Monday, 19 July 2010

La règle du jeu (Jean Renoir, 1939)





-->
قاعدۀ بازی كه قاعدۀ بازی را به ما آموخت*
قاعده بازي پايان عصر طلايي سينماي فرانسه بود؛ نتيجه منطقي شكست جبهه چپ خلق و اغتشاش فرانسه در آستانه جنگ. روزهايي كه طومار رئاليزم شاعرانه را درهم پيچيد و جا را براي آثاري دوپهلو باز كرد كه بنيان سينماي مدرن قرار گرفتند.
در زماني که از شرق فرانسه صدای ترسناك چکمۀ نازی‌ها به وضوح به گوش مي‌رسید، رنوار و دوستانش برای ساخت قاعدۀ بازی به حومۀ پاریس شتافتند. برای مدتي کوتاه در دنيا هيچ مسأله‌اي مهم‌تر از ساخت اين فيلم، كه پس از گذر از سال‌هاي گمنامي به مشهورترين شاهكار رنوار بدل شد، وجود نداشت.
فيلم به بيشتر اصول كليدي عصرطلايي سينماي فرانسه بي اعتنا مي‌ماند و در ظاهر بازي بي‌قاعده‌اي است كه تنها خود رنوار چرخاندن آن را مي‌داند. بخش مهمي از شكست تجاري و انتقادي فيلم در نمايش اول، به همين خاطر بود. رنوار با انتخاب‌ بازيگراني مهجور – با گذشتن از خير نيت اوليه‌اش براي دادن نقشي به ميشل سيمون - به سنت رايج ستاره محوري در سينماي فرانسه بي‌اعتنايي كرد. او مثلاً نورا گرگور اتریشی را فقط به این دلیل انتخاب کرد که او و شوهر شازده‌اش از دست نازی ها فراری و آوارۀ فرانسه شده بودند. و خود رنوار كه همیشه آرزو داشت تا در یکی از فیلم‌هایش بازی كند فرصت را مغتنم شمرد و نقش اكتاو را به عهده گرفت. اگر چه عده‌اي بازي او را به مسخره گرفتند، اما حضور رنوار روی پرده مثل حضور نمایش‌گردانی است که این بزم دیوانه‌وار را تا به انتها با مهارتی بی‌نظیر هدایت می‌کند.

نمایش فیلم در شیک‌ترین سینماهای پاریس آغاز شد اما ناگهان مشتریان خوش پوش همان سالن‌ها شروع به داد و فریاد و آتش زدن روزنامه و پرتاب كاغذ مشتعل به سوی پرده کردند، آنها نمی‌توانستند تصویری چنین استهزاء آمیز از خود و طبقه‌اي كه به آن تعلق داشتند را تحمل کنند. منتقدان نیز هر احساسي كه داشتند، شرايط را چندان براي پشتيباني از فيلم مساعد نمي‌ديدند و بدوبیراه گفتن‌ها چنان بالا گرفت که قاعده بازي پس از سه هفته از پرده پایین کشیده شد، در حالی که فیلم قبلی رنوار، la bête humaine حدود چهار ماه در سینماهاي پاريس باقی مانده بود.
کمی بعد رنوار را مجبور کردند که 33 دقیقه از فیلم (شامل بخش‌های زيادي از شخصیت خودش، اکتاو) را کوتاه کند. با اشغال پاریس و وارد شدن نام فیلم به فهرست فیلم‌های ممنوعه حکومت ویشی، قاعدۀ بازی ديگر فیلم به آخر خط رسيده‌اي به نظر می‌رسید. اندكي بعد، در هنگام آزادسازی پاریس توسط متفقین، یکی از هواپیماها اشتباهاً بمب خلاصي را به روی استودیوهای بولون انداخت و نسخۀ اصل فیلم را طعمۀ آتش کرد. قاعدۀ بازی قربانی انواع شقاوت‌هایی می‌شد که خود آن ها را به تمسخر گرفته بود و از سوی دیگر آن ایمان غايي به نهاد پاک بشر كه در آثار رنوار وجود داشت در انتها باعث نجات فیلم شد.

چنین بود که دو خورۀ فیلم و مدیر سینماکلوب‌های موج نویی در پاریس با جمع کردن تمام نسخه‌های فیلم از سینماهای پاریس و مرمت آن به شکلی که مورد نظر رنوار بود نسخه‌ای نود دقیقه‌ای از فیلم درست کردند. كمي بعد كشف معجزه‌آساي تعداد زيادي از حلقه‌هاي استفاده نشده فيلم مصالح اصلي نسخه طولاني و كامل فيلم – به شكلي كه ما امروز مي‌بينيم – را فراهم كرد. يكي از اولین بیننده‌هاي این نسخۀ تازه خود رنوار بود که در حین تماشاي آن اشک می‌ریخت.
به شهادت قاعده بازي هنرمند تنها كسي است كه بر مفهوم نهايي پديده‌ها آگاهي دارد. بسياري از صحنه‌هاي فيلم كه در زمان خودش فانتزي‌هايي خطرناك خوانده مي‌شد در روزهاي اشغال فرانسه به واقعيت پيوست. كافي است در مستند غم و ترحم مارسل افولس نگاهي به بارون جوان فرانسوي كه با افتخار به اس اس پيوسته كنيم و بسياري از اعيان خوش پوش و غرق در عشرت قاعده بازي را در صورت او به خاطر آوريم.
* از جمله رابرت آلتمن درباره فيلم، نوشته شده روي پوستر تبليغاتي آن

Wednesday, 14 July 2010

New York, New York




نيويورك، نيويورك
احسان خوش‌بخت
نیویورک به دو شهر اسطوره‌ای حیات بخشیده است. یکی نیویورک رمان‌ها، نمایشنامه‌ها و اشعارست که برای دو قرن به شهری که بالاترین و پست‌ترین را توامان در خود دارد پرداخته‌اند. «دراین شهر ما در ایستگاه بروکلین می‌ایستیم و سوار بر ترن به خیابان پنجم لبريز از تاکسی‌ها می‌رسیم، در لژ ویژه آکادمی موسیقی جا خوش می‌کنیم و در اتاق پذیرایی خانه‌اي كه به سنت معماري يوناني در واشنگتن اسکوئر آراسته شده آرام مي‌گيريم. به هولدن کالفیلد در سنترال پارک، ناتان دیترویت و اسکای مسترسون در تایمز اسکوئر، استینگو در بروکلین، گتسبی و دیزی در هتل پلازا ملحق می‌شویم. در آپارتمان‌های ایست‌ساید پنهانی به منازعه زوج‌های جوان گوش می‌سپاریم. در بالای وست‌ساید صدای فقر را با لهجه‌ای ناآشنا می‌شنویم؛ این بار در قهوه‌خانه‌های ماتم زده‌ای که سال بلو و بقایای خوانندگان پیرایزاک باشویس لیوان‌های غمگینشان را بالا می‌اندازند. پوچی و خشم در بلوک‌های مستاجرنشین هارلم در لنگستن هیوز یا در چشم‌انداز اتوپیای رو به اضمحلال پروژه خانه‌سازی جیمز بالدوین، در هوای گرم و راکد نوشگاه هری هوپ؛ در وست ساید پایین یوجین اونیل كه تنفس دشوار می‌شود. ملویل و دریا، فرانک اوهارا و وعده مدرنیسم از سیگرام پلازا، عبور از ایست ریور با ویتمن و انتظار در ایستگاه پنسیلوانیا با وولف، ما به شهر لحظه‌ها گوش می‌سپاریم و خود زمان را می‌شنویم.» (خط افق سلولويدي، جيمز سندرز) و نيويورك موزيسن‌هاي جاز؛ نيويورك الينگتون سوار بر قطار A، پاييز با بيلي هاليدي در عمق دره‌هاي فولادي و در ميان بادهاي سرد بيش‌ از حد تحمل گوشت و استخوان، و تابستان دم كرده با چارلي پاركر در كافۀ بردلند.
نيويورك بیشتر از هر شهری در عالم شاهد تكاپوي اجتماعی است. صحنه‌هايی در خور هر داستانی از ظهور و سقوط سریع شخصیتها. مردم از تمام طبقات اجتماعی در کنار هم و در انبوه جمعیت پیش می‌روند. جایی مناسب برای غیرعادی‌ترین آشنایی‌ها – بین زنی بازیگر و ولگردي مفت خور، بین خانم‌باز و منشی – و خلاصه آن‌قدر رفت و آمد از همه نوع در این شهر وجود دارد که هر خالقي می‌تواند طرح هر قدر عجیب و غیرعادی درامش را بر آن بنا کند. هر قدر غیرمعمول باز هم متقاعد کننده.
اما صورت اسطوره‌ای دیگر نیویورک از آن سینماست، شهری که حتی بیشتر از شهر ادبی آن در تصور ما به عنوان جوهره ابدی نیویورک جا خوش کرده است. چرا؟ ساده ترین جواب می‌تواند این باشد که فیلم‌ها خیلی عامه پسندتر از کتاب‌هایند و در تمام دنیا از آسیا و اروپا تا آمریکای جنوبی و خود ایالات متحده فیلم‌های نیویورکی نزدیک به یک قرن است که به نمایش درمی‌آیند. برای خارجی‌ها تصویر شهر اسطوره‌ای معنایی ویژه نیز دارد چرا که مکانی واقعی را توصیف می‌کند؛ جایی که در همان لحظه‌ای که در واقعیت وجود دارد در اسطوره نیز بازآفرینی می‌شود. برخلاف مثلاً یک فیلم وسترن که توسط همه به عنوان دنیایی گمشده در غبار گذشته بازشناخته می‌شود نیویورک شهری است که حتی با این که روی پرده خلق می‌شود آنجاست و آماده است تا به دیدارش برویم.
به نظر می‌رسد نیویورک و سینما برای یکدیگر ساخته شده‌اند. نیویورک شهری است خستگی ناپذیر، پویا و ایده‌آل برای تصاویر متحرک و ساخت یک فیلم. شهری با تصاویر قدرتمند از بناهای افسارگسیخته و تندوتیز عمودی و گستره‌های افقی، دیواره‌های شفاف و سایه‌های تاریک و تونالیته‌های ظریف بينابين؛ مناسب برای یک فیلم در بصری‌ترین شکل ممکن. شهر زندگی‌های برق آسا که مناسب ایجاز مورد نظر فیلم‌هاست و همه باید داستان‌هایشان را، حتی داستان‌هایی حماسي را، در کم‌تر از صد دقیقه بازگو کنند. وسعت نامحدودی برای دستمایه‌ها وجود دارد چراكه یکی از مهم‌ترین ارزش‌های شهر ابعاد و پیچیدگی فوق العاده آن است. چه‌قدر فیلم تا بحال در نیویورک ساخته شده؟ صدها و حتی هزاران.
اصلاً فیلم‌سازی از خود نیویورک آغاز شده. ادیسون، لومیرها و حتی ملي‌یس شعبه‌ای در این متروپولیس داشتند و به خوبي می‌دانستند که هیچ شهری به اندازه نیویورک آماده پذیرش و گسترش این سرگرمی غیرعادی نیست. حتی بعد از این که صنعت غول پیکر شده سینما برای بهره‌وری از آفتاب بیشتر و زمین‌های آزاد خدا به ساحل غربی منتقل شد این نیویورک بود که طیاره‌ها و ترن‌های مملو از استعدادهاي تازه كشف شده را به هالیوود می‌فرستاد. حتي بعد از زمانی که فیلم‌سازان به کالیفرنیا هجرت می‌کنند هنوز هم نیویورک موضوع فیلم‌هاست. شاهد، خود عناوین فیلم‌هایند که از اين شهر وام گرفته شده‌اند:
بخش‌ها: منهتن، ملودرام منهتن، درختي در بروکلین می روید، در بروکلین اتفاق افتاد، برانکس قلعه آپاچی. خیابان‌ها: خیابان چهل و دوم، وال استریت، معجزه در خیابان سی وچهارم، خانه‌اي در خیابان نود و دوم، جیب بر خیابان جنوبی، زندانی خیابان دوم. محله‌ها: ایستگاه بعدی گرینویچ ویلیج، کاتن به هارلم می آید، داستان وست ساید. مغازه‌ها، کلوب‌ها و تئاترها: صبحانه در تیفانی، کاتن کلاب، شبی که آنها به مینسکی تاختند. هتل‌ها: پلازا سوییت، آخرهفته در والدورف . ساختمان‌ها، المان‌ها و پارك‌ها: امپاير استيت در ماجراي بيادماندني و كينگ كونگ، مجسمه آزادي در خرابكار، پل بروكلين در شهر برهنه، سنترال پارك در مرد من گادفري و تایم اسکوئر در هزاران تصوير متحرك سينمايي و غير سينمايي. در پس زمینه خبرهايي از دنياي سرگرمي، کنسرت‌های موسیقی، تبلیغ آخرین جادوهای دیجیتال ژاپنی به اضافه سایر نشانه‌های جهانی مانند کوکاکولا، چهارراهی که واقعیت و رويا را به‌هم می‌رساند و از آنجا به هزاران شاخه با هزاران زبان تقسیم می‌شود. تلویزیون‌های غول آسايي که تصویری فوتوریستیک از شهر می‌سازند. حتي خبر مرگ سلطان رسانه‌ها چارلز فاستر کین در همشهري كين بر صفحه‌های لامپی غول آسای همین میدان اعلام شد.
البته هیچ نامی با برادوی قابل مقایسه نیست که به تنهایی دنیای فیلمیک خودش را بنا کرده است و هیچ مکانی در دنیا به اندازه آن اسم فیلم‌ها نبوده است. همه ملودی‌های برادوی (40، 38، 36،29)، دو دختر در برادوی، دو بلیت به برادوی، فرشتگان بر فراز برادوی و گلوله‌ها برفراز آن، ریتم برادوی و سرناد آن. برادوی از سوراخ کلید، خوشگلا در برادوی و خوشگلایِ برادوی، تزار برادوی و حضرت سلیمان آن. دکتر برادوی و دوشیزه کوچک برادوی. چارلی چان در برادوی، خانواده بارکلی از برادوی و دنی رز برادوی. مین استریت به برادوی، آریزونا به برادوی، برادوی به هالیوود. تازه اگر نخواهیم به زامبی‌ها در برادوی اشاره کنیم. و سينمادوستان و مردم عادي با این نشانه‌های شهری، چنان‌كه گویی مال شهر خودشان است، كاملاً آشنا هستند.
این پیوندی بنیادین است. مثل یک فیلم نیویورک نه تنها به رومانس، شکوه، خطر و ماجرا جان می‌بخشد بلکه مرزهای غایی آن را تعریف می‌کند. نیویورک هرچه که هست، سينما نيز در ذاتش همان است و فقط سعی می‌کند به آن ابعاد و گستردگی بیشتری بدهد. فیلم، نیویورک را دگرگون کرده، شهری فراخ با هر معیاری که حتی از خلال ابرها و از دید طیاره‌ها نیز غول آسا به نظر می‌رسد. نيويورك اسكورسيزي، نيويورك روشنفكران در جزيره منهتن وودي آلن و به قول جورج کیوکر بوی فاضلاب خیابان در فیلم‌های اندي وارهول. خيابان چهل و دوم با موسيقي جاز در فيلم‌هاي كاساوتيس و نيويورك پليس‌ها و قاضي‌هاي سيدني لومت. امروز تصویر لندن، پاریس، رم و نیویورک علاوه بر شهری با مشخصات جغرافیایی معلومش به فیلم‌های کارول رید، تروفو، فللینی و وودی آلن هم بستگی دارد، بخشی ناخودآگاه که شاید تاثیری ژرف‌تر داشته باشد.

Wednesday, 30 June 2010

Tuesday, 29 June 2010

Notes on Celluloid Architecture


فیلم‌ها، مثل زندگی، به‌تنهایی بی‌معنايند. همان‌طور که زندگی با اضافه شدن مفاهیمی قراردادی، و بیشتر از همه با نزدیک‌کردنش به حقایقی مسلم و حی و حاضر – مثل طبیعت – به نقطه‌ای قابل زیستن می‌رسد، سینما نیز باید از جای ِ سنگین و پایۀ سیمان گرفته‌اش آزاد شود و در ارتباط با زندگی و سایر هنرها به معنایی برسد که شایسته آن است. آن‌چه ادبیات یا تئاتر می‌توانسته برای سینمای انجام دهد در طول صد سال گذشته – لااقل از منظر تئوری و تحلیل فیلم – انجام شده و تغییر و تنوع آن در این سال‌ها چنان اندک بوده که می‌توانیم ادعا کنیم ملال و تکرار آن بیشتر از سود و لذتش بوده است. من تمام سعی‌ام را انجام داده‌ام تا بتوانم هر چه بیشتر «در فیلم‌ها» ببینیم، درست به همان اندازه که سعی کردم هر چه بیشتر «از فیلم‌ها» ببینیم. در این کتاب، تلاش من برای معرفی یکی از بخش‌های کمتر مورد توجه قرار گفته هنر فیلم، یعنی معماری و فضاست. نگاه من به مسأله متناوباً بین نگاه یک سینماگر و یک معمار در نوسان بوده است؛ با این پیش فرض که رابطه منطقی دو معماری و سینما، با آگاهی از مفاهیم بنیادین آن و حفظ استقلال هریک، منجر به ظاهر شدن تصویری تازه از تأثیر متقابل این دو هنر برهم شود.
گري كوپر در سرچشمه

کتاب معماری سلولوید تلاشی است برای دادن مسیری تازه به نگاه ِ تماشاگر. در حالی که خیره ماندن به ستاره فیلم، نور، رنگ و حرکت برای تماشاگر سینما امری طبیعی است، و از خلال آن‌هاست که روایت سینمای خوانده، یا درک، می‌شود، درک "فضا" در اثر سینمایی همچنان بیشتر به شکلی ناخودآگاه صورت مي‌گيرد. هدف من در این کتاب مروری دوباره بر عناصر سازنده دنیا فیلم است، تا آن حد که بتوان از فضای فیلم به اندازه ستاره فیلم لذت برد و سخن گفت. فضا، از پس ذهن بیننده و از حد قیاس‌ ناخودآگاه با تجربیات فضایی حقیقی او رها شده، پیش آمده، و با روش‌هایی مشخص برای مشاهده و تحلیل به یکی از مهم‌ترین اجزاء قابل ِ تحلیل اثر سینمایی بدل می‌‌شود.
تحقير

فضای اثر سینمایی عبارتست از هر آنچه در قاب می‌بینیم از بازیگران گرفته تا معماری صحنه، اما این فضا بیشتر از همه تعیین نوع رابطه این عناصر با همدیگر است که می‌تواند توسط کارگردان، از مرحله طراحی فیلم و فیلم‌برداری تا تدوین و افزوده‌های کامپیوتری، دستخوش تغییرات فراوانی شود. درست است که بیشتر تمرکز این کتاب روی نقش معماری در فیلم، طراحان صحنه و کارگردانان در خلق دنیای فیلم و اتمسفر منحصربفرد آن است، اما نباید فراموش کرد که کسانی چون منی فاربر، ستاره‌های سینما را نیز یک "واحد فضایی" در فیلم می‌دانستند، عقیده‌ای که در نگاه اول کمی مکانیکی به نظر رسیده، اما در نهایت توضیح دهنده بسیاری از پیچیدگی‌های هنر فیلم است و توضیح این که چرا هنوز جان بَری‌مور ستاره‌ای بی‌رقیب مانده و چرا با تمام تقلاهای ستارگان امروزی برای «خوب بازی کردن»، بازیگری مثل ادوارد جی رابینسون ( که یکی از سه نفری است که کتاب به آن‌ها تقدیم شده) با یک اشاره‌ می‌تواند حضور آن‌ها را کم‌رنگ کند.
سين سيتي

شِکل کتاب و بخش‌های مختلف آن به صورتی است که می‌توان آزادانه از هر فصلی شروع به خواندن کرد، اما ترجیح شخصی من، خواندن از آغاز و رعایت سیر ِ 1) مفاهیم بنیادین 2) کارگردانان، فیلم و بازنمایی فضایی 3) طراحان و معماری فیلم است.
در بخش‌های مختلف کتاب (سه بخش کلی و هفده فصل ِ زیرمجموعه آن‌ها) تلاش شده تا مفاهیم بنیادین دو هنر (در رأس آن‌ها تکیه روی مفهوم فضا و زمان، و یا آن‌طور که در کتاب خواهید دید: فضا-زمان) و شکل استفاده کارگردان‌ها از معماری و نحوه بازنمایی فضا در آثار آن‌ها (با تکیه بر آثار آنتونیونی، هیچکاک و برسون) طرح شود. هم‌چنین مرور تاریخ طراحی فیلم و دکورهای سینمایی، مطالعه آثار هشت طراح از دوره‌های مختلف سینمای اروپا و آمریکا و بازخوانی سبک معماری ویژه هر استودیو، ژانر و کشورهای مختلف - که با نزدیک به 500 تصویر همراه شده - بخشی مهم از کتاب را تشکیل می‌دهد.
2046

در پایان، ایده‌آل من، این است که تحلیل فیلم بیشتر از هرچیز به تحلیل فضای اثر سینمایی اختصاص پیدا کند (که امیدوارم با "معماری" آن اشتباه گرفته نشود، چون معماری فقط بخشی از آن است) چراکه تصور من این است، دلیل کشش ما به فیلم‌هایی چنین متفاوت در داستان‌، دیدگاه‌، و ظاهر، در یک نقطه مشترک است: جاذبه دنیای منحصربه‌فرد و سیال سینما که با ظرافت و خلاقیت بی‌مانند ساخت یک آسمان‌خراش قابل مقایسه است. تنها تفاوت این است که در این‌جا مصالح کار به جای فولاد و بتن، نور، سایه و رنگ‌اند و به جای معماری ایستا، معماری شناوری که زمان و مکان را درمی‌نوردد به موضع خلاقیت فیلم‌سازان بدل شده است. این همان چیزی است که آن را معماری متافیزیک می‌خوانم، دنیایی که امروز تأثیر آن بر دنیای واقعی بسیار بیشتر از نفوذ واقعیت بر جهان فیلم شده است.
احسان خوش‌بخت
اين نوشته اولين بار به‌عنوان «يادداشت مؤلف» در بخش ويترين كاغذي ماهنامه 24 در شماره خرداد 1389 چاپ شده است.



Sunday, 27 June 2010

Liberalism/Fascism

Still:
André Kertész

Motion:
Henri Verneuil's La Vache et le prisonnier (1959)

Saturday, 26 June 2010

All That Trash#1 : The Giant Gila Monster


اين نوشته، دومين پست وبلاگ بود، كمي بيشتر از يك سال پيش. يك‌بار در ماهنامه فيلم، در صفحه بازخواني‌ها و به‌عنوان بخشي از اداي دين من به فيلم‌هاي بد – واقعاً بد! – چاپ شد، تا اين كه متوجه شدم فيلم مرمت شده و به طرز مضحكي رنگ شده است. تجديد دوباره اين پست، حالا رنگي!

زبالۀ مفرّح

گيلا، هيولاي غول آسا (روي كلاگ،1959) يكي ديگر از آن زباله‌هاي سينماييِ مارمولكي است كه نمي‌دانم چگونه به دام تماشايش مي‌افتيم، اما به محض آغاز فيلم ابتذال بي‌ادعا و اغراق آميزش ما را تشويق به ادامۀ خود آزاري مي‌كند. منظورم از «مارمولك» جنبۀ تحقير آميز اين كلمه نيست، چرا كه اين فيلم‌ها هر چيزي هستند الا زرنگ و موزي كه معناي رايج كلمۀ مورد نظر است. خيلي ساده، گيلا يكي از ده‌ها فيلمي است كه با نماهاي نزديك از يك مارمولك، قصد ترساندن مردم را دارند. منتقدان و مورخان زيادي در عصر بيداري سينماروها و خودآگاهي آن‌ها نسبت به فيلم‌هاي بد اين آثار را حاصل هراس‌هاي دورۀ جنگ سرد و انفجار اتمي مي‌دانند اما باور كنيد بعضي از اين فيلم‌ها، مانند همين گيلا حقيرتر از آنند كه بازتاب وحشت هيچ نوع تنابنده اي در هيچ دوره‌اي از تاريخ باشند.


اما شگفتي سينما در اين‌جاست كه حتي زباله‌اي چون گيلا نيز مي‌تواند بدون تحميل هيچ معاني والايي، تصويري از يك دوران و شكلي منجمد شده از حماقتي باشد كه بشر گاه و بيگاه بدان دچار مي‌شود. امتياز اين فيلم‌ها اين است كه شما را از اين كه چرا سازندگانش به روي فرش قرمز كن راه رفته‌اند و در عين حال چنين مزخرفي سرهم كرده‌اند برآشفته نمي‌كند. زباله‌هاي خوشايند سينمايي آن دسته از فيلم‌ها هستند كه نام‌هاي بزرگي را حمل نمي‌كنند. شايد شنيدن نام كوئنتين تارانتينو دافعه‌اي آني داشته باشد، اما چه كسي مي‌داند روي كلاگ كه بوده و چه كرده است؟ بعيد مي‌دانم اين نام عجيب و غريب واقعاً متعلق به يك انسان بوده باشد و خدا مي‌داند چه كارگردان مأخوذ به حيايي، تحت اين نام توليد زباله مي‌كرده و با ساخت اين فيلم‌ها، بدون پا گذاشتن روي هيچ فرش قرمزي، روزي‌آور يك خانواده بوده است.

اما نكتۀ حائز اهميتِ اين فيلم هيولايي درجۀ سه، پيوندي است كه ميان اسطورۀ اتوموبيل در فرهنگ آمريكايي - كه در سال‌هاي واپسين دهۀ 1950 و دهۀ پس از آن در اوج خود بود - و هيولاهاي بدنهاد ايجاد كرده است. كمتر نمايي در فيلم وجود دارد كه اتوموبيل در آن ديده نشده يا نقشي محوري نداشته باشد. آدم‌ها با اتوموبيل‌هاي بزرگ و كوچك و مدرن يا كهنه‌شان به استقبال خطر مي‌روند، در اتومبيل مي‌ميرند يا با اتوموبيل از خطر رهايي پيدا مي‌كنند. عجيب نيست كه قهرمان روغني و چرب فيلم، چِيس (دان ساليوان) هم يك مكانيك اتوموبيل است. در واقع سال‌ها پيش از تصادف ديويد كراننبرگ، ماشين پرستي و شهوتِ وسايل نقليۀ موتوري از اين فيلم گرفته تا فيلم‌هاي موتورسيكلتي راجر كورمن، سينماي آمريكا را زير و رو كرده بود. جنبۀ مفرح گيلا اين است كه تلاش‌هايش براي افزودن جنبه‌هاي اخلاقي به مسأله و آموزش‌هايي جنبي، مانند «در حين مستي رانندگي نكنيد»، خود به نوعي خوراك كميك - البته كاملاً ناخودآگاه - فيلم تبديل مي‌شود.

آدم‌هايي كه در راه منتظر ماشين‌هاي گذري‌اند، و در واقع اتوموبيل ندارند (!) و رانندگان مست بهترين خوراك سوسمار يا مارمولك عظيم فيلم‌اند. عيبي هم ندارد كه اين همه ماشين در فيلم استفاده شده، چرا كه حداقل ماشين‌هاي فيلم از آدم‌هاي آن بهتر بازي مي‌كنند. اگر ماشين‌ها و هيولا را دو نقطۀ محوري فيلم در نظر بگيريم با ظهور نقطۀ سوم، راك اندرول، مثلث محوري و صد البته پوشالي فيلم كامل مي‌شود.

پس از مدتي سر و كلۀ يك متخصص موسيقي راك اندرول پيدا مي‌شود كه در حين مستي در رانندگي، گير هيولا افتاده اما توسط آرتيسته نجات پيدا مي‌كند. آرتيسته ماشين او را تعمير مي‌كند (آدم‌ها به جاي زخم برداشتن، ماشين‌هايشان خراب يا نابود مي‌شود!) و در عوض اين «دي جِي» ، آهنگي از مكانيك جوان ضبط مي‌كند و او را مشهور مي‌كند.

بهترين سكانس فيلم، سكانس آخر آن است كه در آن همۀ ماشين‌ها، هيولا و موسيقي كذايي در يك قاب به نمايش گذاشته مي‌شوند. هيولا از سمت راست قاب و از ميان اتوموبيل‌ها وارد مي شود و به طرف سالن رقصي مي‌رود كه رقاصان بي‌خبر از مارمولك غول‌آسا تمام شب به موسيقي راك‌اندرول دو پولي آقاي «دي جِي» مي‌رقصند، يك اجماع دقيق براي فيلمي به غايت نادقيق و وارفته. آرتيسته هيولا را با ماشينش منفجر مي‌كند و حالا تنها غصه‌اش اين است كه بي‌ماشين چه كند! كلانتر او را تسكين مي‌دهد و مي‌گويد: «نگران نباش، خودمون يك نوش رو بهت مي‌ديم.»


بگذاريد براي اختتام مطلب به نكات ديگري از ظرايف بي‌شمار گيلا اشاره كنم: اول اين كه موسيقي فيلم از سه نٌت تشكيل شده است و در نوع خود مي‌تواند رقيب قدرتمندي براي فيليپ گلس قلمداد شود. دوم اين كه اوج فيلم و كلايمكس آن فقط بيست ثانيه است. الگويي ديگر براي اين كه ببينيد چگونه مي‌توان تماشاگر را 70 دقيقه فقط براي بيست ثانيه معطل كرد.

اين فيلم جزو معدود فيلم‌هاي دورۀ خودش است كه توسط چند تهيه كنندۀ ناشناس در تگزاس ساخته شده و مي‌توان ادعا كرد جزو معدود فيلم‌هاي تگزاسي تاريخ سينماست. بيشتر بازيگران آن هم قوم و خويش‌ها و دور و بري‌هاي خود اين تهيه كننده‌اند كه فيلم ديگرش در همان سال باز هم توسط روي كلاگ ساخته شده است. اسم اين زبالۀ مشهور ديگر هست: The Killer Shrews

و آخرين نكته اين كه مارمولك به دستۀ خزندگان تعلق دارد و اين موجودات اصولاً از نعمت بزرگ دست و پا بي بهره‌اند، براي همين اصطلاحاً مي‌خزند. اما مارمولك گيلا اين محدوديت‌هاي خدادادي را پشت سر گذاشته و انسان‌هاي بي نوا را با دستش شكار مي‌كند. كافي است نگاهي به پوستر فيلم بيندازيد تا اين ايدۀ متهورانه آقاي كلاگ شما را هم ميخكوب كند.



The Giant Gila Monster (1959)
Director:Ray Kellogg
Writers:Ray Kellogg (story),Jay Simms (screenplay)
Original Music:Jack Marshall
Cinematography:Wilfred M. Cline
Film Editing:Aaron Stell
Set Decoration:Louise Caldwell
Cast:
Don Sullivan ... Chase Winstead
Fred Graham ... Sheriff Jeff
Lisa Simone ... Lisa
Shug Fisher ... Old Man Harris
Bob Thompson ... Mr. Wheeler
Janice Stone ... Missy Winstead
Ken Knox ... Horatio Alger 'Steamroller' Smith
Gay McLendon ... Mom Winstead
Don Flournoy ... Gordy
Cecil Hunt ... Mr. Compton
Stormy Meadows ... Agatha Humphries
Howard Ware ... Ed Humphries
Pat Reeves ... Rick
Jan McLendon ... Jennie