Tuesday, 15 February 2011

Homage to Parviz Davaie

به مناسبت چاپ كتاب «امشب در سينما ستاره» برنامه اي براي پرويز دوايي در تهران ترتيب داده و به رسم اين سال ها ويدئويي از او يا فيلم‌هاي مورد علاقه و محبوبش را نشان داده بودند. من در اين مراسم حاضر نبودم، اما بعدتر هوشنگ گلمكاني ويدئوي ضبط شده از مراسم را نشانم داد و فيلم‌هايي كه براي پرويز گذاشته بودند با بي ربط بود و يا بي كيفيت. او از من خواست تا دو كليپ كوتاه آماده كنم و من هم اين كار را كردم، اما نمي دانم از آن‌ها استفاده شد يا نه. اين دو ويدئو را امروز در «يوتيوب» گذاشتم تا لااقل همه بتوانند ببينند. يكي با ريتم تند و ديوانه‌وار گروه «باك كليتون»، كه براي اشاره به سينما به عنوان «تفنگ» يا اسباب معاشقه با خشونت است، و فيلم دوم، با ريتم آرام و موسيقي «كولمن هاوكينز» با همراهي سازهاي زهي، براي تصوير دوم سينما به عنوان ابزار معاشقه در تاريكي. تلفيق اين دو، همان طور كه بارها از دهان اين و آن شنيده ايد - كه معمولاً به بهترين شكل توسط «ژان لوك گدار» بيان شده - سينما = تفنگ + دختر. امروز براي من ترديدي باقي نمانده كه اين بهترين اشاره به ماهيت سينماست. اما ويدئوهاي پرويز اداي دين من به اوست، با تمام علاقه‌اي كه به او دارم و با آگاهي كامل از تفاوت‌هايمان كه شايد تفاوت بين دو نسل باشد، و نه دو آدم، يا دو سينمادوست.







Wednesday, 2 February 2011

Notes from a Half-Dead Cinephile

Five minutes after take-off it starts shaking. After 10, it was juddering like a cradle Airplane was completely out of control. Cries and prayers started. Pilot tried to calm people down, but his voice was so trembling that he couldn't finish his message. One of the crew fainted. Suffocatings, throwing ups, cryings and prayings. Man next to me with a face of pure horror looked at me, and while my legs were out of control and probably my face colorless, I tried to calm him. He had a baby girl, and with a mournful voice was talking to her and kissing her. I said goodbye to my family and friends, and I was sure than in a minute I'll be in ashes. This is my last night flight, with a 35-years old 727 of an Iranian airline. Obviously I'm alive because I'm writing this. We survived miraculously. But the same thing happens many often in my homeland. PLEASE STOP SANCTIONS AGAINST SELLING PASSENGER AIRPLANES TO IRAN. NOW! DAMN IT, NOW!

Sunday, 30 January 2011

Notes on Morgan Freeman


مورگان فريمن: من به تو سفيد نمي‌گم، و تو هم منو سياه صدا نكن

بعضي بازيگران با حركات دستشان شما را متقاعد مي‌كنند، بعضي با نگاه، بعضي با فيگوري كه در نمايي تمام قد به ما مي‌دهند و استثنائاً بعضي با صدايشان. مورگان فريمن به دسته آخر تعلق دارد. وقتي كسي در ممفيسِ ايالتِ تِنِسي به‌دنيا بيايد، آن‌هم در حوالي سال‌هاي 1930، منطقه‌اي كه از آن دبليو سي هندي، اوتيس رِدينگ، جاني كش، بي بي كينگ، الويس پرسلي، جان لي هوكر، مِمفيس اسليم و بوكِر ليتل بيرون آمدند، آن‌وقت چه ميراثي بهتر از موسيقي؟

مورگان فريمن، آن موسيقي درخشان بومي را نه در ساز، نه در آواز، بلكه در صداي عادي و گفتار روزمره‌اش دارد. اين خصلت سياهان زيادي از آن منطقه بود، اما فريمن به جز آن موسيقي مادرزاد، صداي تِنور بي‌نظيري نيز داشت كه يكي از آرزوهاي پالين كيل بود تا قبل از مرگ درباره‌اش بنويسد.

پدرش در ممفيس مغازه سلماني داشت و وقتي در 1961 از نارسايي كبد مرد، مورگان براي سبك كردن بار خانواده كه دو فرزند ديگر نيز داشتند با مادر بزرگش زندگي كرد. از دوران دبيرستان بازي در تئاتر را شروع كرد و گويا نظر عده‌اي را هم به خود جلب كرد، اما از آن‌جا كه با خانواده دائماً از ايالتي به ايالت ديگر مي‌رفتند كارهاي تئاتري او، و بعدها حتي رقص، او را به جايي نرساند تا اين كه به نيويورك رسيد و در اجرايي از موزيكالِ سلام دالي! با بازيگران سياه‌پوست (و با شركت موزيسن‌هاي جاز پِرل بِيلي و كب كالووي) ظاهر شد. به موازات اجراهايي از برشت و شكسپير نقش‌هاي گذري و بدون ذكر نام در عنوان‌بندي در فيلم‌هايي مثل سمسار سيدني لومت بازي كرد. از 1974 به تلويزيون رفت و قاطي سريال‌هاي تلويزيوني شد، از آن جمله برنامه‌هاي مخصوص كودكان. اميدوار بود بتواند در تب فيلم‌هاي سياه‌پوستي كه در هاليوود ساخته مي‌شد (مشهور به blaxploitation) نقشي به او پيشنهاد شود، اما نشد و سال‌ها بعد در مصاحبه‌اي گفت: «لابد خيري در كار بوده.» و اين تنها باري نبود كه كلمه «خير» و اشاره او به مشيّت را مي‌شنيديم. واقعاً براي اين كه كسي بتواند در شصت سالگي ستاره شود جداي از استعداد، تلاش و حتي نبوغ، مقدار زيادي به مشيّت نياز دارد. با وجود نامزدي چند جايزه براي كارهاي تئاتري و تلويزيوني‌اش در اواخر دهه 1970 تصميم گرفت بازيگري را بوسيده و كنار بگذارد و در نيويورك راننده تاكسي شود، اما خوشبختانه نشد.

به مرور جايي در فيلم‌ها باز كرد. اولين بار در كنار رابرت ردفورد در بروبيكر (1980)، ساخته استاد فيلم‌هاي زندانِ ايالتي، استوارت روزنبرگ، ديده شد. هفت سال بعد اولين نامزدي اسكارش براي street smart (جري شاتزبرگ، 1987) بود كه در آن كريستوفر ريو از سرصحنه سوپرمن چهار آمده بود تا در دنياي خيابان‌هاي گناه‌آلود شهر با موريگان فريمن، در نقش يك پاانداز، يكي به دو كند و داستانش را براي يك روزنامه بنويسد. خود فريمن اين كار را بهترين بازي و نقش مورد علاقه‌اش مي‌داند! اين پالين كيل بود كه در نقدي بر فيلم، بدون آن‌كه قبلاً از فريمن چيزي ديده يا شنيده باشد، نوشت: «آيا فريمن بزرگ‌ترين بازيگر سينماي آمريكا نيست؟». قرار بود بعد از نامزدي اسكار يك‌دفعه انبوهي فيلم‌نامه و پيشنهاد به طرفش بيايد، اما نيامد و او آرام و بي‌سر و صدا نقش يك معتاد را در پاك و هوشيار (1988) بازي كرد.

رانندگي براي خانم ديزي (1989) نقشي بود كه پرسوناي بازيگري‌اش را تثبيت كرد. در همان سال در افتخار ادوارد زوييك در نقش يك سرباز سياه در جنگ‌هاي داخلي آمريكا ظاهر شد، اما مشكل اين بود كه زوييك مثل هميشه قهرمان‌بازي، سانتي‌مانتاليزم و شيكي تصاوير را با هم مي‌خواست و اين داستاني نبود كه با اين فرمول به دل بنشيند.

در دهه 1990 نقش‌هايي بهتر مي‌گرفت، به‌خصوص وقتي با نابخشوده (1992) همراه كلينت ايستوود شد و بلاخره اولين اسكار زندگي‌اش را براي عزيز يك ميليون دلاري (2005) گرفت. اما با اين كه فريمن محبوب و مورد توجه راهش را پيدا كرده، هنوز كليشه‌ها دست از سر او برنمي‌دارند. يكي از اين نمونه‌ها Bucket List (2007) بود. داستان‌ دوره كهولت و جدل با بيماري و مواجهه با مرگ كه هاليوود بعد از يكي دو موفقيت قابل اعتماد به فرمولي تازه مبدل كرد و البته اين فرمول هيچ جا سطحي‌تر و خسته كننده‌تر از اين فيلم استفاده نشده است. اماBucket نمونه خوبي است براي رسيدن به اين نتيجه كه غولي از نسل دهه 1970، مثل جك نيكلسون، چطور در كمال بي‌توجهي و سرهم‌بندي با نقشش روبرو مي‌شود (همان جك نيكلسون درباره اشميت و something’s gotta give) و بازي را كاملاً به فريمن واگذار مي‌كند. هرقدر ديدن نيكلسون مايه بي‌حوصلگي و ملال مي‌شود، ديدن فريمن آرامش‌بخش و مطبوع است. فريمن دير شروع كرد، بنابراين فرصت چنداني براي وا‌دادن به شيوه نيكلسون، دنيرو و پاچينو، در بسياري از نقش‌هاي اخيرشان، را نداشت.

در دو دهه گذشته، علاوه بر بازي‌هايش، در مستندهاي بي‌شماري به عنوان گوينده متن صداي او را مي‌شنويم، مستندهايي درباره فضا، طبيعت، گفتار متن انگليسي رژه پنگوئن‌ها، و به‌خصوص مجموعه مستندهاي تاريخ برده‌داري. فريمن يكي از دو سه بازيگر سياه‌پوستي است كه بيشترين و مهم‌ترين نقش‌هايش درباره مسائل سياهان بوده، به جز رانندگي و افتخار، نقش‌هايي مانند مالكوم ايكس در فيلم تلويزيوني مرگ يك پيامبر (1981)، كارگرداني Bopha! (1993) درباره پليس سياه‌پوستي در آفريقاي جنوبي، وكيل مدافع برده‌ها در آميستاد و نلسون ماندلا در Invictus. با اين وجود او از اين كه مستقيماً درباره اين موضوع اظهار نظر كند بيزار است. وقتي اخيراً در آمريكا يك ماه را به نام ماهِ تاريخِ سياهان اعلام كردند، مورگان فريمن از اولين كساني بود كه مخالفتش را رسماً اعلام كرد و گفت در هيچ‌كدام از برنامه‌ها و جشن‌هاي اين ماه حاضر نمي‌شود، تاريخ سياهان، يعني تاريخ آمريكا و مگر مثلاً «يك ماه تاريخ سفيدها» هم وجود دارد؟ در مقابل دوربين برنامه تلويزيوني "60 دقيقه" در توضيح اين واكنش به مايك والاس گفت: «تنها راه مبارزه با نژادپرستي اين است كه اصلاً حرفش را نزني. من به تو سفيد نمي‌گم، و از تو هم خواهش مي‌كنم منو سياه صدا نكن.»

فريمن چكيده تصوير مرد سياهِ باهوش، باوقار، مهربان و منطقي است. غروري دروني و توأم با شفقت دارد كه در بهترين‌ آدم‌هاي اين نژاد ديده مي‌شود. از اين نظر به خاطر سادگي و خاكي بودن فراموش نشدني‌اش، اعاده حيثيت او از رنگين‌پوستان آمريكايي به مراتب تأثيرگذارتر از سيدني پوآتيه از كار درآمد. او برخلاف پواتيه و نسل سياهان خشمگين مي‌تواند احساساتش را به‌درستي كنترل كند. برخلاف ستاره‌هاي پول‌سازي مثل ادي مورفي و كريس راك، فريمن آدمي بدون ادا و اصول است و حتي يك كلمه زايد و نمايشي در كارش نيست، چه روي پرده و چه خارج از آن.

به خاطر اين خصلت‌ها اولاً نقش‌هاي بي‌ربط زيادي نصيبش شد كه البته حتي در آن‌ها جديّت او متقاعد كننده بود (نقش خدا در بروس توانا و رييس جمهور آمريكا در Deep Impact) و دوم اين‌كه فهميد مردم نمي‌توانند او را در نقش منفي ببينند و اين موضوع تا امروز فريمن را هم‌چنان ناراحت مي‌كند. شدت اين مسأله تا آن حد بود كه بعد از نمايش آزمايشي باران سخت استوديو مجبور شد پايان فيلم را دوباره فيلم‌برداري كند و در پايان تازه، فريمن كه در نسخه اول كشته مي‌شد، زنده بماند. ريچارد جابسن در روزنامه گاردين او را با اسپنسر تريسي مقايسه كرده، و به نظر خودش بهترين بهانه اين مقايسه، بيرون زدنِ ناگهانيِ سرشتي نيك، در سخت‌ترين و غيرانساني‌ترين شرايط ممكن است كه در بسياري نقش‌هاي فريمن ديده مي‌شود.

نقش‌ها برگزيده:

رانندگي براي خانم ديزي (1989) هوك كلبرن

فريمن راننده خصوصي زني سفيدپوست و لجوج در ايالتي جنوبي، در دوران پيش از لغو جدايي اجتماعي سياه و سفيد، است كه به مرور اين زن متعصب را متوجه ژرفاي روح و شرافت آدم‌هايي كرد كه رنگ پوستشان با او تفاوت دارد. فريمن هيچ‌گاه از اين كه به عنوان هوك در حافظه سينماروها جا گرفت، راضي نبود. او براي براي دو دهه تمام گرفتار نقش آدم‌هاي پاك سيرت و شريف شد، در صورتي‌كه توانايي‌هايش به عنوان بازيگر را بسي فراتر از اين محدوده كوچك مي‌دانست.

نابخشوده (1992) نِد لوگان

هنوز به فريمن شاه‌نقشي كه مستحق آن است داده نشده، به همين خاطر فهرست بهترين‌هاي او بيشتر شامل نقش‌هاي دوم مي‌شود، نقش‌هاي دومي كه بر شخصيت‌هاي اصلي پيش گرفته است. ايستوود در هيچ فيلمي اين‌قدر خشمگين و به آخر خط رسيده نبوده كه بعد از كشته شدن فريمن به دست جين هكمن.

رستگاري در شاوشنك (1994) اِليس بويد رد ردينگ

روزي كه به نمايش درآمد كم‌تر از يك هفتم فيلم پرفروش سال، خنگ و خنگ‌تر، فروخت اما به مرور طرفدارانش بيش‌تر و بيش‌تر شدند و به نظر ديويد تامسون اين گرايش‌ها نشانه‌اي از علاقه مردم به تماشاي دوباره داستان‌هاي "راضي كننده" و رجوع به ريشه‌هاي فانتزي است كه در آن حق به حق‌دار رسيده و همه چيز سرجاي خودش قرار مي‌گيرد. در حالي كه تيم رابينز مثل هميشه گيج است و مظلوم‌نمايي مي‌كند، رستگاريِ واقعي نصيب فريمن مي‌شود.

هفت (1995) ويليام سامِرسِت

فريمن در يكي از آن نقش‌هاي استثنايي كه اگر قرار بود نيم قرن زودتر ساخته شود نصيب ادموند اوبراين مي‌شد. فريمن قهرمان اصلي فيلم و نيروي پيش برنده داستان است و وقتي آدمي با اميد وشوق او در دنياي فينچر اظهار وحشت و نااميدي مي‌كند، مي‌فهميم اوضاع تا چه حد خراب است.

عزيز يك ميليون دلاري (2004) ادي "اسكرپ آيرون" دوپريس

از زمان كوبريك سطح كمتر فيلمي تا اين حد به ‌واسطه گفتار روي تصاوير اعتلا پيدا كرده بود. صداي مورگان فريمن با يأس و صداقت هميشگي‌اش در تركيب با بعضي از بهترين تصاوير سينماي ايستووود فراموش نشدني است.

Wednesday, 19 January 2011

Thesis/Antithesis Stairs

Thesis:
Voici le temps des assassins... (1956)
Directed by Julien Duvivier
Production Design by Robert Gys
Set Decoration by Alfred Marpaux & Yves Olivier


Antithesis:
The Extraordinary Adventures of Mr. West in the Land of the Bolsheviks (1924)
Directed by Lev Kuleshov
Art Direction by Vsevolod Pudovkin


Thesis:
?
Obviously a Hollywood movie circa mid 1930s to early 1940s, but I don't remember from which film I took this snapshot. [If you know it, tell me please]

Antithesis:
L'Atlantide (1921)
Directed by Jacques Feyder
Production Design by Manuel Orazi

Monday, 10 January 2011

From Sam Alley

كلمات، كاغذها و تلفن‌ها

كتاب تازه هوشنگ گلمكاني، از كوچه سام، كه اولين ِ مجموعۀ پنج جلدي ِ «آثار» اوست منتشر شد. او در سايت خود دربارۀ كتاب مي‌نويسد: «اين جلد حاوی گزيده‌ای از نقدهای فيلم‌های ايرانی است كه طی چهل سال اخير نوشته‌ام و با شرط حذف نقد چهار فيلم (كه می‌شود حدس زد فيلم‌های كدام فيلم‌ساز است) مجوز چاپ گرفت. من كه سي و هشت سال است كار مطبوعاتی را شروع كرده‌ام؛ پس چرا چهل سال؟ نخواستم عدد را روند كنم. واقعأ هم چهل سال است. يعنی از وقتی كه نوشتن درباره فيلم‌ها را شروع كردم؛ از سال 1349 كه در دفتری برای خودم درباره فيلم‌ها می‌نوشتم. پس از مقدمه نسبتأ مفصل كتاب، تعدادی از آن سياه‌مشق‌ها را هم پيش از نقدهای چاپ‌شده از آن دفتر نقل كرده‌ام.
بقيه اين كتاب 440 صفحه‌ای حاوی نقدهايی بر 43 فيلم ايرانی است كه از ميان نوشته‌های اين سال‌ها انتخاب شده( فهرست نقدهای چاپ‌نشده هم در آخر كتاب آمده). به علاوه، در انتهای هر نقد يادداشتی هست با عنوان «نگاه امروز» كه همين عنوان نشان می‌دهد محتوايش چيست. نمی‌خواستم كتاب «مجموعه مقاله» دربياورم كه فراورده چسب و قيچی باشد به شكل «بريده جرايد». فكر می‌كردم بايد چيزی به آن‌ها افزود؛ و افزودن آن سياه‌مشق‌ها و اين يادداشت‌ها به ذهنم رسيد. حاصل كل اين كار چيزی‌ست مثل «يادگار عمر». اين يادگار، جلدهای ديگری هم دارد. جلد دوم نقد فيلم‌های خارجی است، جلد سوم درباره شخصيت‌ها، جلد چهارم گزيده مقاله‌ها و يادداشت‌ها، جلد پنجم يادها و خاطره‌ها. البته هنوز چيزهای ديگری هم می‌ماند كه می‌شود بعدها قالبی برای‌شان پيدا كرد. از خير انتشار گفت‌وگوها كه حجم خيلی زيادی هم می‌شود گذشته‌ام، چون آن‌ها بيش‌تر حرف‌های گفت‌وگوشوندگان هستند.» به درخواست ماهنامۀ 24 براي نوشتن دربارۀ كتاب، من كه هنوز كتاب به ولايتم نرسيده بود، نوشتن يادداشتي دربارۀ خود هوشنگ گلمكاني را انتخاب كردم كه تقريباً چنين است:

اگر رفتاري حرفه‌اي با او داشته باشيد، رفتاري حرفه‌اي از او خواهيد ديد و در اين حال بسيار دشوار است كه نتوانيد از كار كردن با او لذت ببريد. او با وجود راهنمايي و دادن سرنخ‌ها، هرگز نمي‌گويد بايد چطور بنويسيد و يا چه بنويسيد. هيچ پيشنهادي در دفترش با «نه» روبرو مي‌شود، مگر دلايل كافي براي رد آن وجود داشته باشد. حالا كه فكر مي‌كنم مي‌بينم در تمام ده سال گذشته هرگز نه طرحي را از من رد كرد و نه مقاله‌اي را چاپ نشده گذاشت. بنا به تجربه‌هاي شخصي در دهۀ گذشته، او از يك پسربچه دبيرستاني، در آغاز راهي طولاني، همان‌قدر با روي باز استقبال مي‌كند كه از دكتر هوشنگ كاووسي عزيز.

جمع‌بندي علايق سينمايي او دشوار است، شايد به اين خاطر كه بيشتر از تعيين خط‌كشي‌ها به دنبال چيزهاي تازه است، نه فقط در سينما، بلكه در موسيقي و سفر هم. ديدگاه‌هاي اجتماعي و اومانيستي او هميشه با زباني سرراست در نوشته‌هايش ظاهر مي‌شوند. بيشتر اين نوشته‌ها معمولاً مقدمه هم ندارند، و از همان كلمه اول «شروع شده‌اند»، مثل ريوبراوو كه نماي اول فيلم، اولين نماي داستان هم هست و چيزي در آن ميان تلف نشده است. در گذر زمان بهتر و بهتر نوشته كه يكي از نمونه‌هاي متأخرش مقاله سانسور در همين مجله بود، نه فقط بهترين مقاله مجموعه بلكه بي‌تعارف‌ترين و پراگماتيك‌ترين آن‌ها (اگرچه پراگماتيزمي دربارۀ يك موقعيت غيرممكن!) ديدگاه‌هاي سينمايي‌اش خوش‌بينانه‌تر از خود اويند، از آن دسته آدم‌هايي كه فيلم‌ها آرامشان مي‌كند. او قصد كمك كردن دارد. بهتر شدن خواسته اوست، اتفاقي كه درباره بيشتر آدم‌ها (كه شامل من نيز مي‌شود) هرگز نمي‌افتد و دوست دارند با سرعت از آن‌چه نمي‌پسنددند گذر كنند. او در بيشتر موارد تأسف از «بدي» يك فيلم را جايگزين خشم از آن مي‌كند. در نوشته‌هاي او، حتي درباره آن‌چه نپسنديده، هميشه نگاهي از تمام زواياي ممكن وجود دارد، و بعد از آن تلاشي براي دادن دلگرمي، دادن يك امتياز مثبت به خالقان اثر در يكي از اين زوايا.

هميشه از ساعت فلان به بعد، و خدا مي‌داند تا كِي، او را پشت ميز و تكيه زده بر صندلي‌اش پيدا خواهيد كرد، و هميشه غرق در كلمات، صفحات پريشان، عكس‌هاي روي ميز، كتاب‌هاي علامت‌گذاري و نگراني‌هاي تمام نشدني. با اين وجود با حوصله و ادب تمام تلفن‌هايي كه زنجيروار به طرفش هجوم مي‌آورند و مهمانان ناخوانده را جواب مي‌دهد. كليشه‌هاي زيادي دربارۀ او وجود دارد، مثل «سردبير بداخلاق فيلم» يا «همو كه هميشه حرف خودش را مي‌زند»، اما چند ديدار – و حتي يك ديدار – براي پي بردن به بي‌معنايي اين حرف‌ها كافي است. تا جايي كه من فهميده‌ام، تنها واقعيت‌هاي مسلم دربارۀ او اين است كه سبيل دارد و مو ندارد.