion into an opportunity for international conciliation in his acceptance speech. Since the live broadcast of the presidential election debates in Iran in 2009, this was the first collective viewing experience for the nation, a ceremony which was perceived as a dialogue between Iran and the US.

Asghar Farhadi: Life and Cinema (The Critical Press, 2014) is the first English book about the filmmaker, written by critic Tina Hassannia whom I interviewed recently for Fandor.


Singin' in the Rain (1952)



 از يادداشت‌هاي من بر ده فيلم برگزيده منتقدان ايراني در شمارۀ 400 ماهنامۀ «فيلم»
آواز در باران: آن دم كه رويا مسلط مي‌شود

در رأی گیری شمارۀ 400 تنها موزیکالی که به اتفاق آراء بالاتر از بقیۀ فیلم‌های ژانر خود قرار گرفته بود (و حتی تا آخرین لحظات جمع‌بندی آراء جزو دو فیلم اول قرار داشت) آواز در باران بود. نقدي كه بازلي كراوتر در زمان خود  در نيويورك تايمز نوشته پس از اشاراتي بي‌حوصله به يكي دو نكته "بامزه" فيلم، از جين كلي و استنلي دانن به عنوان كارگردانان اين "نمايش" (شو) ياد كرده است. اين نمونه‌اي است از برخورد منتقدان با موزيكال‌هاي بزرگ مترو در زمان خودشان. مايه‌ي شگفتي است راهي كه طي شده تا فيلم‌هايي مانند آواز در باران نه تنها جدي گرفته شده، بلكه به عنوان الگويي از سينماي ناب ستايش شوند.
با آن كه تمام آوازهاي فيلم، به جز دو تاي آن‌ها، تكراري بود، ساختار تازه، انرژي بي‌پايان و مجموعه‌اي درخشان از بازيگران و رقاصان و صحنه‌پردازي‌ها به اين موزيكالِ موزيكال ها رنگ و بويي ديگر مي‌دهد. شايد يكي از جسورانه‌ترين كارهاي كلي و دانن، انتخاب دبي رينولدز و دانالد اوكانر باشد. دبی رینولدز 19 ساله (که در رقابتي تنگانگ لسلی کارون و جین پاول را برای بازي در فيلم شكست داده بود) باید هر روز ساعت چهار صبح سوار اتوبوس شده و تا استودیو سه ماشین عوض می کرد تا اولین شانس بازیگری‌اش در سینما را به تجربه‌ای موفق بدل کند. او بعدها مصایب بازی در این فیلم و کنار آمدن با جین کلی سرسخت و كمي دیکتاتورمآب را به درد زایمان تشبیه کرد.

Saturday, 25 July 2015

Night of the Hunchback (Farrokh Ghaffari, 1965)


From my Iranian New Wave programme notes, Il Cinema Ritrovato, Bologna, 2015. -- EK

SHAB-E GHUZI
Iran, 1965 Regia: Farrokh Ghaffari
T. int.: Night of the Hunchback. Scen.: Farrokh Ghaffari, Jalal Moghaddam. Dial.: Jalal Moghaddam. F.: Gerium Hayrapetian. M.: Ragnar. Mus.: Hossein Malek. Int.: Pari Saberi, Paria Hakemi, Khosro Sahami, Mohamad Ali Keshavarz, Farhang Amiri, Farrokh Ghaffari. Prod.: Iran Nema Studio.


Set over the course of one night, this black comedy focuses on the efforts of a group of stage actors, the father of a bride, and a hairdresser and his assistant (played by Ghaffari himself) to rid themselves of an unwelcome corpse, against the backdrop of uptown Tehranis partying to Ray Charles.

If this pioneering Iranian arthouse film is somehow difficult to pigeonhole, it’s partly due to Farrokh Ghaffari’s own resistance to easy categorisation within Iranian cinema: on the one hand, a true cinephile and intellectual disapproving of a society which he saw as a hotbed of deceit and corruption; on the other hand, a white collar worker at the very institutions which contributed to such cultural backwardness.

Ghaffari lived in Europe from the age of 10. A regular at the Paris Cinémathèque, he befriended Henri Langlois and with his encouragement returned to Iran in 1949 to initiate the Iranian equivalent of the Cinémathèque, Kanoon-e Melli-e Film, which hosted 616 screenings up to the time of the revolution.

Wednesday, 15 July 2015

The Bloodless Battles of Documentary Cinema

يادداشت زير براي فصلنامۀ «سينما حقيقت» نوشته شده و در آن سعي كردم دلايل پشت انتخاب‌هايم براي «بهترين مستندهاي تاريخ سينما»، رأي‌گيري ماهنامۀ سينمايي «سايت اند ساوند» در سال 2014، را توضيح بدهم. محض يادآوري فيلم‌هاي انتخابي من اين‌ها بودند: صداي جاز (جك اسمايت، 1957)؛ روياي نور (ويكتور اريسه، 1992)؛ شوا (كلود لانزمان، 1985)؛ تاريخ‌(هاي) سينما (ژان لوك گدار، 1988)؛ خانه سياه است (فروغ فرخ‌زاد، 1962)؛ هتل ترمينوس: زندگي و دوران كلاوس باربي (مارسل افولس، 1988)؛ رابينسن در فضا (پاتريك كيلر، 1997)؛ درس‌هايي در ظلمت (ورنر هرتزوك، 1992)؛ پ مثل پليكان (پرويز كيمياوي، 1972)؛ نبرد شيلي (پاتريسيو گوزمان، 1976).

دربارۀ يك انتخاب
نبردهاي بي‌خونريزيِ سينماي مستند
احسان خوش‌بخت

اين رأي‌گيري بايد خيلي زودتر از اين‌ها انجام مي‌شد. در عين حال نگاه كنيد كه بيش‌تر فيلم‌هاي انتخابي، اگر بر حسب دهه دسته‌بندي‌شان كنيم، مال پنج دهه اخيرند، يعني فيلم‌هاي مستند محبوب سينماگران و منتقدان بيش از نيم قرن بعد از تولد سينما ساخته شده‌اند. اين نكته باعث مي‌شود تا حاصل اين انتخاب در نقطه مقابل سينماي داستاني قرار بگيرد كه غول‌ها و نام‌هاي ستايش شده‌اش به نيمه اول قرن تعلق دارند (گريفيث، اشتروهايم، چاپلين، ولز، هيچكاك). آيا نتيجه‌گيري مي‌‌تواند چنين بيان شود كه سينماي مستند هنوز بالنسبه جوان است و به همين خاطر كم‌تر از حدي كه مستحق آن بوده مورد توجه قرار گرفته است؟ اگر چنين استدلالي را بپذيريم بايد خودمان را براي دادن پاسخي قانع‌كننده براي پرسشي تاريخي آماده كنيم كه مگر سينما از همان آغاز خروج كارگران از كارخانه يا معادل‌هاي آلماني، آمريكايي و انگليسي سينماي اوليه مستند نبوده است؟
اگر نخواهيم تدوين مفهوم سينماي مستند توسط فيلم‌سازان بريتانيايي در دهه 1930 را در نظر بگيريم - كه يك‌ چشم‌پوشي بر حق است چرا كه آن‌ها فقط چيزي را تعريف كردند كه از آغاز سينما وجود داشته - بايد گفت اين حس اضطرار تاريخي سينماي مستند است كه باعث مي‌شود فيلم‌هاي مستند هر دوره بيش‌تر به معاصرانش خوش بيايد و با آن‌ها ارتباط برقرار كند. خر.ج كارگران از كارخانه‌اي در ليون براي ما سندي از اواخر قرن نوزدهم است، اما در زمان نمايش اوليه‌اش، سندي از «حال» بوده است.

Friday, 19 June 2015

A Simple Event: La Nascita Della Nouvelle Vague Iraniana


My programme notes for the upcoming Iranian cinema sidebar at Il Cinema Ritrovato (June 27 - July 4, 2015, Bologna, Italy)