يادداشتهايي پراكنده از چند فستيوال و چند گرايش در سينماي امروز - بخش اول
شبها و روزهاي قوزي
احسان خوشبخت
عشقفيلمهايِ فرهيخته
ماه ژوئن به خاطر نعمت آفتاب در اروپا ماه محبوب بسياري از فستيوالهاي
سينمايي است. در اواخر اين ماه سفر تقريباً سه هفتهاي من به چند فستيوال از
فستيوال كوچك مستند اپن سيتي داكس در لندن شروع شد، جايي كه به پيشنهاد من در بخشي
از برنامه مجموعهاي از فيلمهاي ايراني با مضمون سينمادوستي يا سينهفيليا نمايش
داده ميشد. فهرست اين فيلمها چندان دراز نيست، اما بعضي از مستندهاي ايراني مورد
علاقهام از چند سال اخير در آن جا ميگيرند، فيلمهايي مثل ثانيههاي سربي
(رضا رضوي، كه درباره آن در گزارش فستيوال فيلم ادينبوروي سال گذشته نوشتهام)، من
نگهدار جمالي وسترن ميسازم (كامران حيدري) و جري و من (مهرناز
سعيدوفا)، و در سطحي پايينتر از نظر ارتباط با مضون سينمادوستي و همينطور علاقه
من به فيلم، راننده و روباه.[1]
منهاي فيلم سعيدوفا، با اين كه شخصيتهاي اصلي اين فيلمها به قول فارسي
زبانان فقط «عشقِ فيلم» محسوب ميشوند (آدمهاي معمولاً از طبقه پايين اجتماع كه
عاشقانه اما عاميانه سينما را دوست دارند و شيفتۀ لايۀ بيروني سينما و ظواهر
فريبندۀ آنند)، اما وجود عشقفيلمها در يك جامعه خود نشان دهنده وجود يك فرهنگِ
سينمايي پوياست. عشق فيلمها همه جا هستند - و اين همه جا شامل فرانسه و آمريكا
نيز ميشود - اما در كمتر جايي به اندازۀ ايران به خاطر علاقۀ خود بهايي سنگين از
نظر اجتماعي ميپردازند، چنان كه در اين فيلمها از كلوزآپ كيارستمي تا
نمونههاي معاصر ديدهايم، و علاوه بر آن راههايي چنين تازه براي رسيدن به علايق
خود اختراع ميكنند. شخصاً اين عشقِ سينماها را براي درك فرهنگ سينمايي ايران خيلي
مؤثرتر و شوقبرانگيزتر ميبينم تا مطالعۀ شكل رايج به اصطلاح ژورناليستي يا اگر
خيلي اصرار دربكارگيري اين كلمه داشته باشيد، شكل حرفهاي آن. عشق سينماها به
مراتب خلاقتر از اين دسته بودهاند، شايد به اين خاطر كه هيچچشمداشتي در عشق يك
سويه شان به سينما نداشتهاند.
تنها نگراني من دربارۀ فيلمهاي اين دسته نوع استفاده آنها از بازسازي و
دراماتيزه كردن واقعيت است كه چون در بيشتر موارد استادانه است، تمايزش از واقعيتِ
بازسازي نشده دشوار است و اين چيزي نيست كه الزاماً در سينماي مستند به دنبالش
باشم. به نظر ميرسد مستندسازان ايراني گرايشي تازه به سينمايي كردن واقعيت از
طريق اجراي دوباره آن پيدا كردهاند، در حالي كه همچنان واقعيت مقابل دوربين و
مجموعه حوادث كنترل شدهاي كه از دريچه لنز دوربين ميگذرند به مراتب بر چيزي كه
كارگردان محض خاطر فيلم دوبارهسازي كرده باشد برتري دارد.
[1] شايد دليل اين كه به راننده و روباه علاقه كمتري
دارم اين باشد كه كارگردانش، آرش لاهوتي، سمپاتي كمتري با فلاورجاني، رانندۀ
افسردۀ روباهباز فيلم دارد و وسوسه ميشود از قابليتهاي كميك اين شخصيت بهرهبرداري
كند كه نمونهاش صحنهاي است كه فلاورجاني سعي دارد نماي نقطه نظر يك الاغ را ثبت
كند. اما فيلمهاي ديگر اين گروه سينمادوستي، با وجود طنز قويشان، هرگز به هزل نزديك
نميشوند.