پرترۀ مارك كازينز، بخش اول
سسيل دميلِ بايسيكلران
احسان خوشبخت
بعد از پنج ساعت لغزيدن در چشماندازهاي سرزمينهاي
مياني انگلستان كه زير بازي ابرها و خورشيد مثل نقاشيهاي تِرنر هر لحظه رنگ عوض
ميكنند و هر دقيقه به تابلوي تازهاي بدل ميشوند كه چشمها را وادار ميكند به
خيره شدن به مراتع، درياچهها و درياي آرام و ساكنِ شمال، قطار در ايستگاه
وِيوِرليِ شهر ادينبورو آرام ميگيرد. مسافران با شتاب، كه از خصلتهاي ملي در اينجاست،
چرخ چمدانها را روي زمين به گردش درآوردند و از اعماقِ ايستگاه به سوي بالا به
تكاپو ميافتند.
بالا آمدن از ايستگاه درست مثل وارد شدن به
دنيايي است كه والت ديزني در قرن هفدهم ساخته باشد: قصرهاي سنگي با سنگهايي كه
زير شلاق بارانهاي شمالي و هواي بيترحم سياه شدهاند. سبزيِ درخشاني كه در آن تكتك
برگها، شاخهها و جوانههايش ديده ميشود. انتهاي خيابانهاي عريض به تپهها و
صخرههاي غولپيكري منتهي ميشوند كه روي هر كدامشام قصري مثل گربهاي تنبل كه سر
زانوي صاحبِ صبورش خوابش برده جاخوش كرده است.