Friday, 6 January 2012
Tuesday, 3 January 2012
A Guide to Western Makers, Part III: Masters
شاعرانِ دشتها، غريبهها و باد: راهنماي كارگردانانِ وسترن
بخش سوم: اساتيد
ويليام وايلر
ويليام وايلر مانند جان فورد آفريده شده بود براي كارگرداني وسترنهاي صامت، با اين تفاوت كه او نه يك كابويِ مادرزاد يا مدعيِ آن، بلكه يك فرانسوي/يهوديِ كوتاه قامت بود كه به تازگي پا به آمريكا گذاشته بود. بعد از ساخت 27 وسترن صامت، در ابتداي سينماي ناطق گرفتار ژانرهاي ديگر (ملودرام و كمدي) شد و اسكارهاي زيادي براي آنها گرفت. وسترنر، شاهكار او كه يك سال پس از دليجان ساخته شده، با ظرافتي ستايشبرانگيز ظهور تمدن را از وراي نگاه اسطورهاي به غرب قديم گزارش ميكند. ويليام وايلر وسترنهاي پرخرج و پرستارهاي مثل ترغيب دوستانه (1956)، نخستين و واپسين وسترن برندة نخل طلاي كن، و سرزمين بزرگ (1958) را هم كارگرداني كرد.
جورج مارشال
اين سرگرمي ساز بزرگ عصر طلايي به جز اينكه كارگردان سي و هفت وسترن صامت است، مسئوول ساخت يكي از بهترين كمدي/وسترنهاي تاريخ سينما (در نظر من، بهترين!)، دستري دوباره ميتازد (1939) و حدود چهارد وسترن ديگر است كه بيشترشان آثاري سرراست و شيرينند. حتي فكر كردن به دعواي كافه معروف جيمز استوارت و مارلن ديتريش در دستري آدم را از خود بيخود ميكند.
هنري هاتاوي
كارنامه او با مشتي وسترن B در دهه 1930 آغاز ميشود. در آغاز دهه 1940 در استوديوهاي فاكس تايرون پاور را در چند وسترن تاريخي مهم كارگرداني ميكندو بعد از آن كارگردان وسترنهاي متأخر و مهمتر جان وين ميشود كه True Grit به خاطر بازسازي تازهاش دوباره نام هاتاوي را بر سر زبانها انداخته. انتخاب من از بين 23 وسترن او باغ شيطان (1954) خواهد بود.
جان استرجس
استرجس را براي تخصصش در چشماندازهاي خشكيده ميشناسيم، براي اخلاقگرايي سادهاي كه با سبكي فاخر ابعاد قهرمانانه داستان را توجيه ميكند؛ براي شخصيتهايي چندبُعدي، قهرماناني فارغ از اتوكشيدگيهاي ملالآور، زنان قدرتمند، تجمع درخشان كليشهها، استفاده از رنگ و بازي گرفتن از بازيگران مشهور ژانر. اولين وسترن مهم استرجس، فرار از قلعه براوو (1953) است، داستاني مربوط به سوارهنظام كه يكي از بهترين سكانسهاي نبرد با سرخپوستان را دارد. در 1955 با روز بد در بلك راك همزادي پرحادثه براي نيمروز فرد زينهمن خلق ميكند. پايان اين دهه با سه وسترن ديگر از او همزمان است: آخرين قطار گانهيل دربارة رودررو قرار گرفتن دو دوست قديمي به خاطر كشته شدن همسر سرخپوست يكي (كرك داگلاس) به دست پسر ديگري (آنتوني كويين)، جدال در اوكي كورال بازسازي بينقصي از درگيريهاي وايات ارپ (برت لنكستر) و داك هاليدي (كرك داگلاس) با كلانتونها در تومبستون. با ورود به دهه 1960 و ساخت وسترنهاي پرفروش و محبوبي مثل هفت دلاور (1960)، از يك سو موقعيت استرجس به عنوان يكي از آخرين وسترنسازان بزرگ سينماي آمريكا تثبيت شده و هم سير نزولي او آغاز شده بود كه از تضاد بين ذات سينمايش با اغراق و جلال و شكوه فيلمهاي رده اول استوديويي خبر ميداد.
دلمر دِيوز
او كه در اصل وكيل بود براي كار در سرصحنه وسترن حماسي صامت دليجانهاي سرپوشيده شغلش را رها كرد و بعد از روي آوردن به كارگرداني، در دهه 1950، سالي يك وسترن ساخت كه از وسترن تجديدنظرطلبانه تير شكسته (1950) شروع مي شود و به يكي از بهترين وسترنهاي متأخر گري كوپر، درخت اعدام (1959)، ميانجامد: كارنامهاي كوتاه، منسجم، دقيق و مملو از لحظاتي كه نشان از استادي مسلم پشت دوربين دارد.
رابرت آلدريچ
در وسترنهاي آلدريچ جستوجوي وحشيگري يا تمدنگرايي در درون قهرمانان، و نه در محيط بيروني و خيانت و تضادِ ميان آرمانها و فرصت طلبي سياسي مضموني كليدي بود. بعد از كلاسيكهايي مانند آپاچي و وراكروز (هر دو 1954) و آخرين غروب (1961) وداع تلخ آلدريچ با ژانر وسترن، در روزهاي خونبار جنگ ويتنام، در شبيخون اولزانا (1972) او را به قهرمان ديروقت و مرثيه سراي ژانر بدل ميكند، فيلمي كه در آن همهچيز به آخر رسيده و حتي اسبها نيز ناي حركت ندارند. برت لنكستر چركين و خسته نظارهگر آخرين قتلعامهاي غرب ميشود. لنكستر كه بازيگر همراه آلدريچ در اين فاصله بوده، با شكست تصوير خود تصاوير دوست ديروز و امروزش را به گزندگي مضاعف رسانده است.
آندره ديتوت
بعضيها آفريده شدهاند تا وسترن بسازند و لحظاتي نيز در زندگي ما وجود دارد كه كاملاً صادقانه و بدون در نظر گرفتن هيچ عنصر والايي و يا احساس نيازي به تأييد ديگران دست به انتخاب ميزنيم. چنين لحظهاي ميتواند منجر به انتخاب و تماشاي يكي از دوازده وسترن شاعر سينما، ديتوت باشد. دستاورد درخشان او براي ژانر از سنبه اسلحه (1947) شروع ميشود و در همكارياش با راندولف اسكات در دهه 1950، كه فقط با همكاري اسكات و باتيكر قابل مقايسه است، به اوج ميرسد. اما شاهكار او، آخرين وسترنش روز ياغي (1959) است كه دربارۀ استبداد در شهري كوچك و مواجهه رابرت رايان با سردسته دزداني است كه در لباس خيرخواهي شهر به اشغال خود درآوردهاند. ديتوت به زيبايي بين انتقام جامعه از استبداد و انتقام بزرگترِ طبيعت از آن پيوندي درخشان برقرار ميكند.
Monday, 2 January 2012
A Guide to Western Makers, Part II: Giants
شاعرانِ دشتها، غريبهها و باد: راهنماي كارگردانانِ وسترن
بخش دوم: غولها
ويليام ولمن
كارگردان 5 وسترن صامت و ده وسترن ناطق كه ژانر، بدون حداقل چهار فيلم او معنايي نخواهد داشت: يكي از دقيقترين تحليلهاي سينما از جنون جمعي و مجازات لينچ در حادثه آكس بو (1943)، استعارههاي انجيلي در يلواسكاي (1948)، وسترن فمينيستي زنان رهسپار غرب (1951) و آواز قوي او، رد گربه (1954) كه شايد تمثيليترين وسترن تاريخ سينماست. ولمن خشونت را به عنوان ذات غرب و جزيي جداييناپذير از ژانر قرار ميدهد. خشونت براي او نه بهانهاي براي انباشتن پرده از آكسيون، بلكه مسألهاي انتزاعي است كه به موضوع اصلي خود فيلم بدل شده است.
آنتوني مان
وسترنهاي آنتوني مان «گزارشهاي عشق و نفرت از شرور جذاب و قهرمان روانپريش» نام گرفتهاند. از وينچستر 73 (1950) (نخستين همكاري او با جيمز استوارت) تا سيمارون (1960)، تجديدنظر در قهرمان سنتي وسترن، حضور عناصر فرويدي در ژانر، بهرهوري از چشماندازهاي طبيعي و عمودي غرب (به جاي تصاوير معمولاً افقي سينماي وسترن)، نمايش ترديد و ارتباط آن با عكسالعملهاي قهرمان بهشكلي كه در ادبيات كلاسيك ديدهايم و حذف گذشته از زندگي قهرمانان و تبديل آن به نقطهاي تاريك كه در سير روانكاوانة فيلم آشكار ميشود، مشخصه اصلي يازده وسترني است كه مان ساخته. اين فيلمها اوديسههايي هستند كه با سير از سبزي به شورهزار، از دشت به كوهستان و از خشكي به آب تحولي دردناك را در قهرمانان رقم ميزنند. اوديسههايي كه به خانه ختم نميشوند و طبيعت قهرمانان مطرود مان را در خود فروميبلعد. از ميان وسترنهاي مان تماشاي اين فيلمها ضروريتر از هر كاري است: وينچستر 73، فيوريها (1950)، مردي از لارامي (1955)، آخرين مرز (1955) و بلاخره مردي از غرب (1958) كه برآيند گرايشهاي متنوع او در ژانر و كاملترين و پيچيدهترين وسترنش است.
هاوارد هاكس
يكي از اساتيد كم فيلم ژانر كه دستاوردش براي دنياي وسترن فقط يك تريلوژي، دو تك فيلم و نصف دو فيلم (زنده باد ويلا! و ياغي) بوده است، با اين وجود تأثير او بر دنياي وسترن تا آن حد گسترده است كه به موازات وسترن فوردي و والشي، ميتوان وسترن هاكسي را به رسميت شناخت. نخستين وسترن هاكسي رود سرخ (1948) است كه در تصوير كردن تقابل نسلها و رابطة مراد و مريدي و صحنههاي آييني همچون تشييع جنازه اداي ديني به فورد محسوب ميشود. به علاوه حضور پررنگ بوردون چيس (فيلمنامهنويس آنتوني مان) با تمهاي روانكاوانة او در قالب داستانهاي اساطيري و يكي از بهترين بازيهاي جان وين شروع درخشاني بعد از دو دورخيز ناموفق بود. يازده سال بعد، وقتي اينبار موهاي جان وين بدون كمك واحد گريم خود به خود سفيد شده، هاكس با ريوبراوو بازميگردد. اين بزم سینمایی كه رابین وود آن را گرامر فیلمبرداری و تدوین میخواند، به شكلي باشكوه به بزم انسانی اعادۀ حیثیت، غلبه بر تنهایی و ايمان به حرفهایگری گره میخورد و کمدی/درام تمام عیاری مي سازد که عاری از لحظات شاعرانه و یا تکان دهنده نیست.
ريوبراوو (و شايد هر اثر هاكس در ژانرهاي ديگر) نمونهاي است از استفاده از قابليتهاي ژانر بهعنوان دستمايه اصلي روايت و سپس كشاندن آن به سمت سينمايي بسيار شخصي، در دل سيستمي كه با هر چيزي «خصوصي» خصومتي ذاتي دارد. هاكس در ريوبراوو كليشه پشت سر كليشه رديف كرده و در عين حال فيلم او همچنان يكي از شخصي ترين آثاري است كه در هاليوود قرن گذشته ساخته شده است. او با تردستي از ميان آنها گذشته، درست همانطور كه شعبه بازي ماهر با گذر سريع از آتش بيآنكه بسوزد، نمايش را به پايان ميبرد.
باد باتيكر
يكي از بزرگترين وسترنسازان پس از جنگ كه با هزينة توليد، ستارگان و مصالح وسترنهاي B باارزشترين وسترنهاي كوچك و پيچيدة دهة پنجاه را خلق كرد. او با تكدرختهاي خشكيدة هرزآبادهايش، قهرمانان نادر از نظر اخلاقي، بازنگري در مضمون قهرماني و محدود كردن وسترن به شخصيتها و مناطق جغرافيايي اندك شناخته ميشود. در فیلمهای باتیکر همیشه استعاره گاوباز برقرار است: یک گاوباز در میدان با یک گاو و انتخاب آگاهانه برای پا گذاشتن به میدان. در اين فيلمها گروه در مقابل فرد قرار میگیرد، اما بر خلاف ذات گروهپرستانه (و آشكارا اجتماعي) ژانر وسترن، در فيلمهاي باتيكر قهرمان تكرو با رخنه در گروه و به هم ریختن آن، سیرت درونی هر فرد را آشكار ميكند، اعضاي گروه را رو در روی همدیگر قرار میدهد و در پايان، آخرين بازماندههاي اين نبرد داخلي شخصاً به مواجهه فرا خوانده ميشوند. اين گروهها با نسبتهاي خوني، عضويت در نهادهاي مدني اوليه غرب و يا ازدواج تشكيل شدهاند. از اين نظر مواجهه قهرمان باتيكر با آنها فيلمهاي او را به وسترنهاي ساختارشكنانه بدل ميكند (بهترين نمونه بوکانان تنها میتازد است و Tall T نيز فيلمي است كه شبيه هيچ وسترن ديگري در سينما نيست) در فیلمهای او تاریخ به طور مطلق غایب است. بنابراین صحنه حوادث شبیه به محل اجرای تراژدی یونانی میشود که در آن روانکاوی شخصیتها بر همه چیز پیشی میگیرد. كداميك از 15 وسترن او را بايد ديد؟ ميتوانيد هفت وسترن او را با بزرگترين وسترنر ژانر، راندولف اسكات ببينيد، يا ميتوانيد يكي از آنها، هفت مرد از حالا (1956) – يك معجزۀ سينمايي محض – را هفت بار تماشا كنيد.
Sunday, 1 January 2012
Pièges (1939)
Robert Siodmak directing Eric Von Stroheim in Pièges; Marie Déa's waiting. |
In Pièges, directed by Robert Siodmak, Eric Von Stroheim is playing the role of a mad aristocrat - now a familiar persona of his acting career. He is giving a fashion show to an invisible audience, to ghosts. He lives in an imaginary social milieu which is decayed and out of time. Europe was at the verge of war when Pièges was made and one feels when Stroheim puts his house on fire and hysterically cries out about his “immortal genius” Siodmak is anticipating the real horror that will break through Europe only within months.
Pièges also can be seen as an anticipation of American film noir and its fascination with modern Viennese psychology, when the serial killer asks the inspector “have you read Freud?”
“Pièges is a typical Landru story, and thus with an impeccably French pedigree. […] According to the logic of time loop affecting the historical imaginary, Pièges should really have been made in Hollywood, and by Ernest Lubitsch […], because it illustrates to perfection the ‘miscognition’ factor of Austro-Germans as directors of Habsburg decadence or Parisian operetta, given the prominent presence of Pièges of both Eric Von Stroheim and Maurice Chevalier.”-- Thomas Elsaesser
Pièges also can be seen as an anticipation of American film noir and its fascination with modern Viennese psychology, when the serial killer asks the inspector “have you read Freud?”
A Guide to Western Makers, Part I: Fathers
شاعرانِ دشتها، غريبهها و باد: راهنماي كارگردانانِ وسترن
بخش اول: پدران
رائول والش
آثار والش چكيدة هيجان و رخوت خواندنِ دهها رمانهاي ارزان جيبي وسترن، جنايي و جنگي است. او بعد از كارگرداني شش وسترن صامت در 1930 براي اولين بار جان وين، و به روايتي وسترن ناطق، را كشف يا ابداع كرد. نام اين فيلم مسير بزرگ بود و از آنجا تا ترومپتي در دوردست (آخرين وسترن او در 1964) او هجده فيلم در اين ژانر ساخت كه از نظر ساختار، مضامين و زيبايي در تاريخ سينما بينظيرند.
وسترنهاي والش فيلمهايي زِبر، و در عين حال كاملاً خالصند. داستانها ساده آغاز ميشوند، اينگونه كه «خب او داشت در دشت پيش ميرفت كه يك دفعه...»، اما پيچيدگي تصاوير، نيروي سحرانگيز روايت و لايههاي متعددي كه والش از تاريخ و افسانه در وسترنهايش ميگنجاند آنها را به مهمترين نقاط ورود به ژانر، در مفهوم سنتياش، تبديل ميكند. از بين وسترنهاي او، تماشاي آنها چكمه به پا مردند (يا مرگ در راه انجام وظيفه) 1941، مردان رشيد (1955) معناي غايي سينمااسكوپ در ژانر وسترن، تلفيق وسترن، روانشناسي و نوآر در تحت تعقيب (1947) و يكي از بهترين فيلمهايي كه در هر ژانري، در هر زمان و مكاني ساخته شده، منطقه كلرادو (1949) پيشنهاد من است. همانطور كه قبلاً اشاره كردم اگر کارگردانی بتواند دربارۀ زندگی و مرگ داستانهای سینمایی نفسگیری روایت کند و اگر سبک او با بهترین نقاشان و شاعران و موزیسینهای هم عصرش پهلو بزند این اعجوبه شایستۀ نشستن در اوج است، چنان که رائول والش چنین بود و هست.
آلن دوان
آلن دوان در دوران صامت 166 وسترن ساخته است. اين ركورد باورنكردني – در حالي كه بيشتر اين فيلمها گم شدهاند – او را در ذهن سينمادوستان، بيهيچ درنگي، به يكي از بزرگترين خالقان ژانر در تاريخ سينما بدل ميكند. دوان همچنين 14 وسترن ناطق تهيه كرده كه مشهورترينهايش فيلمهايي است كه با تيم ثابت بنديكت بوگاس (تهيه كننده)، جان آلتُن (فیلمبردار)، لوییز فوربز (آهنگساز) و ون نِست پلگِلِیز (طراح صحنه) ساخته است. شاهكار جاودان او وسترن ضدمککارتی و معجزهآسای رگۀ نقره (1954) [Silver Lode] است. او همه دنیا را با ماجراجوییهای کتابهای دوشاهی تفسیر میکند و در وسترنهاي دهۀ1950اش گنجهای پنهان، عشقهای مرگبار و صحراهای بیآب و علف بهترين نمودار روايتگري رومانتیك در سینمای آمریکايند و سادگي و خلوصي كه در آنها ديده ميشود مخصوص فيلمهاي نخستين و آن معصوميت از دست رفته ژانر است.
Friday, 30 December 2011
Notes on Brainless Cinema: The Brain Eaters
گريزي به سطل زبالۀ تاريخ سينما و لذتهاي گناهآلود آن:
سينماي از مغز تعطيل
براي كاستن از بار خجالت و شرمندگي كه پس از تماشاي يكي از بدترين فيلم هاي جهان به من دست داد اين چند سطر را مي نويسم تا شما را در فضاحت شرمبار فيلم مزخرفي به نام مغز خواران (فرنگي اش هست: Brain Eaters) شريك كرده و از گناه خود بكاهم.
اين فيلم نشان دهندۀ وسعت بیانتهای سینما از هردو سو است؛ سینمایی که هم می تواند روبر برسون را به ما ارزانی دارد و هم مغز خوارانِ برونو ويسوتا (Bruno VeSota). یکی می تواند تا ابد کسی را گرفتار هنر سینما کرده و دیگری می تواند تا سال ها او را از این معجون مفتضح فراری دهد.
ويسوتا که به عنوان بازیگر تلویزیون شغل شرافتمندانهتری داشت، سه فیلم هم «مرتکب» شده است که یکی از آنها مغزخواران، ساخته شده در 1958، است. یکی دیگر از آنها، جنگل مؤنث، یک فیلم نوار مهجور است.
داستان مغزخواران مربوط به ظهور ناگهانی یک ورقۀ مسی است که تحت عنوان سفینهای نازل شده از کهکشانهای دیگر به ما قالب میشود. همزمان با این ورقۀ مسی اتفاقات عجیبی میافتد که کارگردان هوشمند آنها را در قالب دعوای دو آدم لات بی مقدار در خیابان تصویر میکند؛ به روایت دیگر عجیبترین حوادث فیلم عبارتند از دو آدم الدنگ که در خیابان یکدیگر را زیر مشت و لگد میگیرند. اما قضیه فقط این نیست و در واقع این آدمها مغزشان را ازدست دادهاند چون موجودات عجیبی مغز آنها را خوردهاند و به اصطلاح خودمان آنها را «بی مغز» کردهاند. بخشی که دوست دارم همین جاست: قربانی اصلی این بی مغزیها امنای شهرند. کلانتر و شهردار – بدون این که از ظاهرشان معلوم شود – مغز خود را از دست داده و بردۀ گوش به فرمان موجود یا موجودات ناشناختۀ مستقر در حلبی 15 متریاند.
اما این موجودات و نحوۀ حضورشان روی پرده هم قابل اشاره اند: آنها چیزی هستند شبیه به سیم ظرفشویی که درون تُنگهای بلور – مثل چیزی که ما برای نگه داشتن ماهی سر سفرۀ هفت سین از آن استفاده می کنیم – زندگی می کنند و دو شاخک سفید هم دارند. در موقع لازم توسط عامل اجرایی از تنگ درآمده و به سوی قربانیان هجوم می برند اما صدای نفس کشیدن این «اسکاچ»های مرگبار آن قدر زیاد است که ساختمان را می لرزاند و حتی آمپلی فایرها و اکوهای رایج در مجالس ایران هم نمی تواند چنین نفسی از از این سیمهای خزنده بیرون بکشد. باری به هر جهت آنها خود را به قربانیان رسانده، به گردنشان چسبیده و با وارد کردن دو شاخک و گذاشتن یک رد دراکولایی مغزشان را می مکند. یکی از استثناییترین نماهایی که در تمام عمرم دیده ام POV یکی از این موجودات در فیلم بود؛ یعنی احتمالاً تنها نمای نقطه نظر تاریخ سینما از دید یک سیم ظرفشویی با صدای نفس های عمیقش!
کسانی که این مغزخواران را حمل می کنند خودشان قبلاً از «مخ» خلاص شده اند، بنابراین وجه مشخصۀ آدم بدهای فیلم این است که همه در حالی که یک تنگ در دست دارند در کوچه و خیابانهای شهر این ور و آن ور می روند.
در پایان که دانشمند فیلم میفهمد آغل زنبور همان سفینۀ حلبی بوده و راه حل خلاص شدن از آن نابود کردن سفینه است، اوج فیلم رقم می خورد. اما ورود آنها به سفینه چیزی نیست الا ورود به سونای بخار، یعنی کلایماکس فیلم عبارت است از وراجی قهرمان در یک سونا و سپس شلیک چند تیر در این دود به موجوداتی که ظاهراً روی کف سفینه در حال خرامیدند اما ما آن ها را نمی بینیم و تمام. بر پدرش لعنت.
عجایب کارگردانی برونو ويسوتا: 1) او نمی تواند یک قاب راست بگیرد. 2) اصطلاح خط فرضی هرگز به گوش او نخورده است. 3) نورپردازی فیلم احتمالاً با آباژورهای اتاق خواب کارگردان انجام شده است. 4) او تصور می کند مثل عکاس خانههای حوالی اماکن مقدس انداختن یک نور از جلو با لامپ 100 وات و گذاشتن یک «بک گراند» نقاشي شده در انتهای تصویر شور و حال خاصی به نما میدهد.
بازیها: اد نلسون (تولیدیِ کارگاه راجر کورمن) در نقش دانشمند ظاهر شده اما بیشتر شبیه لاتهای محلۀ التیمور مشهد است. او تهیه کنندۀ فیلم نیز هست و موجوادت کریه فیلم – همان قاتلین اسفنجی – را هم خودش ساخته است. نلسون در فیلمهای دیگری که در آن سال بازی کرده (همه برای امریکن اینترنشنال پیکچرز) کت چرمی را بر تن دارد که در همین فیلم می بینیم.
جوانا لی در نقش «دختره» ظاهر شده اما از آن جا که در هنگام خواب موجودات فضایی مغزش را میخورند، دیگر هوش و حواس کافی ندارد و تا پایان فیلم با همان لباس خواب (که چندان هم لباسی نیست!) در کوچه و خیابان گشت میزند. او سال بعد از این افتخار بازی در دومین و آخرین فیلم عمرش، نقشۀ شمارۀ 9 از فضای بیرون (اد وود،1959)، را پیدا کرد اما پس از آن دیگر در سینما فیلمی متناسب با استعدادهای بیکرانش پیدا نشد؛ از بقیه جاها خبر ندارم.
موسیقی: یکی از شگفتانگیزترین بخشهای فیلم موسیقی آن است. من نمیدانم آیا واقعاً برای این فیلم موسیقی تصنیف شده یا آن را از جایی بلند کردهاند. به هر حال نکتۀ مهم این که فیلم دو موسیقی متن دارد و هر دو را هم زمان پخش می کند، یعنی در هر صحنه می توانید با تیز کردن گوشها، دو موسیقی را بشنوید که روی هم انداخته شده و با این کار حجمشان را بالا برده اند.
در انتها: این فیلم را به همراه تعدادی دیگر از فیلمهای علمی/تخیلی و ترسناک سالهای 1950 دوستِ عزیز فیلمسازم، نیاز ساغری، (که امیدوارم این فیلم ها را سرمشق فیلم سازیاش قرار نداده باشد) به عنوان سوغات فرنگ با خودش آورد اما بعد از دیدن مغزخواران تصمیم گرفتم با او قطع رابطه کنم. من نمی دانم با او چه کردهام که باید چنین تاوانی پس میدادم.
نتیجۀ این که مغزخواران می تواند به دو صورت به کار آید:
الف – عمق فضاحتي كه گهگاه سینما ميتواند داشته باشد را نشان بدهد؛ چیزی شبیه به یک سرمشق واژگون.
ب – هر که را برای ادامۀ دوستی آدمی نامناسب تشخیص دادید، یک نسخه از مغزخواران را برایش بفرستید تا یک شبه کار را تمام کند.
و نتیجۀ نهایی (بر مبنای دو نتیجۀ بالا) این که ما هم به روبر برسون احتیاج داریم و هم به برونو ویسوتا!
Monday, 26 December 2011
Best of 2011
Turin Horse |
This is my top ten for 2011. Actually 16 titles, first top 5, then 5 double bills, and finally Mark Cousins epic 15-hour long history of innovation for British TV.
ده فيلم برگزيده سال 2011 كه البته 16 تا از كار درآمد: پنج فيلم اول به اضافه پنج «دو فيلم با يك بليط» به اضافه فيلم پانزده ساعته مارك كازينز دربارۀ تاريخ سينما
1
معماهاي ليسبونMysteries of Lisbon
Raúl Ruiz
2
روزي روزگاري در آناتوليا
Once Upon a Time in Anatolia
Nuri Bilge Ceylan
3
غار روياهاي فراموش شده
Cave of Forgotten Dreams
Werner Herzog
4
كشتار ضروري Essential Killing
Jerzy Skolimowski
5
فيلم سوسياليزم Film socialisme
Jean-Luc Godard
Double Bills
6
نوستالژيا براي نور و درخت زندگي
Nostalgia for the Light + The Tree of Life
Patricio Guzmán Terrence Malick
7
لاس آساسياس و پسري با دوچرخه Las acacias + The Kid with a Bike
Pablo Giorgelli Jean-Pierre Dardenne
8
اسب توريني و دو سال در درياThe Turin Horse + Two Years at Sea
Béla Tarr Ben Rivers
9
جدايي نادر از سيمين و كشتار A Separation + Carnage
Asghar Farhadi Roman Polanski
10
شاهزاده مونپنزيه و فاوست The Princess of Montpensier + Faust
Bertrand Tavernier Aleksandr Sokurov
and
داستان فيلم: يك اوديسه
The Story of Film: An Odyssey
Mark Cousins
Saturday, 17 December 2011
Friday, 16 December 2011
Bop Criticism by J.R.
JR |
He is the high priest of bop film criticism. He improvises. He tries different chords. He plays odd chords. He takes various motives from melody and improvise upon them. He has a controlled aggression that comes form a deeply humane concern over what's happening around him. He is revolutionary, but his roots are in traditional big bands of André Bazin. His complicated harmonic approaches shouldn't be mistaken with complexity for the sake of complexity. He plays what he feels, so one wonders what great feelings he has experienced. He is Jonathan Rosenbaum, the high priest of bop film criticism.
Dig these sessions he made in Belgium as a solo artist (he usually plays solo, but not always. Sometimes he is accompanied by superb rhythm sections - listen to Movie Mutations LP for instance), where he plays some of his classics like a warm-up take on A Night in Tunisia and other assorted bop materials.
Wednesday, 14 December 2011
Notes on Easy Rider
هاپر به وسوسهاي چند ساله پاسخ داد و با خودش گفت كه «وقتي برگمان با يك گروه پنج شش نفره فيلم ميسازد، چرا ما نسازيم؟» در عينحال هميشه به اين نكته تأكيد داشت كه سينماي هنري آمريكا نميتواند مقلد سينماي هنري اروپا باشد. او ميخواست به ريشههاي سينماي آمريكا در ژانر وسترن بازگردد، در عين حالي كه استادش كورمن و سينماي مدرن عامهپسند او را هم به نوعي زنده كند. وقتي قصد داشت براي ساخت ايزي رايدر به جاده بزند، زنش بروكي هيوارد به او گفت كه اينها همه خيالات خام است. هاپر كه بدجوري اين حرف را به دل گرفته بود، بعد از اين كه ايزي رايدر دنيا را تكان داد و در كن جايزه گرفت به زندگي هشت سالهاش با بروكي پايان داد: «هيچ وقت درباره كاري كه يكي 15 سال، شايد هم تمام عمرش، براي انجام دادنش منتظر بوده، چنين چيزي نگو.»
ايزي رايدر از دل صحنههاي توهم تريپ (1967) كورمن متولد شد. كورمن كه عادت نداشت وقت و پول را تلف كند، بعد از پايان فيلمبرداري به سراغ ساخت فيلم ديگري رفت و هاپر و فاندا را به صحرا فرستاد تا خودشان صحنهاي توهم بعد از الاسدي را فيلمبرداري كنند. يك سال قبل فيلم فرشتگان وحشي (راجر كورمن،1966) فاندا حسابي فروخته بود و سال بعد از تريپ، glory stompers (آنتوني لانزا، 1968)، با بازي هاپر، سود خوبي كرده بود بنابراين آن دو تصميم گرفتند براي اين كه بتوانند فيلم بسازند و روي پاي خودشان بايستند، يك فيلم موتورسيكلتي ديگر بسازند كه لااقل خيالشان از فروشش راحت باشد، و البته يك فيلم موتورسيكلتيِ متفاوت.
ايزي رايدر فيلم آدم كتاب خوانده نيست، فيلم راك اندرول است. هاپر بارها گفته كه شايد هشت تا رمان در زندگياش خوانده باشد. تمام فيلم با همان ترتيبي كه ديده ميشود، زندگي شده و با همان ترتيب فيلمبرداري شده است.
Subscribe to:
Posts (Atom)