اينگمار برگمان |
اینگمار برگمان درباره موشت روبر برسون
جان سایمون: برسون چطور؟ درباره او چه احساسی دارید؟
برگمان: آه موشت! عاشقش شدم! عاشقش شدم! اما بالتازار خیلی ملال آور بود وسط فیلم همه اش خواب بودم.
سایمون: من خانمهای جنگل بولونی و یک محکوم به مرگ گریخت را دوست داشتم ولی باید بگویم بهترین او، خاطرات کشیش روستا ست.
برگمان: من هم آن را چهار یا پنج بار دیده ام و می توانم باز هم ببینم ولی موشت...موشت!
سایمون: ولی موشت روی من تاثیر خاصی نمی گذارد
برگمان: واقعا نه؟ بگذار حالا یک چیزی راجع به موشت بگویم. فیلم با دوستی شروع می شود که موشت را نشسته و گریان می بیند و موشت رو به دوربین می گوید که مردم چه طور باید بدون من به زندگی ادامه دهند و همه اش همین است. وبعد عنوان بندی و کل فیلم آغاز می شود. همه فیلم درباره همان صحنه است. موشت یک قدیس است و همه رنجها را بر دوش می کشد و هر چه دوروبرش اتفاق می افتد را به درونش می ریزد. و این تفاوتی بزرگ میان او و بقیه آدم هایی که دور وبرمان زندگی می کنند ایجاد می کند. من اعتقادی به زندگی پس از مرگ ندارم ولی فکر می کنم بعضی آدمها از بقیه مقدس ترند و همان ها زندگی را کمی قابل تحمل تر می کنند. و او یکی از آنهاست ،یکی از ساده ترین هایشان و وقتی که مشکلات بقیه آدمها را می بیند خود را غرق می کند.این احساس من است ولی از بالتازار یک کلمه هم نفهمیدم.
سایمون: ولی همه اینهایی که گفتید درباره الاغ هم صادق است.او هم رنج بقیه آدمها را بر دوش می کشد.
برگمان: برای من یک الاغ به هیچ وجه جالب توجه نیست من بیشتر به آدم ها علاقه دارم.
سایمون: آیا کلاً حیوانات را دوست دارید؟
برگمان: نه. عدم علاقه اي کاملاً طبیعی نسبت به آنها احساس می کنم.